eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۱ حسن اسد پور نیمه ی دوم سال ۶۵ فرارسیده بود و گردان ها برای جذب نیرو اقدام می کردند. مدتی بود که من و احمدرضا ناصر در قرارگاه نصرت جذب شده بودیم. هر چند که در آنجا آزادی عمل بهتری داشتیم و تجارب بسیاری اندوختیم اما حال و هوای گردان ها را نداشت. گردان‌ها فضای ناب بسیجی را در خود داشتند که در جای دیگر یافت نمی‌شد! از اهواز هم خبرهایی می رسید که گردان فراخوان داده است. هر کس از مرخصی می آمد اخباری از بچه های مساجد و پایگاه‌ها با خود داشت. رفته رفته در گروهان ما هم بحث بر سر پیوستن به گردان یا ماندن در قرارگاه پیش آمد! نظر احمدرضا این بود که صحبتی از پایانی به میان نیاوریم و تنها مرخصی گرفته و به گردان کربلا ملحق شویم. اگر ماموریت گردان "افندی" (عملیاتی) بود بمانیم والا دوباره به قرارگاه برگردیم‌ و جای خود را حفظ کنیم تا از آنجا رانده و از اینجا مانده نشویم. هر دو مرخصی گرفتیم و از هویزه عازم پادگان کرخه شدیم. در ورودی کرخه به دژبان سمجی برخوردیم و ساعتی مانع ورود ما شد، از دور خودروی جیپی به طرفمان آمد‌ که با دیدن علی بهزادی که راننده آن بود گل از گلمان شکفت و مشکل حل شد. هر دو سوار شدیم و همراه با علی وارد پادگان شدیم. برخورد علی گرم و صمیمی نبود! (آنچه به خاطر دارم یکی از نیروهای تازه وارد اعزام اولی غرق شده بود و علی هم در تکاپوی یافتن جسدش بود!) به خیمه های گردان که نزدیک می شدیم انگار به موطن و محله ی خودمان آمده بودیم! محوطه‌ گردان خاطرات زیادی را برای ما زنده می‌کرد و همواره تمامی خاطرات با شهدا بودن را همچون فیلمی، از جلو چشمان ما عبور می‌داد. علی بهزادی را از سال ۶۲ و از ماموریت پاسگاه زید می‌شناختم، احمدرضا هم در عملیات بدر نیروی او بود ، پس بدون مقدمه نیروی گروهان نجف محسوب شده و وارد محوطه ی گروهان که نزدیک رودخانه کرخه اردو زده بودند، شدیم. با نگاه در جستجوی دوستان و بچه های آشنا می گشتیم. خوب به خاطر دارم که اولین چهره "جواد نواصر" بود که او را شناختم. او با برخی از بچه‌های منطقه خروسیه(از مناطق محروم و حاشیه‌ای اهواز) هم چادری بود. روز اول به خوش و بش و آشنایی گذشت. فرصتی پیش آمد که با علی بهزادی درگوشی صحبت کنیم! از ماموریت گردان پرسیدیم‌ و کسب تکلیف کردیم. علی هم صراحتا وعده‌ی عملیات داد. صحبت با علی ما را دلگرم کرد اما هنوز خبری از "حاج اسماعیل فرجوانی" و برخی نیروهای کلیدی گردان نبود و این، امید به عملیات را برای ما کم می کرد و با شک و تردید به آن نگاه می‌کردیم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
نمایی از پادگان عملیاتی کرخه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب ققنوس فاتح بیست روایت شفاهی از سرگذشت سراسر ایثار و پیکار دانشجوی شهید محسن وزوایی مولف : گلعلی بابایی گردآورنده کتاب : گلعلی بابایی ناشر کتاب : فاتحان | نشر شاهد سال نشر : 1389 تعداد صفحات : 304 ♡♡♡  كتاب ققنوس فاتح دربردارنده خاطراتی از زندگی افتخارآفرين سردار شهيد مهندس محسن وزوايی است كه در سال ۱۳۸۵ به وسيله نشر شاهد به همت گلعلی بابا یی به چاپ رسيد و در ۱۶ بخش يا به قول نويسنده اش ۱۶ منظر تقسيم شده است.  محسن وزوايی، سال 1339 در تهران متولد شد و پس از دريافت مدرك ديپلم، در رشته شيمی دانشگاه صنعتی شريف، ادامه تحصيل داد. وی در فعاليت های سياسی و عقيدتی دانشجويان عليه رژيم پهلوی شركت داشت و پس از پيروزی انقلاب، در تابستان 1359 به عضويت سپاه پاسداران درآمد. مدتی بعد به عنوان "فرمانده گردان مخابرات سپاه پاسداران" و سپس "سرپرست اطلاعات عمليات" انتخاب شد و ارديبهشت سال 1360 در عمليات بيت المقدس (آزادسازي خرمشهر) به شهادت رسيد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻برشی از کتاب ققنوس فاتح ستون گردان حبیب ، لحظه به لحظه به ارتفاعات (علی گره زد) نزدیک و نزدیک تر می‌شد، برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک ، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: ((نماز، نماز! برادرها نماز را فراموش نکنند.)) با این نهیب، ستون حبیب می‌رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد: ((نایستید، بدوید! نماز را به  دورو (در حالت دویدن) می‌خوانیم. هرکس به پشت نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دورو می‌خوانیم.)) یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم .همان طور که داشتم جلو می‌رفتم ، مشغول به نماز شدم: بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین... ایاک نعبد و ایاک نستعین... عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می‌گفتند و بدن ها هر یک به گوشه ای در جنب و جوش بودند.... @defae_moghadas 🍂
📜 دفترچه  شهید کشف شده در عملیات تفحص  
 بسم رب الشهدا🕊 دل ڪه هوایی شود، پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند و اگر بال خونیـن داشته باشی  دیگر آسمــان، طعم ڪربلا می گیرد دلها را راهی ڪربلای جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت "شهــــــداء" می رویم...🥀 بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 💐 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات (۱۰۵) خاطرات رضا پورعطا از دور سروکله یک موتورسوار پیدا شد که با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود. به ناگاه بارش خمپاره ها شروع شد. بهترین جا برای ما پشت همین خاکریز بود. موتورسوار با سرعت از جلو ما عبور کرد اما فرود ناگهانی یک خمپاره همراه با صدای «قاب» انفجار، موتورسوار را به آسمان بلند کرد و محکم به زمین کوبید. همزمان دوباره سروکله کمپرسیه‌ا نمایان شد. من و رضا هاج و واج پیکر بی جان موتورسوار را که گوشه ای افتاده بود زیر نظر گرفتیم. چند ماشین سنگین عبور کرد. هر لحظه ممکن بود ماشین ها او را زیر بگیرند. ماشین های سنگین دیگر هم سروصداکنان دست اندازهای پر چاله چوله زمین را پشت سر گذاشتند و عبور کردند و فرصت هرگونه تلاش و کمک را از ما گرفتند. گرد و خاک غلیظی فضا را در بر گرفت. هیچ جا را نمی دیدیم. نگران وضعیت موتورسوار بودیم. گفتم خدایا توی این هیاهوی وحشتناک چطور به این بنده خدا کمک کنیم. رضا هم مثل من نگران و مضطرب به صحنه خیره شده بود. در یک لحظه هر دوتامان دل به دریا زدیم و دویدیم به طرف موتورسوار تا حداقل او را از وسط جاده کنار بکشیم. نه پیاده به سوار و نه سواره به پیاده توجهی نداشت. همه سعی می کردند خودشان را برای عملیات شب به خط برسانند. مرگ و شهادت امری عادی و پیش پا افتاده بود. در هاله ای از گرد و خاک، موتورسوار گه‌گاه تکان کوچکی می خورد. خودمان را بالای سرش رساندیم و به کمک هم از وسط جاده کنارش کشیدیم. ترکش به سرش برخورد کرده بود. مثل فواره خون بیرون می پاشید. کاسه سرش بلند شده بود. نگاهی به حالاتش کردم، دمی تا شهادت فاصله نداشت. نگاه من و رضا لحظه ای به هم گره خورد و در فکر فرو رفتیم. شدت پاشیدن خون، لباس هایی را که رضا تازه از تدارکات برایم تهیه کرده بود خون آلود کرد. گفتم: لعنت به این شانس، رضا حرف مرا قطع کرد و گفت: فکر لباس‌هاتی خجالت بکش.... یه فکری برای این بنده خدا بکن.. با ناراحتی گفتم: آخه چه فکری کنم. این داره جون میده... خونی تو بدنش نمونده. رضا گفت: حالا بلندشو... یه وسیله ای گیر بیار. گفتم: رضا! وقت تلف کردنه.. از نیروها عقب می مونیم. رضا بدون توجه به حرف من سر موتورسوار را توی بغل من گذاشت و گفت: تو فقط جمجمه اش را فشار بده تا خون کمتری ازش بره. بعد بلند شد تا ماشین استیشنی را که از دور دیده بود نگه دارد. | دوید وسط جاده و شجاعانه در طوفانی از خاک دستش را تکان داد. فریاد کشیدم: رضا بیا کنار... چی‌کار می‌کنی؟ اما گوشش بدهکار نبود. بالاخره هم ماشین را مجبور به توقف کرد. یاد قصه دهقان فداکار و قهرمانی او افتادم. درست در همان لحظه ای که رضا وسط آن گرد و خاک غليظ قرار گرفت و دستش را تکان داد، به یکباره برای چند لحظه، گرد و خاکها محو و هوا کاملا صاف شد. انگار خدا این کار را کرد تا رضا دیده شود. یعنی همه ترددها در یک لحظه قطع شد و هیج ماشین دیگری عبور نکرد. استیشن توقف کرد و راننده آن سراسیمه از ماشین پایین پرید و گفت: چی شده؟ با التماس گفتیم: طه مجروح داریم.... بدجوری ازش خون میره... کمک کن اونو به به جایی برسونیم. . راننده نیم نگاهی به وضعیت خون آلود موتورسوار که سرش در بغل من بود انداخت و گفت: چند لحظه صبر کنید تا ماشین را سر و ته کنم . جالب اینجا بود که رضا یک آمبولانس را نگه داشته بود. وقتی ماشین را سروته کرد متوجه شدم در عقب هم ندارد. به کمک راننده، موتورسوار را بلند کردیم و عقب آمبولانس گذاشتیم. یعنی اول رضا را فرستادم توی آمبولانس و بعد به کمک راننده گذاشتیمش توی آمبولانس ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۲ حسن اسدپور روزها می گذشت و هنوز حال و هوای گردان انسجام و عملیاتی شدن را نشان نمی داد. سیدمجید شاه حسینی (از ستاد فرماندهی گردان) بین الصلاتین در سخنانی خواست تا بچه‌ها در گردان بمانند و دوباره وعده ی عملیات داد و البته وعده حضور عنقریب حاج اسماعیل! در محوطه گردان بودیم که آمبولانس سفیدرنگی وارد گردان شد. معمولا بخاطر رفت و آمد کم، خودرویی که وارد می‌شد کنجکاو می‌شدیم. دقت که کردم دیدم ، بللله، کسی نیست جز حاج اسماعیل. ولوله ای در محوطه گردان برپا شد و همه از دیدن حاجی خوشحال شدیم. بخصوص که حاجی در پاسخ پیاپی بچه ها ، وعده یک عملیات، آن هم با ماموریت خط شکنی دادند! روزها همچنان به خنده و شوخی و شنا می گذشت، علی الخصوص که من و احمدرضا هم با بچه های کوت عبدالله و خروسیه ارتباط دوستانه و صمیمی داشتیم و اینک دوباره با آنان هم رزم و هم چادری شده بودیم! رفته رفته نیروهای کلیدی به گردان ملحق می شدند. "حمید دست نشان" (مسئول پرتحرک تدارکات) یکی از آنها بود! پس از حاج اسماعیل هیچ کس به اندازه ایشان در گردان شاخص و تاثیرگذار نبود. به حضور در عملیات امیدوار شده بودیم ولی هنوز به اندازه کافی نیرو وارد گردان نشده بود و همه باید دست به کار می‌شدیم. چند روزی به مرخصی رفتیم و با نیروهای پایگاه ها ارتباط گرفتیم و برای ملحق شدن به گردان تلاش کردیم. از مرخصی که برگشتیم گروهان سازماندهی مجدد شد. نیروهای توانمندتر و با تجربه تر تفکیک شدند. سلاح و تجهیزات تحویل گرفته و رسته بندی شدیم. پیاده روی ها و رزم، دوی صبحگاهی و آموزش سلاح ، کلاس ش.م‌ر ... را پر شور شروع کردیم. لحظه ها و ساعت ها و روزها با نشاط و روحیه ای بالا سپری می شد. در کنار " اکبر شیرین " و " علی رنجبر " و " کریم کجباف" باشی و بد بگذرد،! "سیدباقر " از یک طرف، " جواد نواصری" طرف دیگر .... موتور خنده و شور و نشاط بودند! با وجود این جوانان سرخوش و باتجربه کار علی بهزادی، هم آسان بود، هم سخت! گاه با خنده و شوخی بچه ها کار از دست علی خارج می شد و....! اما علی فرمانده با تجربه ای بود و به خوبی می دانست که این خنده ها لازمه آموزش های سخت و طاقت فرساست که البته برخی مواقع خود او هم آغاز کننداش می‌شد. یکی از روزها بین بچه ها ولوله ای افتاد که " باید به اردوگاه پلاژ " برویم! این خبر واقعا خوش حالی و شوری در گروهان به وجود آورد چرا که نشان از عملیات "آبی خاکی" داشت! ذائقه و روحیه بچه ها آنقدر بالا بود که دیگر هر عملیاتی را نمی پسندیدند! فقط ماموریت "آفندی" آن هم فقط خط شکنی !! و اگر آبی خاکی باشد، نورُُ علی نور !! این نشان از روحیه و تجربه بالای نیروها داشت، همان چیزی که حاج اسماعیل برای آن به نیروهایش ایمان داشت و سخت‌ترین ماموریت‌ها را طالب می‌شد. اگر که گردان فرماندهان خوب و با تجربه ای را در عملیات های پیشین از دست داده بود اما هنوز بودند که فقدان امثال " عبدالله محمدیان" را تا حدودی ترمیم کنند. سرانجام به پادگان پلاژ وارد شدیم. همان مکانی که برای عملیات بدر و والفجر۸ به آنجا رفته بودیم. با این تفاوت که فضای پلاژ بدون دوستان سفر کرده، از حال و هوای همیشگی افتاده بود و گرد غم بر روی آن نشسته بود. ولی باید بر این شرایط غالب می‌شدیم و از نو شروع می‌کردیم. یکی دو روز به تغییر تجهیزات و سازماندهی و کارهای اولیه پرداختیم تا وارد تمرین های سخت و نفس گیر شویم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂