eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و شصت و نهم محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۳) روزای اول که اون گروه چهل نفره عزاداری رو شروع کردن و هر گونه احتمال خطر وجود داشت و برخی بشدت نگران و مخالف بودن، اما بتدریج که عادی شد و خطری بچه‌ها رو تهدید نکرد همون مخالفین هم تو مراسمات شرکت می‌کردن و با خودشون تصمیم گرفته بودن که جداگونه توی یکی از دو آسایشگاه بزرگ مراسم بگیرن. من متوجه قضیه شدم. دیدم این جوری باز همون هیأت بازی ایران می‌شه و نباید بین بچه‌ها دوگانگی اونم تو مراسم ابا عبدالله دیده بشه. بچه‌هایی که با هم بودیم رو جمع کردم و یه جلسه مشورتی برگزار شد. پیشنهاد مشخصِ من این بود که توی دو روز آخر، مدیریت رو بدیم دست این بچه‌ها و ما هم تو مراسم اونا شرکت کنیم. چند تا ازون آتیش پاره‌ها مثل نعمت دهقانیان و رضا البرزی از بچه های تهران و تعدادی دیگه مخالفت کردن و می گفتن: اینا از اول مخالف بودن و ما رو متهم می‌کردن که داریم جون‌شونو بخطر می‌ندازیم. حالا که عادی شده و خطری نیست ما مدیریت رو به اونا بدیم؟!. البته کمی هم حق داشتن. ولی من با زبون خوش و با این استدلال که تو این ماهای پایانی نباید همدلی بچه‌ها خدشه دار بشه و بین ما دو دستگی بیفته اونم تو مراسم امام حسین(علیه السلام). خلاصه به هر مکافاتی بود اونا رو قانع کردم. قرار شد لیستی از بچه‌های مداحِ ما رو به اونا بدیم و مراسم بصورت یه‌پارچه و یگانه انجام بشه. منم رفتم پیش یکیشون که بقیه ازش حرف شنوی داشتن و خواهش کردم که دو دستگی نشه و ما میایم زیر پرچم شما سینه می‌زنیم و اسم مداحای خودمون رو بهش دادم و گفتم: اگه دوست داشتید این بچه‌ها، آمادگی دارن که مداحی کنن. انصافا ایشون هم با روی گشاده استقبال کرد و از همه مداحها توی مراسمات شب و روز تاسوعا و عاشورا و شام غریبان استفاده شد. این تصمیم که به برکت امام حسین(علیه السلام) در ذهن من جرقه زد و خدا هم کمک کرد من و بقیه بچه‌ها منیّت خودمون رو زیر پا بذاریم و یه مراسم باشکوه و متحد برگزار بشه، جزو شیرین‌ترین خاطرات کل دوران اسارت من شد. جالب‌تر قضیه این بود که روز عاشورا مصادف شد با یازدهم مرداد و همون روز عراق به کویت حمله کرد و کویت اشغال شد و دو روز بعدش همه ما از زندان قلعه آزاد شدیم و به اردوگاه ملحق ـ که قبلا ۴ ماه با آسایش در اونجا بودیم ـ منتقل شدیم. خیلی از بچه‌ها این گشایش رو به برکت همون مراسمات دهه محرم می دونستن. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🎤مصاحبه با سردار شهید احمد سوداگر ۲ ❣بعد از عملیات بیت‌المقدس به دلایلی که برشمردم دیگر نمی‌ توانستیم به عمق نفوذ کنیم و نیروهایمان را در اطراف گسترش دهیم؛ تمام راه‌های نفوذ ما را بسته بودند، سیم‌خاردار عمود بر خاکریز عراقی‌ها و بعضاً میدان مین برمی‌خوردیم. عراق با تمام وجود دفاع می‌کرد و مثلاً در کربلای ـ 5 مواضع نونی شکل یا مثلثی شکل از کوشک تا پاسگاه زید قرار داده بود که دور تا دور دفاع کند و در هر نقطه با ما بجنگد. عراق در این مقطع به بلوغی رسیده بود که دیگر ما نمی‌توانستیم چون گذشتته به پیروزی دست یابیم. ما در محاصره‌ی اقتصادی و تحریم بودیم و توانمان با هر عملیات کاسته می‌شد. بر عکس عراق هر روز مجهزتر شده و از هر سو به او یاری می‌رساندند. این وضعیت تا عملیات خیبر ادامه د اشت. ما نیز به پتانسیل خود نگاه می‌کردیم و می‌خواستیم معادله را به نفع خودمان تغییر دهیم و انقلاب و کشور را با چنگ و دندان حفظ کنیم. با مرور بر عملیات‌های گذشته نقاط قوت و ضعف دو طرف را ارزیابی کردیم و از عملیات والفجر مقدماتی به بعد دست به شناسایی زدیم تا زمین مناسبی برای عملیات پیدا کنیم. در شناسایی‌های متعدد به پاسگاه سابله‌ی عراق رسیدیم و با مشکل مواجه شدیم. از چزابه به بالا در جنگل امقر، تنگه‌ی زلیجان پاسگاه صفریه، از صفریه به بالا طاوسیه و رشیدیه و فکه. پاسگاه فکه، چزابه. جالب این‌جا است که جاده‌ها یکی شنی و یکی آسفالت است و می‌خواستیم در فاصله‌ی چزابه تا فکه عملیات کنیم. هر چه در این محور شناسایی می‌رفتیم، موفق نمی‌شدیم، چون زیر دید عراقی‌ها بودیم و به هر جا حساس می‌شدند، آن محور را مستحکم‌تر می‌کردند. در این محدوده ارتفاعات رقابیه هم بود که هیچ معبر وصولی به منطقه‌ی صفریه نداشت. سه تنگه‌ی رقابیه در بالا، زلیجان و تنگه‌ی سعده در پایین به رمل‌ها ختم می‌شدند و زمین آن نقاط قابل بهره‌برداری نبود. روی تنگه‌ی زلیجان باید کار مهندسی انجام می‌شد. همین طور آمدیم پایین تا پاسگاه صفریه، جنگل امقر، جاده‌ی چزابه به حلفائیه یک پاسگاه بود به اسم معلق که در شناسایی یافتیم و در نقاط دیگر امکان نفوذ به خاطر رمل و موقعیت زمین وجود نداشت ولی در پاسگاه معلق یک روزنه یافتیم. به سمت چپ حرکت کردیم و به هور رسیدیم. پیگیر باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم سازش با ظالم ، ظلم بر مظلومین است ، سازش با ابر قدرتها ، ظلم بر بشر است. آنهایی که به ما می گویند سازش کنید ، آنها یا جاهل هستند یا مزدور..... ساک‌هامون رو برداشتیم و رفتیم سمت اتاق ها. یه زمانی توی این اتاق ها کلاس درس برقرار بود . حالا تبدیل شده به آسایشگاه بچه های آموزشی ... اینجا از تخت های فنری و دو طبقه دیگه خبری نبود .در عوض کف اتاق ها را با موکت فرش کرده بودند. دیگه کسی از بالای تخت قِل نمی خورد و نمی افتاد پایین . همه روی زمین می خوابیدیم . بچه های ما همه با هم توی اتاق ها جا گیر شده بودند و ما سه تا مجبور شدیم قاطی بچه های شادگان بشیم . ساک ها را گذاشتیم پایین پنجره و زدیم بیرون . آفتاب داشت غروب می کرد و از بلندگو قرآن پخش می شد. نگاه کردم به آسمان . خورشید به خون نشسته بود . یه دفعه دلم رفت پیش مادرم . مادری که حالا تنها بود و عزیز دردونه اش صدها کیلومتر دورتر ، می خواست زودتر از معمول مردِ میدان بشه . تو دلم گفتم مادر جان قربونت برم که همیشه مدیون تو بودم و هستم. اگه تو رضایت نمی دادی من اینجا نبودم ... وضو گرفتم و رفتم نماز خانه . صف ها بسته شده بود . صف آخر به ما رسید . امام جماعت یکی از بچه های سپاهی بود . قبل از اینکه نماز شروع بشه ایستاد رو به بچه ها و خیر مقدم گفت . بعد هم گفت شما باید قصد ده روز کنید تا نمازهاتون کامل باشه. فعلا هم تا حداقل بیست سی روز میهمان آموزش هستید . پس از همین الان قصد کنید . بعد از نماز و صرف شام برادران تدارکات به شما ملزومات ضروری تان را تحویل می دهند . با نظم و انضباط تشریف می‌برید اتاق تدارکات و جیره تان را تحویل می گیرید . بعد هم دقیقا سرِ ساعت5 هشت شب برگردید نماز خانه که باقی کار هاتون را انجام بدیم . بعد هم گفت آقا مجتبی اذان بده .... و اولین نماز در آبادان به امامت یک سپاهی خوش قد و قواره با صورتی گندمی و موی مشکی اقامه شد... وقتی برادر سپاهی خواست برگردد رو به قبله و نماز را شروع کند ، یکی از بچه های شادگان بلند گفت برادر میشه اسمتان را بگویید؟ ما شما را با چه اسمی صدا کنیم؟ همه ما برگشتیم نگاهش کردیم. راست می گفت تا حالا ما اصلا اسم و فامیل کسی رو نمی دونستیم. همان برادر خوش چهره و خوش قد و بالا لبخندی زد و گفت من مخلص همه رزمندگان ، محمد علی جاسمی هستم. نوکر و خادم شما عزیزان. بعد هم برگشت سمت قبله و اقامه نماز را گفت . تکبیره الاحرام..... و ما هم نمازمان را که تا آن روز شکسته می خواندیم ، کامل خواندیم. بعد از نماز دعای فرج امام زمان خوانده شد .... یا محمد و یا علی ، یا علی و یا محمد اکفیانی ....... یا مولای یا صاحب الزمان.ادرکنی .... عجب حال خوبی داشتیم. همه ما . چه تهرانی چه شادگانی و آبادانی . گاهی از دور صدای انفجار می آمد ، یعنی اینجا منطقه جنگیه و شوخی بردار نیست. با تمام شدن نماز و دعا دور هم نشستیم و شروع کردیم حرف زدن . هنوز برایمان سخت بود که با بچه های شادگان سرِ صحبت رو باز کنیم . قیافه بچه های شادگان خیلی جالب بود . موهای سیاه، چشمانِ سیاه و پوستِ آفتاب خورده . بعضی ها هم موی فرفری یا وزوزی داشتند . در عوض ما تهرانی ها موی صاف و چشم های روشن . مثلا خودم که تابلو بودم . سید جواد گفت بچه ها اگه راضی باشید توی غذاخوری قاطی بچه های شادگان بشیم . بالاخره ما با هم هستیم. این طوری که نمی شه. آزادی گفت، آره والله بریم تو بین‌شون ببینیم چند مرده حلاجند. همچی که داشتیم حرف می زدیم هوشنگ گفت بلند شید بابا ، مردیم از گشنگی . روده کوچیکه بزرگه رو خورد . نگاه کردم به ساعت ، دیدم عقربه ساعت روی دوازده متوقف شده . پاشدم گفتم حالا بریم یه لقمه بخوریم تا جون داشته باشیم با بچه های شادگان قاطی بشیم . یواش یواش رسیدیم سالن غذاخوری . جایتان خالی که چه شامی دادند . کتلت و گوجه فرنگی با نان . به ضرب و زور آب ، لقمه ها را پایین دادیم . به ساعتم نگاه کردم هفت و نیم بعد از ظهر بود . ای بابا اینجا چرا اینقدر زود شام دادند؟ تا صبح که دل ضعفه می گیریم.... رفتم از فلاکس چایی بریزم که دیدم چایی هم نیست . بخشکی شانس . برگشتم و به بچه ها گفتم اینجا آبادان است ، شهر بی چایی و بی غذایی و بی خوابی و پر پشه .... برادران می توانند از حشرات برای سیر کردن شکمِ کارد خورده شان استفاده کنند . ببینید این هزار پاهای خوشگل و مامانی را .... نجار گفت حالمون رو به هم نزن بهزاد خانِ شیکمو . توی سالن غذاخوری فقط ما بچه های تهرانی مانده بودیم . سید جواد گفت بلند شید بابا گندِ هر چی رزمنده رو در آوردید . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂