🍂
🎤مصاحبه با سردار
شهید احمد سوداگر
#نقطهی_عطف ۲
❣بعد از عملیات بیتالمقدس به دلایلی که برشمردم دیگر نمی توانستیم به عمق نفوذ کنیم و نیروهایمان را در اطراف گسترش دهیم؛ تمام راههای نفوذ ما را بسته بودند، سیمخاردار عمود بر خاکریز عراقیها و بعضاً میدان مین برمیخوردیم.
عراق با تمام وجود دفاع میکرد و مثلاً در کربلای ـ 5 مواضع نونی شکل یا مثلثی شکل از کوشک تا پاسگاه زید قرار داده بود که دور تا دور دفاع کند و در هر نقطه با ما بجنگد. عراق در این مقطع به بلوغی رسیده بود که دیگر ما نمیتوانستیم چون گذشتته به پیروزی دست یابیم.
ما در محاصرهی اقتصادی و تحریم بودیم و توانمان با هر عملیات کاسته میشد. بر عکس عراق هر روز مجهزتر شده و از هر سو به او یاری میرساندند.
این وضعیت تا عملیات خیبر ادامه د اشت. ما نیز به پتانسیل خود نگاه میکردیم و میخواستیم معادله را به نفع خودمان تغییر دهیم و انقلاب و کشور را با چنگ و دندان حفظ کنیم. با مرور بر عملیاتهای گذشته نقاط قوت و ضعف دو طرف را ارزیابی کردیم و از عملیات والفجر مقدماتی به بعد دست به شناسایی زدیم تا زمین مناسبی برای عملیات پیدا کنیم.
در شناساییهای متعدد به پاسگاه سابلهی عراق رسیدیم و با مشکل مواجه شدیم. از چزابه به بالا در جنگل امقر، تنگهی زلیجان پاسگاه صفریه، از صفریه به بالا طاوسیه و رشیدیه و فکه. پاسگاه فکه، چزابه. جالب اینجا است که جادهها یکی شنی و یکی آسفالت است و میخواستیم در فاصلهی چزابه تا فکه عملیات کنیم. هر چه در این محور شناسایی میرفتیم، موفق نمیشدیم، چون زیر دید عراقیها بودیم و به هر جا حساس میشدند، آن محور را مستحکمتر میکردند.
در این محدوده ارتفاعات رقابیه هم بود که هیچ معبر وصولی به منطقهی صفریه نداشت. سه تنگهی رقابیه در بالا، زلیجان و تنگهی سعده در پایین به رملها ختم میشدند و زمین آن نقاط قابل بهرهبرداری نبود. روی تنگهی زلیجان باید کار مهندسی انجام میشد.
همین طور آمدیم پایین تا پاسگاه صفریه، جنگل امقر، جادهی چزابه به حلفائیه یک پاسگاه بود به اسم معلق که در شناسایی یافتیم و در نقاط دیگر امکان نفوذ به خاطر رمل و موقعیت زمین وجود نداشت ولی در پاسگاه معلق یک روزنه یافتیم. به سمت چپ حرکت کردیم و به هور رسیدیم.
پیگیر باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 5⃣3⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
سازش با ظالم ، ظلم بر مظلومین است ، سازش با ابر قدرتها ، ظلم بر بشر است. آنهایی که به ما می گویند سازش کنید ، آنها یا جاهل هستند یا مزدور.....
ساکهامون رو برداشتیم و رفتیم سمت اتاق ها. یه زمانی توی این اتاق ها کلاس درس برقرار بود . حالا تبدیل شده به آسایشگاه بچه های آموزشی ... اینجا از تخت های فنری و دو طبقه دیگه خبری نبود .در عوض کف اتاق ها را با موکت فرش کرده بودند. دیگه کسی از بالای تخت قِل نمی خورد و نمی افتاد پایین . همه روی زمین می خوابیدیم . بچه های ما همه با هم توی اتاق ها جا گیر شده بودند و ما سه تا مجبور شدیم قاطی بچه های شادگان بشیم . ساک ها را گذاشتیم پایین پنجره و زدیم بیرون . آفتاب داشت غروب می کرد و از بلندگو قرآن پخش می شد. نگاه کردم به آسمان . خورشید به خون نشسته بود . یه دفعه دلم رفت پیش مادرم . مادری که حالا تنها بود و عزیز دردونه اش صدها کیلومتر دورتر ، می خواست زودتر از معمول مردِ میدان بشه . تو دلم گفتم مادر جان قربونت برم که همیشه مدیون تو بودم و هستم. اگه تو رضایت نمی دادی من اینجا نبودم ... وضو گرفتم و رفتم نماز خانه . صف ها بسته شده بود . صف آخر به ما رسید . امام جماعت یکی از بچه های سپاهی بود . قبل از اینکه نماز شروع بشه ایستاد رو به بچه ها و خیر مقدم گفت . بعد هم گفت شما باید قصد ده روز کنید تا نمازهاتون کامل باشه. فعلا هم تا حداقل بیست سی روز میهمان آموزش هستید . پس از همین الان قصد کنید .
بعد از نماز و صرف شام برادران تدارکات به شما ملزومات ضروری تان را تحویل می دهند . با نظم و انضباط تشریف میبرید اتاق تدارکات و جیره تان را تحویل می گیرید . بعد هم دقیقا سرِ ساعت5 هشت شب برگردید نماز خانه که باقی کار هاتون را انجام بدیم .
بعد هم گفت آقا مجتبی اذان بده ....
و اولین نماز در آبادان به امامت یک سپاهی خوش قد و قواره با صورتی گندمی و موی مشکی اقامه شد...
وقتی برادر سپاهی خواست برگردد رو به قبله و نماز را شروع کند ، یکی از بچه های شادگان بلند گفت برادر میشه اسمتان را بگویید؟ ما شما را با چه اسمی صدا کنیم؟ همه ما برگشتیم نگاهش کردیم. راست می گفت تا حالا ما اصلا اسم و فامیل کسی رو نمی دونستیم. همان برادر خوش چهره و خوش قد و بالا لبخندی زد و گفت من مخلص همه رزمندگان ، محمد علی جاسمی هستم. نوکر و خادم شما عزیزان. بعد هم برگشت سمت قبله و اقامه نماز را گفت . تکبیره الاحرام..... و ما هم نمازمان را که تا آن روز شکسته می خواندیم ، کامل خواندیم. بعد از نماز دعای فرج امام زمان خوانده شد .... یا محمد و یا علی ، یا علی و یا محمد اکفیانی ....... یا مولای یا صاحب الزمان.ادرکنی .... عجب حال خوبی داشتیم. همه ما . چه تهرانی چه شادگانی و آبادانی . گاهی از دور صدای انفجار می آمد ، یعنی اینجا منطقه جنگیه و شوخی بردار نیست. با تمام شدن نماز و دعا دور هم نشستیم و شروع کردیم حرف زدن .
هنوز برایمان سخت بود که با بچه های شادگان سرِ صحبت رو باز کنیم . قیافه بچه های شادگان خیلی جالب بود . موهای سیاه، چشمانِ سیاه و پوستِ آفتاب خورده . بعضی ها هم موی فرفری یا وزوزی داشتند . در عوض ما تهرانی ها موی صاف و چشم های روشن . مثلا خودم که تابلو بودم . سید جواد گفت بچه ها اگه راضی باشید توی غذاخوری قاطی بچه های شادگان بشیم . بالاخره ما با هم هستیم. این طوری که نمی شه. آزادی گفت، آره والله بریم تو بینشون ببینیم چند مرده حلاجند. همچی که داشتیم حرف می زدیم هوشنگ گفت بلند شید بابا ، مردیم از گشنگی . روده کوچیکه بزرگه رو خورد . نگاه کردم به ساعت ، دیدم عقربه ساعت روی دوازده متوقف شده . پاشدم گفتم حالا بریم یه لقمه بخوریم تا جون داشته باشیم با بچه های شادگان قاطی بشیم . یواش یواش رسیدیم سالن غذاخوری . جایتان خالی که چه شامی دادند . کتلت و گوجه فرنگی با نان . به ضرب و زور آب ، لقمه ها را پایین دادیم . به ساعتم نگاه کردم هفت و نیم بعد از ظهر بود . ای بابا اینجا چرا اینقدر زود شام دادند؟ تا صبح که دل ضعفه می گیریم.... رفتم از فلاکس چایی بریزم که دیدم چایی هم نیست . بخشکی شانس . برگشتم و به بچه ها گفتم اینجا آبادان است ، شهر بی چایی و بی غذایی و بی خوابی و پر پشه .... برادران می توانند از حشرات برای سیر کردن شکمِ کارد خورده شان استفاده کنند . ببینید این هزار پاهای خوشگل و مامانی را .... نجار گفت حالمون رو به هم نزن بهزاد خانِ شیکمو . توی سالن غذاخوری فقط ما بچه های تهرانی مانده بودیم . سید جواد گفت بلند شید بابا گندِ هر چی رزمنده رو در آوردید .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ زیبای #آقای_تنها
🎤با صدای محسن چاووشی
@defae_moghadas
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هفتادم
حمله عراق به کویت و آغاز فرج
اوج روزای داغ مرداد ماه سال ۶۹ بود و مدتها بود که بساط مذاکرات مستقیم بین ایران و عراق جمع شده بود و به فراموشی سپرده شده بود. هیچ خبر و روزنۀ امیدی برای آزادی وجود نداشت و ما مشغول برنامهها و فعالیتای فرهنگی و علمی خودمون بودیم و تنها چشم امیدمون برای آزادی به آسمان دوخته شده بود. حرف و حدیثایی بین بعضی ازبچه ها بوجود اومده بود که هیچگاه بین ایران و عراق صلح نمیشه و ما تموم عمرمون باید همینجا بمونیم تا یکییکی از دنیا بریم و همینجا دفن بشیم. گر چه این فکر، دغدغه عمومی بچهها نبود و اکثراً امیدوار به فضل و عنایت الهی بودن، ولی تعداد کمی بنوعی دچار سرخوردگی از طولانی شدن اسارت بصورت مفقود شده بودن، اما همین هم برای ما آزاردهنده بود و تلاش میکردیم نا امیدی رو از بچهها و خودمون دور کنیم و به اونا روحیه بدیم. توی همین شرایط ناگهان تلویزیون عراق روز پنجشنبه، یازدهم مرداد ۶۹ خبری رو مبنی بر کودتای نظامی در کویت و سرنگونی دولت پادشاهی در این کشور و دعوت سران کودتا از صدام حسین برای مداخلۀ نظامی و کمک به اونا منتشر کرد و چند نفر رو با لباس کویتی نشون داد که به ملاقات صدام اومده و از وی تقاضای کمک کردن و صدام هم قول همکاری و مساعدت به اونا داد و بلافاصله ستونای نظامی عراق رو نشون میداد که وارد کویت شدن.
صحنهسازی کودتا و دعوت کودتاچیان از صدام برای مداخله نظامی اونقدر ناشیانه طراحی شده بود که حتی ما که جز تلویزیون عراق منبع دیگهای رو در اختیار نداشتیم همون وقت متوجه شدیم که این یه بازی سیاسی برای توجیه حمله نظامی عراق به کویت و اشغال اون کشور بوده. تلویزیون عراق دقیقاً مثل روزای حمله به ایران مارش نظامی و سرودهای حماسی پخش میکرد و از فتح تموم خاک کویت ظرف چند ساعت خبر داد و نیروهای نظامی عراقی رو نشون می داد که در پایتخت و سایر شهرای کویت مستقر شدن. این تجاوز آشکار هر چند اقدامی جنایتکارانه بود، اما هر چه بود برای ما سرآغاز وزیدن نسیم آزادی و بگوش رسیدن زمزمه روحبخش تبادل اسرا و توافق صلح بین ایران و عراق بود. فقط دو روز بعد از این ماجرا در اقدامی غیرمنتظره و ناگهانی و بدون استفاده از خشونت دستور انتقال ما از زندان قلعه به اردوگاه ملحق ۱۸ که در چند صد متری زندان قرار داشت شد. هنوز رابطه بین این انتقال با حمله عراق به کویت برامون مشخص نبود و نمی دونستیم با چه انگیزهای با این دستپاچگی دستور جابجایی ما صادر شده، ولی شواهد و قرائن حاکی از روند امیدوار کنندهای بود که رهایی از محیط نابسامان زندان قلعه و انتقال به ملحق میتونست سرآغاز اون باشه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂