eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 بخشی از کتاب از هفت سالگی محمد بروجردی آغاز می کنیم برشی از زندگی این شهید بزرگوار و سردار کردستان را... آن‌ روزها برای دفاع از کیان کشور به کردستان رفت. اصولاً دل‌سوزی محمد برای مردم کردستان حد و مرز نداشت. به آنها از صمیم قلب احترام می‌گذاشت. جالب اینکه مردم کردستان نیز به او علاقمند شده بودند و بردارانه دوستش داشتند.  جاذبه‌ی محبت‌آمیز «بروجردی» آن‌قدر نیرومند بود که اطفال معصوم کُرد، به محض دیدن او، به سویش می‌دویدند، با او بازی می‌کردند و «محمد» شاد و خندان، دست نوازش بر سرشان می‌کشید. بروجردی جزو نخبه‌ترین فرمانده‌های یگان‌های رزمی سپاه، چه در کردستان، و چه در دیگر جبهه‌ های هشت سال دفاع مقدس بود @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 معاینه پزشکی یادش بخیر، صمیمیت های بچه‌های جبهه كسی جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءلله دكتر بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش می ریختند سرش. یكی فشار خونش را می گرفت، البته با دندان، دیگری نبضش را بررسی می كرد، البته با نیشگون،‌ همه بدنش رو می كندند، قیمه قرمه اش می كردند. بعد هم اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه نسخه می پیچیدند. پتو را بیاورید. بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه محكمتر، بهتر! مشب و مالش می دادند، بعد آب سرد میوردن، یقه پیراهنش را باز ی کردند، بلایی به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدایش را در نیاید! @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم برادر هیکلی جلوی صف ما ایستاد و گفت، آهایتو.... آره تو بیا جلو ببینم. .. توی این جور موقعیت ها هم همیشه طرف مخاطب خودش رو به او کوچه می زنه که مثلا یکی دیگه باید بره جلو .... هی همدیگه رو نگاه می کردیم .... یعنی با تو کار داره نه با من .... که یک دفعه داد زد مگه با تو نیستم جناب زیر شلوار پوش... آزادی یا همون داداش با دو دلی و لکنت زبان گفت ، مَ ن ن ن ؟ بله خودِ خودت رو می گم بیا اینجا. یه نگاه کن به این آدم ها ببین کجاشون به یه رزمنده می خوره! داداش سرش رو آورده بود پایین و از خجالت صداش در نمی آمد. یکی از همان مربی ها برگشت گفت حسن آقا شما این دفعه گذشت کن. نمی دونستن این‌جا منطقه جنگیه. حواسشون نبود . شما این دفعه رو ببخشید . من از طرف بچه ها قول می دم دیگه تکرار نشه ... بعد هم گفت ببینید من برای شما ریش گرو گذاشتم‌ها. ما تا به حال نیروی آموزشی این طوری نداشتیم . قول می ید که بارِ آخرتون باشه؟ همه با صدای آرام و سرهای پایین گفتیم ، قول . دیگه تکرار نمی شه..... . بعد هم همان آقا هیکلیه یا حسن آقا یه نگاهی به ما کرد و گفت برگردید توی اتاق ها . امشب خدا به شما رحم کرد و با وساطت برادر طارق از گناهتون گذشتم و گر نه همین فردا برمی گردوندمتون به خانه تان. حالا هم زود برگردید توی اتاق ها. بی سر و صدا راهی اتاق ها شدیم. توی تاریکی و کور مال کور مال پوتینم رو پیدا کردم و گذاشتم کنارم . همه بچه ها همین کار رو کردند . کسی حال حرف زدن نداشت . اون هایی که زیر شلوار پاشون بود شلوار خاکی پوشیدند و ...... دیگه گوشی دست بچه ها آمده بود. هیچ کس فکر نمی کرد همون شب اول حالمون رو جا بیارند. دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم. اَه لاکردار .....حالا موقع دستشویی گرفتن بود .... بلند شدم دوباره پوتین به پا کردم و رفتم سمت دستشویی . راحت که شدم ، برگشتم سمت اتاق که دیدم توی تاریکی مربی‌ها دارند با هم صحبت می کنند . پا سست کردم ببینم در مورد چی حرف می زنند که یک دفعه دیدم همشون دارند می روند سمت نماز خانه. شصتم خبر دار شد که باز یه نقشه ای توی سرشونه. تند تند برگشتم سمت اتاقمون و با صدای نه چندان بلند ، جوری که همه بشنوند گفتم بچه ها کسی نخوابه. باز دارند نقشه می کشند دوباره حالمون رو بگیرند . بیایید پوتین ها تون رو بپوشید و آماده بخوابید . محمود که تازه با هم رفیق شده بودیم برگشت گفت وُلِک بیخیال . سید جواد گفت بیکاری تو؟ گفتم از من گفتن، از شما نشنیدن . خود دانید. پوتینم رو از پا در نیاوردم و همونجوری رفتم زیر پتو. عادت نداشتم این ریختی بخوابم. کلافه بودم. نمی دونم چقدر گذشت که خوابم برد. با صدای اذان صبح که از بلند گو پخش می شد بیدار شدم . بلند شدم نشستم . هنوز پوتین به پا داشتم . چراغ ها را روشن کردند و بچه ها با دیدنِ پوتینی که به پا داشتم به من خندیدند. خودم هم خندیدم . اولین شب گذشت. حالا صبح شده و روزی نو شروع شده بود . ادامه @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_5978950060669403463.mp3
زمان: حجم: 319.8K
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه زیبا و دلنشین شیرمردان خدا کرب و بلا در انتظار است وقت دیدار شهیدان با حسین در این دیار است حجم : 312 کیلوبایت مدت آهنگ: 7:43 دقیقه تقدیم به شما 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هفتاد و سوم گروگان یا طعمه موشک‌های آمریکایی؟ از حدود یه سال پیش که از اردوگاه تکریت ۱۱ تبعید شده بودیم، گاه و بیگاه زمزمه‌هایی از بعثیا شنیده می‌شد که شما هیچ وقت رنگ ایران رو به چشمتون نمی‌بینید و به خاطر همۀ خلافکاریاتون که همیشه باعث دردسر بودید محاکمه و بعنوان گروگان برای همیشه تو عراق باقی می‌مونید و هر وقت خواستیم شما رو تو همین اردوگاه دفن می‌کنیم. این کار از اونا بعید هم نبود. بعد از گذشت ۴۲ ماه از اسارتمون هنوز هیچ نام و نشانی از ما نبود و هم‌چنان مفقودالاثر بودیم. نه ایران از ما خبری داشت و نه صلیب سرخ. بعثیا توی این مدت با تعدادی از رفقامون همین کارو کرده بودن و تعدادی رو زیر شکنجه و تعدادی هم بعلت بیماری و عدم رسیدگی شهید کرده بودن و تو عراق دفن شدن. اصل قضیه که در نظر داشتن گروه تبعیدی ما رو که بقول خودشون از «مُشَعوِذین» یعنی شلوغکارای اردوگاهای مختلف بودیم رو بعنوان گروگان و بعنوان یه برگ برنده برای امتیاز گرفتن از ایران نگه دارن ، تقریبا محرز بود و این باعث می‌شد موجی از نگرانی در بین بچه ها ایجاد بشه. حالا زمزمۀ جدیدی بگوش می‌رسید که می‌خوان این گروه ۶۰۰ نفره ما رو سر به نیست بکنن و بجای ما تعدادی از منافقین رو بفرستن ایران. این قضیه رو تعدادی از بچه‌ها شنیده بودن، اما به هر حال نگرانی از تبادل نشدن و باقی موندن تو چنگال بعثی‌ها به عنوان گروگان یه نگرانی جدی بود و قضیه دیگه که بچه ها رو نگران می‌کرد، شروع جنگ بین آمریکا و عراق بود که هر روز داشت احتمالش بیشتر می‌شد. ما هم که داخل یه پادگان زرهی بودیم و اگه جنگ شروع می‌شد اولین موشک‌ها می خورد توی کَلۀ ما. بعضی وقتا بچه ها با طنز و شوخی که پشت سرش موجی از نگرانی نهفته بود، می‌گفتن ۴ سال زیر کابل و شکنجه بعثیا دوام آوردیم، حالا اگه جنگ شروع بشه باید بمب و موشکای آمریکا رو بغل کنیم. خدا خدا می کردیم زودتر تبادل شروع بشه. می‌دونستیم با شروع جنگ ما آماج موشکای آمریکایی قرار می‌گیریم چون که تمومی اردوگاهای اسرای ایرانی داخل پادگانای نظامی عراق قرار داشتن و بمب و موشک که نمی‌تونه تشخیص بده این ایرانیه و اون عراقیه. تازه بدتر ازین میدو‌نستیم آمریکاییا بدشون نمیومد که ماها رو قتل و عام کنن و گناهشو بندازن گردن صدام و بِگن که ما نمی‌دونستیم اسرای ایرانی توی این پادگانا بودن و تقصیر صدامه که این عمل غیر انسانی رو انجام داده و اسرای بینوا رو تو پادگان نظامی جا داده و چه بسا برای شادی روحمون بخشایی از انجیل رو هم می خوندن.! گذشته از طنز واقعا این یه نگرانی جدی و واقعی بود و با این وضع و اوضاعی که پیش اومده، هر لحظه امکان داشت شیپور جنگ نواخته بشه و بچه‌ها قتل عام بشن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
؛﷽ یٰا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ  ای که برای هر خیری به تو امید دارم  و شهادت بهترین خیر است ... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🎤مصاحبه با سردار شهید احمد سوداگر ۵ 🔅 شما تا انتهای شناسایی‌ها در آن‌جا بودید؟ نه! وقتی علی هاشمی بر کار سوار شد، دیگر مستقیماً با آقا محسن در ارتباط بود و به او گزارش می‌کرد و آقای غلام‌پور هم به عنوان مسؤول قرارگاه اهواز با آن‌ها در ارتباط بود و بعدها به نتایج بسیار مثبتی دست یافتند. 🔅 چه هنگامی رده‌های پایین‌تر مطلع شدند؟ ببینید ما یک روال جدید را با رعایت تمام جوانب احتیاطی شروع کرده بودیم و حداکثر توان و تلاشمان این بود تا رسیدن به مقصود کسی متوجه موضوع نشود. بعد از عملیات والفجر مقدماتی ما قضیه‌ی اطلاعات و عملیات را بسیار جدی می‌گرفتیم و خیلی با احتیاط عمل می‌کردیم. مثلاً در عملیات‌های بعد 10 تا 15 روز مانده به عملیات، اهداف برای فرماندهان شرح داده می‌شد و نیروها زمان عملیات توجیه می‌شدند تا حساسیت دشمن زیاد نشود. مثلاً پس از پایان کار قرارگاه نصرت وقتی قطعی شد که منطقه‌ی هور برای عملیات مناسب است و می‌توان در این محل به دشمن حمله برد؛ تعدادی از بچه‌های اطلاعات یگان‌ها را جمع کردیم و اصل کار را به آن‌ها انتقال دادیم و مسیرهایی به آن‌ها واگذار شد. به همین ترتیب لشگرها توجیه شدند و هم‌زمان مانور عملیات خیبر طرح‌ریزی شد که کدام یگان‌ها در کجا قرار بگیرد. آن وقت نیروها به محل فرستاده می‌شدند و 10 روز مانده به عملیات، تیپ توجیه می‌شد و 5 روز مانده گردان‌ ها توجیه می‌شدند و 2 یا 3 روز قبل از عملیات مابقی نیروها. ببینید با چه مشقت و رنجی فرمان مناسب را با رعایت کامل اصول حفاظتی ابلاغ می‌کردیم تا حساسیت دشمن را برانگیخته نکنیم. اطلاعات کاملاً طبقه‌بندی می‌شد و ما به بلوغ عملیاتی دیگری رسیده بودیم. 🔅 آیا خیبر از این منظر نقطه‌ی تحولی در جنگ به حساب می‌آید؟ بله. عراق تا قبل از این عملیات شاید به سادگی می‌توانست در جریان فعالیت‌های ما قرار بگیرد. دستگاه‌های جاسوسی دنیا و آواکس‌ها و... هم که در خدمتش بود. ولی در این عملیات واقعاً ارتش بعث را غافل‌گیر کردیم. از سرزمینی حمله کردیم که اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد. ما ناتوانی خود در تجهیزات را با استفاده از جغرافیای هور به توانایی تبدیل کردیم و از این نظر خیبر یک نقطه‌ی عطف محسوب می‌شود. ما شناسایی‌های متعددی را در عمق خاک عراق انجام دادیم بدون این که کوچک‌ترین حساسیتی را برانگیزیم. پیگیر باشید @defae_moghadas 🍂