eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
همه جا روشن و صدای رگبارها پیوسته شد! در آن لحظات دیگر تمام عراقی ها به جنب و جوش و وحشت و هیاهو افتادند! برخی بی هدف بسوی ساحل ما شلیک می کردند! یک قبضه پدافند ضدهوایی چهارلول بی امان از روبرو شلیک می کرد! سوای قدرت تخریب گلوله ها، صدای مهیب آن فضا را پرکرده بود! یک قبضه توپ ۱۰۶ ، تیربارها ، نارنجک انداز پلامین، آر پی جی و نارنجک های دستی در میان "جیغ و داد" عراقی های وحشت زده .... عدو .... عدو.... ایرانی .... ایرانی .... صدای "پارس" سگ هم از سیل بند دشمن شنیده می شد! آن چه به نظر می رسید، ما در لابلای چولان ها و گل ولای ساحل در استتار نسبتا خوبی بودیم اما این بدین معنا نبود که از شلیک‌ها در امان باشیم! در آن لحظات خطیرِ مرگ و زندگی، همه منتظر و گوش به فرمان ! بالاخره معبر با تجربه و کیاست "حاج اسماعیل" پیدا شد! و حکمت حضور او در صف اول گردان و بین غواصان بیشتر خود را نشان داد. (آنچه به خاطر دارم) مسافتی را را بصورت طولی در گل ولای و چولان های ساحل پیمودیم تا به معبر رسیدیم! انفجارها نه فقط به گوش‌ها، بلکه به جمجمه هم فشار می‌آورد! بوی تند باروت همه جا را فراگرفته بود! حرکت سینه خیز غواصان در معبر به کندی صورت می گرفت! هر چه بسوی سیل بند دشمن نزدیک تر می شدیم، تراکم شلیک و نارنجک ها بیشتر می شد! صدای غرش مهیب توپ ۱۰۶ شاید از تیر و ترکش بدتر بود! از بشکه های انفجاری فوگاز و مین های والمر خنثی شده توسط بچه های تخریب گذشتیم اما عبور از خطوط سیم خاردار سخت و پردرد سر بود! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
ایستاده ، حاج حمید دست‌نشان نشسته، سردار حاج اسماعیل فرجوانی
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 وداع همرزمان در شب کربلای چهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ۱۱۵ خاطرات رضا پورعطا برای اولین بار از دستور فرماندهی تمرد کردم. گفتم: تا رضا رو پیدا نکنم برنمی‌گردم. بحث شدیدی بین من و حاج محمود در گرفت. حاج محمود اعتقادات من را خیلی خوب می‌شناخت. می‌دانست که کاملا مطیع امر فرماندهی‌ام. با تعجب به من خیره شد و گفت: از دستور مافوق سرپیچی می‌کنی؟ به التماس افتادم. گفتم: حاج محمود تو رو خدا اجازه بده رضا رو پیدا کنم. گفت: از کجا معلوم که برنگشته عقب؟ گفتم: خودم دیدمش... او به من نیاز داره... خودم از رو بدنش رد شدم. احساس کردم حاج محمود کمی تحت تأثير حرف و کلامم قرار گرفت. لحظه ای سکوت کرد و به انتهای کانال خیره شد. سپس در حالی که انگار احساسات مرا درک کرده باشد، گفت: خیلی خب.. تا خواستم حرکت کنم، دستش را به سمت نیروها کشید و گفت: آقا رضا.. اول نیروها رو از توی کانال برسون پشت خاکریز... بعد هر کاری خواستی بکن. گفتم: آخه حاجی می ترسم... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: آخه ماخه نداره، باید خیالم از نیروها راحت بشه. یک وقت هم دیدی لابه لای نیروها برگشته عقب. گفتم: حاجی یادت باشه قول دادی. لبخندی زد و گفت: رو حرف من حساب کن. حرف حاجی دلم را محکم کرد. با همدیگر از کانال آمدیم بالا. دیدم واویلا... چه محشری از نیرو در دشت دیده میشه! خیلی ها از شدت جراحت روی زمین افتاده بودند و ناله سر می دادند. در دلم گفتم: خدایا حالا کی اینها رو مدیریت کنه؟ حاج محمود نگاهی سرزنش آمیز به من انداخت و گفت: باز هم اصرار داری این‌ها رو رها کنی و بری رفیقت رو نجات بدی؟ سرم را پایین انداختم. همان طور که سرم پایین بود گفتم: ببخشید حاجی... دست خودم نبود. لحظه ای در فکر فرو رفت. سپس با یک تدبیر مدیریتی، نیروها را به سه دسته تقسیم کرد و مسئولیت هدایت هر دسته را به یک نفر نیروی باتجربه واگذار کرد. هر کدام از ما به طور جداگانه و با یک مدیریت خاص، نیروها را به سمت عقب هدایت کردیم. خیلی ها توی میدان مین مانده بودند. هدایت این نیروها خیلی سخت و کمرشکن بود، چون ترس و وحشت وجودشان را تسخیر کرده بود. بعضی ها هم جرئت عبور دوباره از میدان را نداشتند و در همان ابتدای میدان روی زمین دراز کشیده بودند. بیشتر نیروها به مسیر نا آشنا بودند و زیر دست و پای دیگران می چرخیدند و تشنج ایجاد می کردند. بعضی ها هم در پی کسی می گشتند تا آنها را از میدان عبور دهد. اما کسی جرئت ورود به میدان را نداشت.. مجبور شدم خودم را به اول میدان برسانم و قسمتی از معبر را پیدا کنم. بعد یکی یکی نیروها را به سمت عقب هدایت کردم. نیروها مثل قبل روحیه نداشتند. محمد را صدا زدم و او را اول میدان گذاشتم. یعنی مسئولیت عبور دادن نیروها از میدان به عهده محمد افتاد. یکی یکی دست نیروها را می گرفت و از قسمتی که مشخص کرده بودم عبور می داد و از میدان خارج می کرد و دوباره بر می گشت و نفر بعدی را می برد. حساب کردم دیدم اگر این جوری بخواهیم عمل کنیم خیلی زمان می برد. تصميم گرفتم نیروها را ده تا ده تا با هم ببرم وسط میدان و تحویل در خور بدهم. ساعتها طول کشید تا بیشتر نیروها را از میدان عبور دادیم. زمان به کلی فراموش مان شده بود. فقط هفت، هشت نفر مجروح باقی مانده بودند. آنها را هم به کمک محمد از توی کانال بالا کشیدیم و به سختی از میدان عبور دادیم. یک نفر را هم که پایش قطع شده بود گذاشتم روی کولم و وارد میدان شدم. نفسی برایم باقی نمانده بود اما به زحمتش می ارزید. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۳ حسن اسد پور باید نیش سیم خاردار را به جان خرید ! من از فرصت استفاده کرده و اسلحه ام را به سیم خاردار چسبانده تا کاور پلاستیکی آن پاره شود! چرا که دستهای آغشته به گل و سرمازده یاری دریدن پلاستیک آن را نداشت! خیزها جلوتر رفت تا زیباترین صحنه ها را به چشم دید زخمی ها ... غواصان به گل نشسته.. شهدای در معبر ... از تمام آنچه دیدم و شنیدم ، زیباتر از " سعید حمیدی اصل" بیاد ندارم! آن جوان ۱۶ ساله ی روستایی خوش قامت و سفیدرو ! با آن نوحه های شیرین عاشورایی ... " علم دار کربلا نگهبان خیمه ها ..." عجب شوری به گروهان می داد! لبخندش ملیح بود و متانتی در رفتارش داشت! سعید در معبر به شدت از ناحیه دو پا مجروح شده بود! یکی کامل قطع شده و دیگری قطعه قطعه فقط به لباس غواصی بند شده بود! و شریان های بریده در سرما و گل ولای، خون گرمِ "سعید" را به سر و صورتت می پاشید!! سبحان الله ! سعید ، دردآلود پیوسته ذکر می گفت! نه فقط ذکر می گفت، بلکه خیره در چشمان بهت زده ام شد و توصیه به شجاعت و هجوم کرد! اما زخم‌های چاک چاک در گل ولای سرد و آب شور ... عجب دردی می کشید .... جلوتر دیگری ... شاید آخرین نفر "علی رضا درگاهی" بود که به حالت سجده افتاده بود! نمی دانم چند تیر یا ترکش سینه اش را شکافته بود! علی رضا ، با آن لهجه ناب دزفولی.... شخصیت آرام و کم حرفی داشت! مدتی در چادر ما بود. با من نجوایی داشت، درد دل می کرد! چند ماهی بیشتر از فوت مادرش نگذشته بود، دلتنگی می کرد! بارها و بارها در خواب و رویا مادر را می دید که او را دعوت کرده بود! خودش بارها گفت: "که من در این عملیات خواهم رفت!" چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران 👇👇👇👇
❣ سعید و علی حمیدی اصل دو برادری که یکی در طلوع کربلای ۴ به پرواز درآمد و دیگری در غروب کربلای ۴