🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۲۰
خاطرات رضا پورعطا
دویدم و خودم را به او رساندم و گفتم: حاجی. فکر کنم [این رزمنده] زنده است: دستش را روی دهانم گذاشت و گفت ساکت باش... دشمن میفهمه... خب، اینکه ترس نداره.. عجله کن نجاتش بدیم. انگار یادت رفته دم گوش عراقی ها هستیم. گفتم: حاجی ببخشید... اصلا حواسم نبود.....
در پی حاج محمود راه افتادم. به جنازه رسیدیم. حاج محمود گفت: کدومه؟ جسد را نشانش دادم. خم شد و گوشش را روی سینه جنازه گذاشت. لبخندی زد و گفت آره... راست گفتی... زنده است. قلبش کرب کرپ میزنه.
با شنیدن این حرف خوشحال شدم و گوشم را روی سینه اش گذاشتم. صدای ضربان قلبش به خوبی شنیده می شد. زیر فرق شکافته سرش فرشی از خون ماسیده دیده می شد. طوری که خون و خاک را نمیشد از هم تشخیص داد. حاج محمود گفت: عجله کن. سربازها رو خبر کن.
آن قدر خوشحال شدم که منتظر برگشتن بچه ها نشدم و به سرعت به سمت خاکریز دویدم. محمد که من را سراسیمه دید پرسید: تو چرا اومدی؟ گفتم: حرف نزن.. عجله کن. سپس به اتفاق محمد و بقیه سربازها برای انتقال جسدها به خصوص اونی که زنده بود به سمت حاج محمود دویدیم.
محمد که حال من را دید گفت: چرا این قدر عجله میکنی؟ گفتم: یکیشون زنده است. محمد هم خوشحال شد. وقتی رسیدیم آنجا، مجبور شدیم در یکی از برانکارها دو تا جنازه بگذاریم. پنج تا بودند. به آسمان نگاه کردم. مهتاب در آمده بود.
قبل از اینکه راه بیفتیم، خم شدم و انتهای بیابان را زیر نور مهتاب نگاه کردم. میدانستم اگر جسدی روی زمین مانده باشد به راحتی دیده میشود. هیج جنازهای ندیدم. تقریبا بی خیال کانال دوم شدیم، خوشحالی و عجله ما بیشتر برای نجات رزمنده مجروح بود. طوری که جنازه رضا از یادم رفت.
با سرعت شهدا را به سمت خاکریز انتقال دادیم و سوار ماشین کردیم. آنقدر نگران وضعیت رزمنده مجروح بودیم که خط را رها کردیم و به سمت جنگل عمقر به راه افتادیم. تلاش می کردیم هر چه سریع تر شهید زنده را به اورژانس برسانیم.
وقتی رسیدیم، پرستارها آمدند و اکسیژن به او وصل کردند. من و محمد دوست داشتیم از سرنوشت او آگاه شویم. به همین دلیل مدت ها همان جا ایستادیم ببینیم زنده می ماند یا نه؟ طولی نکشید که یکی از پرستارها آمد به سمت من و گفت: زنده می مونه.
من و محمد از این خبر خیلی خوشحال شدیم. احساس خوبی به ما دست داد. از اینکه یک نفر را از اعماق میادین مین نجات داده بودیم احساس سرافرازی میکردیم. پزشکان اورژانس به تکاپو افتادند. آمبولانس آماده شد تا ترتیب انتقالش به اهواز داده شود. من و محمد خواستیم همراهش برویم اما حاج محمود مانع شد وقتی آمبولانس حرکت کرد و در عمق جاده اهواز دور شد، دیگر آسمان روشن شده بود. ناگهان به خودم آمدم و گفتم: ای وای... ما رفته بودیم رضا رو پیدا کنیم... اما چرا اونو فراموش کردم؟
حاج محمود نیم نگاهی به من انداخت و گفت: آقا رضا... تو کم کار نکردی. یک تا شهید نجات دادی... یعنی چند خانواده رو از بلاتکلیفی در آوردی. سپس با آرامش خاصی گفت: رفیق تو اون ور میدون مین دست عراقی ها افتاده... ورود به اون منطقه، خطرناک و غیر ممکنه باید صبر کنیم تا آن منطقه آزاد شود. تازه متوجه شدم در همه آن مدت حاج محمود حواسش به همه حرکات من بوده و هرگز اجازه نمی داده برای یافتن رضا پایم را در منطقه خطر بگذارم.
گفتم: حاج محمود قول داده بودی کمکم کنی رضا رو برگردونم.
نگاهی از سر استیصال و خستگی به من انداخت و در سکوتی سرد و سنگین فرو رفت.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۱۸
حسن اسدپور
با شهادت کریم کجباف، زانوی غم بغل زدیم و در فراقش سر به گریبان بردم. لحظه لحظه خاطراتش ناخودآگاه در ذهنم رژه رفتند و با حسرت روزهای گذشته را مرور کردم.
یادش بخیر آنروز، صبح سردی در اردوگاه پلاژ بیدار شده و برای وضو از چادر خارج شدیم!
کریم کجباف زیر چند پتوی گرم خوابیده بود و بیدار نمی شد!
یکی یکی ، وضو گرفته، درحالی که بخار از دست های خیسمان بلند می شد ، داخل چادر شدیم!
از اینکه " کجباف" همچنان در بستر نرم و گرمش جا خوش کرده بود خیلی زورمان آمد!! 😬
علی رنجبر و اکبر شیرین علیه کجباف متحد شدند تا او را به هر قیمتی شده از زیر پتو بیرون بکشند!
من و احمدرضا هم جانب کجباف را گرفتم و کل کل کردن شروع شد!
در خلال صحبت ها، کجباف به آرامی سر از زیر پتو بیرون آورد و گفت:
" حسن جان ، مرحبا !
از تو خوش آمد. دختر خاله ای دارم ، خوب و محجبه!
مناسب توه .
ان شاءالله بعد از عملیات یادت باشد ، صحبت کنم تا با هم فامیل شویم! ☺
من هم از کجباف تشکر کردم!
احمدرضا ناصر از کجباف خواست تا جانب انصاف را نگهدارد چرا که او هم از طرفداران او بود!
کجباف با متانتی خاص و با آرامش گفت:
" احمد! هر چند قیافه مناسبی نداری اما از آنجا که همشهری هستی، برایت فکری خواهم کرد... با خاله .... صحبت می کنم، به من محبت دارد، حتما برای دخترش قبول خواهد کرد!!
لحن علی رنجبر هم تغییر کرد و گفت:
" کریم ما سالهاست با هم رفیق و هم رزمیم! .... عملیات بدر را فراموش کردی .... شوخی های مرا به دل نگیر ....
و شهید علی اکبر شیرین هم فی بالبداهه سخن را عوض کرد و از "کریم کجباف" و شجاعت گفت و از لطافت و بزرگیش ..!!!
کجباف با تمام هنر و ظرفیت شوخی اش، خیره در چشم علی رنجبر و اکبر شیرین نگاه کرد و گفت:
" هر چند که از شما دو نفر چندان دل خوشی ندارم اما چه کنم با این دل؟!
چه کنم با این دل که رئوف و نازک است! "
کافیه!
التماس نکنید!
بعد از عملیات اهواز رفتم برای شما هم صحبت می کنم"!!!
از کریم تشکر کردیم و پتو زیر بغلش گذاشتیم و...
وقتی کجباف خواست از چادر خارج شود، گفت:
" آقایان، این مبحث مهم بین خودمان بماند"!
(چادرها به فاصله نسبتا کمی از هم قرار داشت)
👇👇👇👇
🍂 پس از برنامه صبحگاه در محوطه گروهان، علی بهزادی ، " کریم کجباف " را فراخواند، خیلی جدی با لهجه ی شوشتری گفت:
" کریم ! ... چن وخته مونه ب اشناسی؟!
(چند وقت است مرا می شناسی؟)
آدم بدی بیدمه؟ (آدم بدی بودم؟)
کجباف با کمی مکث و تعجب جواب داد:
" اچه ؟! .... اتفاقا خیلی هم علاقه بِت داروم"!
(چطور مگه؟ اتفاقا علاقمند شما هستم)
علی بهزادی هم گفت:
" تمام رفیقات رو فرستادی خونه بخت ! ... منو یادت رفت"!!
کریم کجباف ، نگاهی به طرف ما انداخت و گفت:
" خونتون آباد! ... پ BBC مری حرف زدومه"!
(انگار با بی بی سی مصاحبه کردم)
بچه های گروهان یکی پس از دیگری دور کجباف به تمجید و تملق جمع شدند و ولوله ای شد!!
کجباف که خداوکیلی در شوخی " اجتهاد" داشت، همه را آرام کرد و گفت:
" علی ! .... ان شاءالله بعدِ عملیات ، گروهانه بیار اهواز به خط کن! .... سی همتو فکری بکنم!! "
( برای همه شما فکری می کنم)
فریاد بچه بلند شد؛
کجباف .... کجباف ... کجباف ....
...و همین خاطرات با او بودن اشک و لبخند را تواما به چشم و لبمان می اورد و کماکان برایمان زنده بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ژنرال خارجی در «هویزه»
چند نفر مهمان نظامی با درجه ژانرالی از چند کشور به ایران آمده بودند.
به هویزه که رسیدند،
از من خواسته شد خاطرات شهدای هویزه را برای آنها تعریف کنم.
💢 بخشی از داستان این شهدا را تعریف کردم.
ژنرال پیر کمونیست ایستاد.
فکر کردم خسته شدند.
گفتم تمام کنم؟!
گفتند: ادامه بده.
💢 ۴۵ دقیقه خاطره میگفتم و این ژنرال خبردار ایستاده بود و گوش می داد!
💢 زمانی که صحبتهای من تمام شد.
این ژنرال احترام نظامی گذاشت و یک جملهای گفت که بدنم لرزید!
او گفت:
💢 اگر یکی از این بچهها که امروز قصهاش را برای ما تعریف کردی در کشور ما بود، از خدایان کشور ما به حساب میآمد!
🗣 راوی: سردار محمد احمدیان
@defae_moghadas
🍂
1_41344867.mp3
زمان:
حجم:
717K
🍂 نواهای ماندگار
💠 حاج صادق آهنگران
سروده زیبایی در وصف شهدای هویزه
❣ پاسداران رزمنده قهرمان
کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🍂
🔴 خاطرات آقای رضا پورعطا از رضا حسینی تا شهادت ایشان که در روند خاطرات قبلی حذف شده بود، تمام و کمال ارسال گردید. نحوه پیدا کردن او در تفحص قبلا از نظر شما دوستان گذشت. با توجه به پیوستگی این دو قسمت از خاطرات، این چند سطر مجددا ارسال میشود.❣