eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۷ خاطرات رضا پورعطا شور و هیاهوی رستاخیز گونه ای در بیابان های مناطق عملیاتی بپا بود. هر سو که نگاه می‌کردی، تعدادی رزمنده در حال تردد و یا بحث و گفتگو بودند. همان طور که جلو آمبولانس نشسته بودیم، به دقت بچه های جبهه را به امید یافتن محمد درخور و کبیر قشقایی از نظر گذراندیم. نرسیده به یکی از خاکریزها، محمد درخور را دیدم که بالای تپه نه چندان بلندی نشسته و در پی یافتن ردی از ما به نیروها می نگرد. با اشاره به راننده آمبولانس از او خواستم تا ما را همان جا پیاده کند. راننده که جوان بامرامی بود، تند و تیز ماشین را به کناری کشاند و ایستاد. خیلی از او تشکر کردیم و پیاده شدیم. با صدای بلند محمد را صدا زدم. محمد تا ما را دید، سراسیمه به سمت ما شروع به دویدن کرد. وقتی به ما رسید، با اعتراض و گلایه گفت: آخه معلوم هست توی این صحرای برهوت کدوم جهنم غیب تون زد؟ دستی روی شانه خاکی او زدم و گفتم: بیا تا ماجرا را برایت تعریف کنم. خنده‌ای کرد و گفت: بچه ها به من گفتند که چطوری از ماشین پرت شدین توی جاده. سپس با تعجب به سر و وضع ما نگاه کرد و گفت: طوری‌تون که نشد؟ گفتم: از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره. بعد با کمی تأمل اطراف او را نگاه کردم و پرسیدم: پس کبیر کجاست؟ محمد که تازه متوجه غیبت کبیر شده بود، به هر طرف چشم چرخاند و با عصبانیت گفت: ای نامرد... آخر در رفت! سپس با دست نقطه ای بر روی خاکریز را نشان داد و گفت: به خدا تا همین الان روی خاکریز بغل دستم نشسته بود. خنده بلندی کردم و گفتم: آقا محمد... اگر الان اینجا بود جای تعجب داشت!..... تو که از هر کسی بهتر اونو می‌شناسی... تا حالا شده کبیر توی عملیات شرکت کنه؟ محمد که از جیم شدن کبیر به شدت ناراحت شده بود، به دوردست ها نگاه کرد و گفت: مگه دستم بهش نرسه...! این دفعه می‌ذارمش سینه دیوار و با آر.پی.جی می‌زنمش. گفتم: ول کن بابا... اعصاب خودتو خرد نکن..... عجله کن تا شب نشده به نیروهای جلویی برسیم. هر سه تامون از کنار جاده خاکی شروع به حرکت کردیم. تا آنجا که چشم کار می کرد، نیروها در حال حرکت به جلو بودند. بعضی ها از توی کانال، بعضی ها هم شجاعانه در پهنه بیاهان در حال دویدن به سمت جلو بودند. وقتی عجله بچه ها را برای سبقت گرفتن از همدیگر دیدم، یاد آیه «السابقون السابقون اولئک المقربون» افتادم، لحظه‌ای اشک در چشمانم جمع شد. میدانستم با فرا رسیدن شب و شروع عملیات خیلی از اینهایی که مشتاقانه به جلو قدم بر می دارند شهید خواهند شد. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴_گردان‌کربلا ۴ حسن اسد پور رفته رفته آموزش‌ها سخت‌تر می شد. شب و روز نداشتیم! یا عبور از باتلاق بود یا استقامت در غواصی. یا پیاده روی با تجهیزات بود یا دوی استقامت ! گاه از سرشب تا سپیده صبح در آب بودیم . آنهم در هوای سرد زمستانی که گاه به زیر صفر هم می رسید! آب‌های سرد دزفول و اندیمشک برجور نفسگیر بودند و اگر نبود آن عسل ها و خرماها، آن شیره و ارده‌ه و سیرها و آن غذاهای گرم و پرانرژی، قطعا ادامه کار برای بسیاری از نیروها ممکن نمی شد! در یکی از روزهای تمرین، " کجباف" که با اصرار زیاد خود را به علی بهزادی تحمیل کرده بود، در حال غواصی کم آورد و اصطلاحا برید! این امر اگرچه سوژه خنده و نشاط ما شده بود اما موضوع جدایی احتمالی یار شوخ طبع ما دل را به درد می آورد! حدس ما درست بود، همان کم آوردن باعث شد تا عذر او را بخواهند و از جمع غواص‌ها خارج شود. او به گروهان قدس رفت اما همچنان در چادر ما افتاده بود و دل از ما نمی‌کند! یادش بخیر با هر بیدار باشی، کجباف آخرین نفر بود که در صف می‌ایستاد. موقع نماز صبح هم با قیل و قال بیدارش می کردیم! در شوخی و کل کل کردن هیچ کس از تیغ تیز زبانش در امان نبود! 👇👇👇👇
🍂 در آن ایام که بواسطه ی آموزش‌های سخت غذای کم حجم برای نیروها تدارک دیده می شد، تقریبا همیشه گرسنه بودیم، به همین خاطر " کجباف" بهترین فرد برای پیدا کردن غذا بود! وی در رایزنی (مخ زنی) از گردان بلال گرفته تا گردان مالک و فتح و فجر بهبهان، ید طولایی داشت! همیشه سفره ما آراسته از شیرگرم ، شیربرنج دزفول، حلیم شوشتر و ... بود! یکی از روزها که در صف نماز جماعت بودیم اشاره به خلاصه کردن تعقیبات کرد. شست‌مان خبردار شد که قرار است غافلگیرمان کند! سراسیمه به چادر آمدیم و طبق معمول درب چادر باید بسته می شد تا مهمان اضافه وارد نشود. در همین اثنا یکی از بچه های چادر با تاخیر وارد شد و گفت : " مژده ! که مهمان داریم "! پرسیدیم : " میهمان کیست؟"! گفت : " حاج اسماعیل "! کجباف فی بداهه گفت: " غلط کردی مهمان دعوت کردی"! گفتیم : چرا ؟! کی بهتر از حاج اسماعیل !؟ که کجباف داد زد: " آقایان سفره امروز را از چادر فرماندهی تک زده ام "! همه با دست پاچگی دست بکار شدیم که یاالله گویان حاجی وارد شد و ..‌. حاج اسماعیل برای همه گردان عزیز بود و دوست داشتنی، تنها نگرانی کجباف، لو رفتن تک زنی‌هایش بود، آنهم از این‌که به چادر فرماندهی تک زده بود و همین بس که آنشب حاج اسماعیل فقط از غذای معمولی که تمام گردان داشت، او هم خورد و یادگاری از او در شب های منتهی به عملیات از خود بجا گذاشت. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 نواهای ماندگار 💢 محمد میرزاوندی 🔰 ترانه لری ⏪ دایه دایه وقت جنگه 🔻 زمان اجرا: سال ابتدایی جنگ 🔻 حجم : 🔻 مدت آهنگ: 03:50 دقیقه در سالهای جنگ، هرکس با هر لهجه و هنری که داشت تلاش می کرد تا خدمتی به جبهه اسلام کند و سهمی داشته باشد. ترانه دایه دایه یکی از خاطره انگیزترین آهنگ های ساخته شده است که برای دوران خود اثرگذاری خاصی ایفا نمود. و اینک گوشه ای از خاطرات رزمندگان ما، خصوصا اقوام لر می باشد. 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خاطرات ۱۰۸ خاطرات رضا پورعطا من و رضا و محمد هم مجبور شدیم در پی نیروها شروع به دویدن کنیم. ناگهان محمد با حالت پرسشگرانه‌ای پرسید: معلوم هست با این عجله کجا داریم می‌ریم؟ حرف محمد باعث توقف ما شد. لحظه ای به هم خیره شدیم و سپس هر سه زدیم زیر خنده. واقعا درست می‌گفت. آن طوری که ما در کنار ستون نیروها با عجله می‌دویدیم، انگار هدف خاصی داشتیم، نیم نگاهی به رضا حسینی انداختم و گفتم: بسیار خب..... اینم اصرار حضرتعالی... حالا لطفا جایگاه ما را مشخص کن... چی‌کار باید بکنیم؟ کمی من و من کرد و گفت: خب... این نیروها هر جا که رفتن ما هم می‌ریم. چیزی نمانده بود که محمد با دست بر فرق سرش بزند. گفت: آخه آدم حسابی هر کدام از این نیروها اسم و رسته و گروهان مشخصی دارن. اگه الان یه خمپاره بیاد و بخوره تو فرق سرمون... از رو چی شناسایی مون کنن.. پلاک هم که نداریم! از فرصت استفاده کردم و گفتم: هیج نگران نباشید باید از تخصص مان استفاده کنیم... محمد ہا تعجب پرسید: چی میگی رضا.. اینجا تخصص کیلو چنده؟ گفتم: برادر من... انگار سه نفرمون هم تخریب چی هستیم. پس باید تلاش کنیم فرماندهان گردان شوشتر را پیدا کنیم و خودمان را بهشان معرفی کنیم. محمد معترضانه گفت: آقا رضا.. گردان وقتی حرکت می‌کنه، فکر همه جاشو کرده. ممکن نیست به حرف ما توجه کنن.... اصلا ممکنه به ما شک کنن. گفتم خوب واقعیت رو بهشون می‌گیم. محمد با لبخند گفت: یعنی بگیم دیشب فرار کردیم. گفتم: نه جان من، خب.. می‌گیم که از نیروهای باقیمانده عملیات دیشب هستیم و می‌خوایم به عنوان نیروی آزاد به شما ملحق بشیم... حتی حاضریم پیک گردان هم بشیم. رضا حسینی که تا آن لحظه ساکت بود گفت: حالا تو این جمعه بازار... فرمانده گردان را چطور پیدا کنیم؟ نگاهی به ستون نیروها که از کنار جاده عبور می کرد انداختم و گفتم: اگه رد همین ستون رو بگیریم و جلو بریم، به فرمانده شون می‌رسیم. محمد گفت: پس باید عجله کنید. بدون معطلی به سمت ستون طولانی نیروها حرکت کردیم و از یکی شان پرسیدم فرمانده گردانتون کیه؟ گفت: برادر ضرغام... گفتم: کجا میشه پیداش کرد؟ با دست نقطه ای در آن جلوها را نشان داد و گفت: الان اونجا بود. سه تایی به سمت اشاره او حرکت کردیم. خیلی شلوغ بود. پیدا کردن برادر ضرغام هم قصه تازه ای شد. آنقدر از این و آن سؤال کردیم تا رسیدیم به یک جمع چهار نفره که در حال بحث و گفتگو بودند. معلوم بود یکی از آنها برادر ضرغام است. پیش یکی از خاکریزها ایستاده بودند و روی نقشه ای گفتگو می کردند. جلو رفتم و سلام کردم. همه نگاه ها به سمت من برگشت. گفتم من رضا پورعطام.. خسته نباشین. جواب سلام من را با خوشرویی دادند. گفتم با برادر ضرغام کار دارم. ضرغام که جوانی خوش بر و رو بود، یک قدم جلو آمد و گفت: بفرمایید.. امرتون؟ دست اشاره ام را به سمت بچه ها گرفتم و با آرامش خاصی گفتم: این محمد درخور و این هم رضا حسینیه... ما از بچه های گردان انشراح امیدیه هستیم که دیشب و پریشب در آن خط عمل کردیم. وقتی اسم عملیات دیشب را آوردم، هر چهار نفرشان با تعجب به من خیره شدند. ضرغام آب گلویش را قورت داد و گفت: خب چه کاری از دست من ساخته است؟ گفتم: متأسفانه دیشب عملیات لو رفت و نتونستیم کاری کنیم. اما ما زنده موندیم و می خوایم امشب هم در عملیات باشیم. گفت: خبرشو داریم. نگاهی از روی تعجب به همدیگر انداختند و سکوت کردند. از فرصت استفاده کردم و گفتم: می تونیم امشب کمک‌تون کنیم، چون همه کار بلدیم... اونجا هم که بودیم من معاون گردان بودم... فرمانده گروهان هم بودم.... از این‌ها گذشته کار تخریب هم خوب بلدیم انجام بدیم.... اگه اجازه بدید ما هم با شما باشیم. هر جا مشکلی پیش اومد میتونیم کمکتون کنیم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂