eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۴ حسن اسد پور به راستی چه شد که خطوط دفاعی مستحکم آن روزهای دشمن در مقابل یک گروهان "نوجوان" فرو ریخت؟! پاکسازی سنگرهای عراقی کاری خطیر بود که برای این کار هم تجربه داشتیم و هم دوره های لازم را دیده بودیم! اول اخطار می دادیم ! " اطلع بره" تا اگر نیروهای دشمن در سنگرند خارج شوند والا نارنجک به داخل سنگر پرتاب می کردیم، در حالی که در دو سوی درب سنگر بچه با کلاش مراقب هرگونه حرکت دشمن بودند! گاه با صدای غلتیدن نارنجک به داخل سنگر صدای عربده ها و شیون عراقی ها بگوش می رسید و ... در یکی از این سنگرها بود که من بجهت دستهای گل مالی شده و انگشتان سرد در ضامن کشیدن نارنجک تعلل کردم و دشمن پیش دستی کرد و نارنجکش را بیرون و درمقابل ما رها کرد! چون نزدیک درب سنگر بودم، زیر نور منورها، دست عراقی و نارنجکی را که رها کرد دیدم! فریاد هشدار دادم ! هر یک از بچه به گوشه ای جهید اما ترکش به وسط سر خودم اصابت کرد و مجروح شدم! اگر که سطحی بود اما خون زیادی می آمد و چون هوا خیلی سرد بود روی صورت و چشمانم " قندیل" می زد! لاجرم با همان دستان سرد گِلی، لحظاتی جای ترکش را گرفتم تا خون بند آمد! سنگر به سنگر پاکسازی کرده و جلو می رفتیم. هدف ما پاکسازی تا رسیدن به "ترانس برق" بود. 👇👇👇👇
غواصان گروهان نجف اشرف،/ کربلای۴
🍂 در این مسیر یک سنگر با تیربار راه ما را بست! گاه آر پی جی شلیک می کرد و گاه نارنجک پرتاب می کرد! گروه " کُپ " کرده بودیم! (نشسته یا خوابیده در فکر چاره بودیم) چرا که راه ما راه محدود و باریکی بین نیزار بلند و آب گرفتگی و سیل بند اروند بود که بی شک راه ساحل اروند هم با موانع مین و بشکه های انفجاری بسته بود! در همین لحظات "مهدی یفالی" نیم خیز به ما ملحق شد و چاره ی کار را " آرپی جی" دانست اما سلاح های ما فقط کلاش بود! خوابیده غلط زدم و به سمت سنگری کوچک که به شکل " اتاقک آشیانه ی مرغ" بود نزدیک شدم ... یک قبضه آرپی جی روسی به دیواره آن تکیه داده بود، جالب اینکه موشکی آماده و ضامن کشیده هم روی آن بود... تحویل مهدی دادم .‌.. با حمایت ما اولی را بسوی سنگر شلیک کرد و بلافاصله کفت: " نه یکی فایده نداره "! دوباره غلط زنان بسوی اتاق رفتم و با لمس دست متوجه شدم اینجا " سنگر گلوله های آرپی جی " است ! یکی دیگر تحویل مهدی دادم... گفت : " یکی دیگه"! سه یا چهار گلوله به سنگر شلیک کرد و زمان هجوم به سنگر فرارسید! نیم خیز و با احتیاط !! من از سمت خاکریز و دیگری از حاشیه ی نیزار ... تا به دیواره سنگر تکیه دادم ... به هر مکافاتی بود نارنجک را با دندان ضامن کشیدم ، چون روی جدار خاکریز بودم بر سنگر دیدبانی مشرف بودم .... نگاهی به داخل کردم ، سرباز عراقی کف سنگر افتاده بود ... زیر نور منور خون نقره ای رنگ دیده می شد که از دهان و گوشهایش بیرون می ریخت! چشم های سفید شده اش خیره ، مرا دید که نارنجک بر سر او پرتاب کردم ! 😔 یکی از ناگفته های آن شب ، اختلال در شبکه بی سیم بود! تماس با پشتیبانی و فرماندهان ساحل خودی مختل شده بود به همین خاطر قبضه های خمپاره و مینی کاتیوشای خودی بدون اطلاع از شکسته شدن خط اول عراق به آتشباری ادامه می داد! و چه خوب هم می زد!!! شاید مجروح شدن برخی نیروها مثل "حبیب میاحی" و یا شهادت "عیسی جابری" بجهت همین شلیک ها بود! مضافا اینکه دشمن خطوط پشتیبانی و مواصلاتی ما را زیر آتش داشت و فقط خطوط اول و دوم خودش را منور باران می کرد! @defae_moghadas 🍂
🍂در جنگ قشر پزشکی و پرستاری و امدادی که به صورت اعزامی به جبهه می رفتند، محجبه بودند. مشخصه ما حجاب مان بود و ما را به عنوان "خواهـران زینـب" می‌شناختند. در اوج بی حجابی ما حجاب داشتیم. من آن وقت‌ها با همین ترکیب چادر جلو دوخته، مقنعه‌ی بلند و چانه دار که تازه هم باب شده بود و مانتو شلوار کار می‌کردم. اوایل جنگ در ادارات و بیمارستان‌ها هنوز پرسنل بی حجاب بودند. پرستاران آن زمان کلاه داشتند و روپوش سفید آستین کوتاه با جوراب و کفش سفید می پوشیدند. پوشش شان مربوط به قبل از انقلاب بود. لباس آنها چسبان بود و ما را که حجاب داشتیم، مسخره می‌کردند. در سال های ۵۸ و ۵۹ چادر و مقنعه برای برخی لباس غریبی بود. ما زیر نگاه سنگین اطرافیان بودیم. نگاه سنگین دیگران را حس می کردم، ولی تحمل می‌کردیم و از اسلام و حجاب‌مان دفاع هم می‌کردیم و حرف و حدیث ها هیچ تأثیری روی ما نداشت. این موضوع را برای خودمان حل کرده بودیم. اصلا احساس کسر شأن نمی‌کردیم. حجاب بر روحیه ی رزمندگان بسیار مؤثر بود و در تقویت روحیه‌ی آنها تأثیر زیادی داشت. حضور ما در جبهه موجب دلگرمی رزمندگان می‌شد. در هنگام تحویل دارو و یا تزریق آمپول، بعضی از رزمندگان می گفتند: ما نمی خواهیم پرستاران بدحجاب به ما دارو بدهند یا آمپول تزریق کنند و زخم هایمان را درمان کنند... سخت شان بود. بیشتر پرستاران حجاب درستی نداشتند. آنها می گفتند: حرف  زدن با این پرستارهــا برای‌شان گناه محسوب خواهد شد و از این که آنها کارهای پرستاری‌‌ شان را انجـام می‌دهند، ناراحت بودند. منبع : بخشی از کتاب دادا خاطرات سرکار خانم عزت قیصری اندیمشک ۱۳۶۲ عکاس، صادقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
rahseparan karbobala.mp3
زمان: حجم: 1.99M
🔴 نواهای ماندگار به یاد شب های جبهه‌ 💠 حاج صادق آهنگران 🌴 نوحه حماسی با ره‌سپران کرب و بلا کن عزم سفر ای مرد خدا کانال حماسه جنوب، @defae_moghadas 🍂
🔴 مسیر هجوم هوایی عراق در هفته اول جنگ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۷ خاطرات رضا پورعطا غروب که شد سروصدای نزدیک شدن لندکروز حاج محمود را شنیدم. می‌دانستم گردنش برود قولش نمی رود. با محمد درخور از چادر بیرون آمدیم. درست تشخیص دادم. همراه با هشت تا سرباز آمده بود. لندکروز کمی دورتر از چادر ایستاد. حاج محمود از آن پیاده شد. احوالم را پرسید. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. گفت: آماده شو حرکت کنیم نگاهی به سربازها که در عقب لندکروز نشسته بودند انداختم. کف لندکروز تعدادی برانکار دیده می‌شد. فهمیدم عزمش را جزم کرده تا به کمک همدیگر شهدا را به عقب بیاوریم. دلم می خواست دست و پای حاج محمود را ببوسم. خودم را کنترل کردم و گفتم: خیلی با مرامی حاج محمودا لبخندی زد و گفت «قولی بهت دادم که باید تمومش کنم، سپس به سمت لندکروز رفت و گفت: یالا داره دیر می شه... عجله کن. سراسیمه به همراه محمد دویدیم و سوار لندکروز شدیم. ماشین به سمت منطقه حرکت کرد. سکوت وهم انگیزی در کابین لندکروز حاکم بود. حاج محمود نیم نگاهی به چهره ماتم زده من انداخت و گفت: خدا میدونه فقط به خاطر رفیق تو اومدم... امیدوارم اینو درک کنی. به آرامی گفتم میدونم حاجی... دستت درد نکنه. باور کن از دیشب تا حالا لحظه ای نتونستم بخوابم... همه ش تو فکر رضا بودم.... کاش پرنده ای بودم و میرفتم آن جلو و رضا رو پیدا می‌کردم. حاجی حرفم را قطع کرد و گفت: البته به نیت رفیق تو می‌زنیم به خط... اما هر شهیدی هم که دیدیم به عقب برمی‌گردونیم. گفتم: حاجی نوکرتم.. حاضرم رو کول خودم شهدا رو عقب بیارم. لبخند تلخی روی لبش نشاند و زیر لب چیزی زمزمه کرد. جرئت نکردم ازش بپرسم که چه می گوید. حاجی می‌خواست یک جورهایی دل من را آرام کند. حتما قصد داشت تلافی چند شب قبل را در بیاورد. به اعتراف خودش اگر من نبودم هرگز کسی از آن مهلکه جان سالم بدر نمی برد. در واقع زنده بودنش را مدیون من می‌دانست. وقتی به خاکریز رسیدیم سکوت رمزآلودی حاکم بود. دیگر از آن هیاهوی شب گذشته خبری نبود. همه جا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. از آن دورهای بیابان گاه و بیگاه تک تیری شلیک می‌شد. حاج محمود سربازها را دو به دو تقسیم کرد و هر جفت آنها را با یک برانکار پشت خاکریز در انتظار مستقر کرد. سربازها حسابی ترسیده بودند اما چاره ای جز اطاعت از فرمان حاج محمود نداشتند. قبل از حرکت به آنها گفت: ما جلو میریم، اگه جسدی پیدا کردیم بهتون علامت میدم که بیاید توی میدون... یادتون باشه هر بار فقط دو نفرتون بیاد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۵ حسن اسد پور در یکی از سنگرها چند عراقی "دخیل" خواستند و گفتیم، بیایید بیرون امان می‌دهیم! دست بالای سر، اولی خواست خارج شود، یکی از بچه های دیگر دسته ها بدون هیچ مقدمه و ماخره‌ای رگباری بسوی گشود!! عراقی به داخل سنگر پرید و شروع به فحش دادن کرد! دوباره از آنان خواستیم که تسلیم شوند اما نپذیرفتند! نارنجکی طبق وظیفه به داخل سنگر رها کردیم! از کشیدن ضامن تا انفجار ۵ ثانیه است که خدا می داند چقدر در این زمان "فحش" نثار ما شد!! با احتیاط و نیم خیز، آرام آرام در امتداد خاکریز حرکت می کردیم که روبروی ما کسی ظاهر شد! زیر نور منورها و خاک و مه، تشخیص دوست و دشمن راحت نبود و چون در آن حوالی دیدن بچه های خط شکن تیپ ۳۳ المهدی محتمل بود، صدا زدیم: " یا مهدی"! اما پاسخی نشنیدیم. راه باریک بود و پشت سر هم نیم خیز بودیم و منتظر تکلیف! یکی گفت : " بزنیم"! من که اولین نفر بودم، گفتم؛ " نه، ممکنه از بچه های ۳۳ المهدی باشه" ! به دفعات یا مهدی گفتیم و حتی به عربی گفتیم "انت یاهو" خبری نشد او بسوی ما و ما بسوی او .‌.. در یک لحظه منوری دقیقا روی محوطه ما روشن شد! او یک عراقی بلند قامت بود، کلاش را واژگون گرفته، اورکت را روی دوش انداخته و پوتین هایش باز ... !! انگار نه انگار که ایرانی‌ها حمله کرده اند و خط‌شان سقوط کرده .... تا متوجه ما شد "جیغ " بلندی کشید و من شلیک کردم ! و دیگر بچه ها از پهلو و بالا سر من !!! شاید اگر آرنجم را جابجا می کردم ، تیر می خوردم !! بیش از آنکه عراقی نگون بخت ترسید، من از آن جیق و از آن رگبار بستن ترسیدم! 😟 👇👇👇👇