eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم حضرت روح الله: خداوندا ، این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز ، و ما را هم از وصول به آن محروم مکن. خداوندا ، کشور ما و ملت ما هنوز در آغاز راه مبارزه اند و نیازمند به مشعل شهادت؛ تو خود این چراغ پر فروغ را حافظ و نگهبان باش...... ┈┄═✾🔸✾═┄┈ با خندیدن بچه ها به منِ پوتین به پا، خواب آلودگی از سرم پَر زد و رفت هوا. قبلا وقتی از خواب بیدار می شدم کلی توی جای گرم و نرمم این پهلو، آن پهلو می شدم و اگر دستشویی به من فشار نمی آورد باز به خواب می رفتم اما اینجا، اصلا و ابداً . خواب بی خواب . پا شدم و رفتم خدمت صدام و .... راحت شدم و وضو گرفتم. وقتی برگشتم ، یا خدا . این همان حسن آقا هیکلیه؟ همون که دیشب پای مبارکشان را بر کمر نحیف من گذاشته بودند و با صدای کلفت و اسلحه به دست خواب و خوراک را از ما گرفته بود؟! سلام کردم و خواستم زود از کنارش رد بشم که گفت علیکم السلام بچه تهران. ببخشید دیشب پا گذاشتم رو کمر تان . آب دهانم را قورت دادم و گفتم عیبی نداره ، حالا شب بود و شما ندیده بودید . گفت آقا جان ، من از این به بعد زیاد پا رو کمر این و آن می گذارم . دیشب هم حواسم بود . روش من همینه. یه بار برای چندین دفعه پا گذاشتن رو کمر و شکم و دست و پاهای شما عذر خواهی می کنم تا نه شما خسته بشید و نه من . حالا هم بدو برو نماز خانه. کار زیاد دارم با شما ها.... بدو بدو رفتم سمت نماز خانه و نماز را به جماعت و امامت همان آقای پاسدار خوش قد و قواره خواندیم. بعد از نماز دلم رفت پیش مادرم.... الان چند روزه که هیچ خبری از مادر و پدرم ندارم . الان مادر چه کار می کنه؟ از مادرم توانسته بودم خداحافظی کنم اما شرایط جور نبود تا از پدرم خدا حافظی کنم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای پُر حزن دعا خوان هم صدا شدم ، یا مولا ، یا صاحب الزمان الغوث ، الغوث. ادرکنی ادرکنی. اساعه اساعه . العجل العجل العجل . نم اشک تبدیل به سیلاب شد . دل کباب بود و بی تاب دیدن روی ماهش . اما منِ رو سیاه کجا و جمال دل آرای او کجا؟ بلند شدم و همراه بچه ها بیرون آمدم . هنوز سوز سحر بر بدنِ ضعیف من و بیشتر بچه ها خودنمایی می کرد. می گی از کجا ! از اونجایی که پوست بدنم دون دون شده بود و بگی نگی دندان هایم به هم می خورد. برگشتم توی اتاق. بیشتر بچه ها داشتند آماده می شدند که بروند زیر پتو و دوباره بخوابند که بلندگو صدایمان کرد ..... برادران اعزامی از تهران و شادگاه هر چه سریعتر جهت انجام صبحگاه به خط شوند .....باز هم غرغرها شروع شد . بابا تو این وقت صبح کجا به خط شیم؟ یکی دیگه گفت کله سحری ول کن‌ِما نیستند ها . من هم گفتم بگوش ، به هوش.... خواب تعطیل است . استراحت خدا حافظ .... بیداری ، بی خوراکی ، تشنگی، سلام . سید جواد گفت زهرِ مار و سلام . کوفت و سلام . بابا خسته ایم ، دیشب پدرمان در آمد .... گفتم سید تو ..... پسرِ پیغمبر تو چرا ا ا ا سید گفت مثل اینکه کتک می خواهی . رفتم دَم در برای سید شکلک در آوردم و زدم بیرون . دیدم واویلا همه مربی ها به صف ایستادند و دارند به بیرون آمدن ما نظارت می کنند . از قیافه‌شان معلوم بود در فکر هستند که چه طوری این بچه های تنبل رو به رزمنده تبدیل کنند . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقودالاثر 💢 قسمت دویست و هفتاد و چهارم صدام و بشکه باروت هر روز تهدید آمریکا جدی تر و بیشتر می‌شد و صدام هم که فکر می‌کرد این صرفا تبلیغات و جنگِ زرگریه، کاملا بی‌اعتنایی می‌کرد. من به بچه‌ها می‌گفتم صدام نشسته رویِ یه بشکه باروت و فتیله شو روشن کرده و آخرش منفجر می‌شه. فقط خدا کنه این زمانی باشه که ما اینجا نیستیم. علی‌رغم دو نگرانی بزرگِ گروگان موندن و یا طعمه موشکای آمریکایی شدن، اما یأس و نا‌امیدی در بین بچه ها اصلاً وجود نداشت و دلمون رو بخدا سپرده بودیم و ته دلمون گواهی می‌داد همان طوری که حماقت صدام کار رو به اینجا رسونده که زمینۀ آزادی اسرا داره فراهم می‌شه، همون خدا هوای ماها رو هم داره و فضل و کرمش شامل حال ما هم می‌شه. فعلا بازگشت به اردوگاه و دسترسی راحت به حموم و دستشویی و هواخوری بزرگ و آزادی‌های نسبی که عراقیا به ما داده بودن غنیمت بود و با امیدواری شروع کردیم به برنامه ریزی برای استفاده بهینه از وقتمون. با برگشتمون به اردوگاه ملحق ۱۸ مجددا و بسرعت فعالیتای فرهنگی و آموزشی از سر گرفته شد و کانون فرهنگی اردوگاه با محوریت حاج آقا باطنی و مرحوم مهندس خالدی شکل گرفت و برنامه‌ها با وسعت و کیفیت بهتر و بالاتری به اجرا دراومد. گروه‌های متعدد تحت پوشش کانون فرهنگی با انسجام و برنامه‌ریزی خوب برای ایجاد محیطی بانشاط و پویا به رقابت با هم پرداختن. گروه مراسمات و مناسبت‌ها، گروه فرهنگی، گروه خدمات، گروه آموزش و غیره همگی، هرکدوم برنامه های زیبایی رو تدارک می‌دیدن. مسئولیت فرهنگی اردوگاه به عبدالکریم مازندرانی سپرده شد. ایشان از من تقاضای کمک و همکاری کرد. من گفتم عبدالکریم اگه هم نمی‌گفتی من رهات نمی‌کردم. یه روز من مسئول فرهنگی بودم و تو کمکم کردی حالا من وظیفه دارم جبران کنم. دو نفری می‌نشستیم و با مشورتِ جامعه روحانیت اردوگاه با محوریت آقای باطنی و سایر چهره‌های علمی و فرهنگی، تلاش می‌کردیم فضای اردوگاه در روزهای پایانی یک فضای کاملا سرزنده، با نشاط و انقلابی باشه و با بیشترین بهره‌وری علمی، آموزشی و معنوی، همراه بشه. کاغذ و قلم هم آزاد شده بود و این کمک خوبی بود تا بتونیم بیشتر فضا رو به سمت آموزش و پرورش ببریم. گروهای متعدد سرود و تئاتر شکل گرفت. سخنرانی در سطح آسایشگاها به صورت منظم انجام می‌شد و در جای جای اردوگاه کلاسای متعدد در حال برگزاری بود. خلاصه ابتکار عمل به صورت کامل، از دست بعثیا خارج و در اختیار بچه‌های خودمون قرار گرفته بود. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🎤مصاحبه با سردار شهید احمد سوداگر ۶ 🔅 خط آفندی قبل از عملیات خیبر کجا بود؟ سؤال بسیار خوبی کردید. ما خط پدافندی درستی نداشتیم. در والفجر مقدماتی همین مسأله به ما ضربه زد. اگر خط پدافندی مناسبی داشتیم، برای رسیدن پشتیبانی، جاده می‌زدیم. این باعث شد که در جست‌وجوی یک خط مناسب آمدیم تا به هور رسیدیم. در عملیات خیبر،‌ کاملاً می‌دانستیم که باید از کدام قسمت‌ها پدافند کنیم. در این عملیات بین ما تا عراق همه آب بود، نه ما و نه عراق خط پدافند نداشتیم. در عقبه جاده‌ای بود که به سمت هویزه می‌رفت و پاسگاه‌های مرزی داشتیم، پاسگاه شهابی، پاسگاه حماد شهاب بود و این پاسگاه‌ها به شکل نقطه‌ای بودند و بین ما و عراق 3 کیلومتر فاصله‌ی آبی بود. بنابراین با استفاده از جغرافیای منطقه از چند محور،‌ هور، زید، طلائیه یک خط پدافند فرضی تشکیل دادیم و طرح عملیات را ریختیم. 🔅 عملیات چگونه آغاز شد؟ ما تا حالا فقط در این بخش یعنی قسمت هور صحبت کردیم. اما ارتش این منطقه را نمی‌پذیرفت چرا که تانک داشت و باید روی زمین می‌جنگید و با منطق هم جور در می‌آمد. بنابراین دو قرارگاه کربلا و نجف تشکیل شد. ارتش در قرارگاه کربلا و سپاه قرارگاه نجف و هر دو زیر نظر قرارگاه کل خاتم که آقای هاشمی رفسنجانی نماینده‌ی امام (ره) مسؤول آن بود. ارتش قرار شد در محور زید عمل کند و لشکر 7 ولی‌عصر (عج) و لشکر 14 امام حسین (علیه‌السلام) را مأمور کردند به ارتش. چرا که ارتش می‌گفت ما نیروی خط شکن نداریم. بچه‌های لشکر 27 هم قرار شد از محور طلائیه عمل کنند تا با لشکرها و تیپ‌هایی که از هور می‌گذشتند و جزایر را می‌گرفتند الحاق کند. عملیات خیبر مجموعه‌ای از عملکرد سپاه و ارتش بود. عبور از منطقه و ایستگاه حسینیه و پاسگاه زید عبور بسیار سختی بود و موانع مثلثی شکل هم کار بچه‌ها را بسیار سخت می‌کرد. در هور هم سپاه با کمک هوانیروز عمل کرد. چراغ‌هایی تعبیه شد تا مسیر هلی‌کوپترها به جزایر را مشخص کند و علاوه بر نیروهای خط‌شکن که در جزایر عمل می‌کردند، نیرو وامکانات پیاده کند. آقای یاحی مسؤولیت را پذیرفت و چراغ‌ها را نصب کرد. اما به دلیل وضعیت جغرافیایی، هوانیروز نتوانست چنان که باید و در حد تصورات اولیه در شب اول پشتیبانی کند. البته حرکت‌هایی انجام شد که در روز بیشتر بود. پیگیر باشید @defae_moghadas 🍂
❣ دل نوشته های جبهه‌ای حاج حمید دوبری هم اکنون در کانل دوم حماسه جنوب مطالعه فرمائید @defae_moghadas2 🍂
   🔻 علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان: هم زمان با هجوم عراق به سمت اهواز و نزديكی قوای دشمن به اهواز از محور سوسنگرد حميديه انبار مهمات لشكر 92 زرهی اهواز به طرز مرموزی منفجر شد . صدای انفجار و به دنبال آن پرتاب گلوله های توپ ،موشك های كاتيوشا و... به داخل شهر ،اين شايعه را ايجاد كرد كه نيروهای عراقی وارد اهواز شده اند و شهر در آستانه سقوط است. اين مساله با توجه به نزديك شدن قوای عراقی به اهواز بسيار جدی تلقی می شد، طوریكه جو شهر را كاملا متشنج كرد. اين در حالی بود كه انفجارها و صدای آن ضايعاتی از جمله چندين سقط جنين را سبب شد. اوضاع به قدری نگران كننده بود كه از امام كسب تكليف شد ،ايشان در جواب فرموده بودند: مگر جوانان اهوازی مرده اند؟ سخن تكان دهنده امام به گوش مسئولين سپاه رسيد و به دنبال آن برادرانی كه حضور داشتند يا امكان دسترسی به آنها بود در محل سپاه اهواز گردهم آمدند. بچه ها كه تعداد شان 23 نفر بود در دو ستون به خط شدند و فرمانده سپاه شروع به صحبت كرد: مرگ رسيده است از چه می ترسيد؟ ما ساليانی بود كه خطاب به امام حسين(ع) می گفتيم يا ليتنا كنا معك  فافوز فوزا عظيما اين جملات كه قرنها از سوی پدران ما سپس توسط ما به عنوان يك آرزو تكرار شده است، امروز امكان جامه عمل پوشاندن به آن فرارسيده است. ما به امام حسين(ع) تاسی مي كنيم. هركس می خواهد بماند و هركس می خواهد برود. ما برای مقابله با دشمن جز اسلحه كلاش و چند آرپی جی ،چيز ديگري نداريم.....وبه دنبال آن انجام عمليات شهيد غيوراصلی، اهواز از خطر سقوط نجات پيدا كرد. از كتاب نبردهای دشت‌آزادگان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم حض ت امام چنین فرمودن: دیروز روز امتحان الهی بود که گذشت و فردا امتحان دیگری است که پیش می آید. و همه ما نیز روز محاسبه بزرگتری را در پیش رو داریم. ┈┄═✾🔸✾═┄┈ مربی ها ایستاده بودند و به بیرون آمدن ما از آسایشگاه ها نگاه می کردند. کلافگی در قیافه تک تک مربی ها موج می زد. من چون یه خورده زودتر بیرون آمده بودم خوشحال بودم .به خیالم با من کاری ندارند.... اما ، نه. چنین نشد بچه ها یواش یواش در محوطه اردوگاه یا همان مدرسه فرخی جمع شدند . وقتی همه آمدند بیرون حاج حسن آقا هیکلیه با صدای بلند گفت ، احسنت به شما . ما شاءالله به رزمندگانِ بی انضباط. خب.... خودتون خواستید..... همه بخوابند روی زمین . هاج و واج به هم نگاه کردیم . مگه نمی گم بخوابید رو زمین؟ ای داد و بی داد .... داستان داشت تازه شروع می‌شد! خوابیدیم روی زمین . حاج حسن آقا فرمان داد سینه خیز بریم. شروع کردیم سینه خیز رفتن. جناب طارق هم بلند بلند می گفت من برای شما پا در میانی کردم ..... اینطوری جواب دادید، آره؟ حالا باید اینقدر سینه خیز برید تا پوست آرنج مبارکتان کنده بشه. و بعد پا می گذاشت روی باسن بچه ها و می گفت این بقچه رو بده پایین. کار عراقی ها رو راحت نکنید ..... یا الله و بعد با پوتین به پای بچه ها می کوبید .... اول صبحی عرق مان در آمده بود . جز هِن و هِن صدای دیگه ای نمی آمد .... یه لحظه سَرم رو بلند کردم ، دیدم آقا جوادِ مدیر دارد به سینه خیز رفتن ما می خندد . لابد تو دلش می گفت ، این همه توی مدرسه و موقع آمدن به شادگان و .... من رو اذیت کردید .... حالا بچشید . نوش جانتان . همینطور مربی ها با داد و فریاد و با تَحکُم فرمان سینه خیز میدادند. وقتی حسابی حالمان جا آمد ، بر پا دادند . بعد هم حسن آقا فرمان داد منظم و پشت سر هم بایستیم . همه ایستادیم . صدا از کسی در نمی آمد . یکی از مربی ها هم خیلی محکم گفت از جلو از راست نظام .... ما بچه های ننه مرده عرق ریزان دست ها را به جلو کشیدیم . دست ها می لرزید .... ای بابا چرا خبر دار نمی گه؟ سی ثانیه گذشت .... حالا شد یه دقیقه .....به دستهای لرزان ، پاهای لرزان هم اضافه شد ! که یه دفعه طنین خبر دار خیالمان را راحت کرد . دست ها پایین آمد. حاج حسن آقا گفت مِن‌بعد وقتی خبر دار گفته می شه باید بلند بگید الله. مفهوم شد؟ حالا از جلو از راست نظام . دست ها کشیده. ها ماشاءالله . به احترام خون شهیدان خبررررر دار .... و صدای الله در محوطه پیچید . یکی از مربی ها گفت برادرا بفرمایید بنشینید . بدون حرف اضافه و مظلومانه نشستیم . دلمان از گشنگی ضعف می رفت . تا نشستیم ، گفت،برپا. بلند شدیم. گفت بشین. نشستیم ، گفت برپا .ایستادیم . بعد حسن آقا گفت اگه تا فردا همینطوری شُل و وِل باشید ، بشین برپا ادامه داره. مفهوم شد؟ حالا یه بار دیگه ، برپا . ایندفعه مثل فنر از جا بلند شدیم ..... از جلو از راست نظام . همه فریاد زدیم ،الله . چنان محکم الله گفتیم که خودمان هم از صدایمان تعجب کردیم . .... حسن آقا گفت ، ها ماشاءالله . خوب برادران تهرانی و شادگانی خوب دقت کنید ، اینجا منطقه جنگیه . همه چیزش با جاهای دیگه فرق داره . یکی که خوش صدا است بیاد قرآن بخوانه . همه ما تهرانی ها به سید جواد گفتیم ، بفرما . سید جواد از صف بیرون آمد . قرآن را از دستِ آقا طارق گرفت و با صدای زیبایی که داشت شروع کرد به خواندن . قرآن که تمام شد، حاج حسن گفت برادران تهرانی بروید با مدیرتان خدا حافظی کنید. بعد هم زود برگردید تا کارمان را شروع کنیم ..... رفتیم از آقا جواد خدا حافظی کردیم و گفتیم آقا جواد! تو را به خدا سفارشمون رو بکنید، یه کم به ما رحم کنند ..... نگاهمان کرد و گفت، حالا نوبت بزرگ شدنتان است. این سختی ها عاقبت خوبی داره . فردا روزی که بروید توی خط پدافندی یا عملیات، مرد باید شده باشید. خوب بچه ها .... خدا حافظ. من تا آخر دوره پیشتان نیستم . کارها توی مدرسه مانده زمین. حالا شما را به خدا می سپارم . بروید و حرف مربی هایتان گوش بگیرید. یا علی با چشمان حسرت بار به تنها آشنایمان و بزرگترمان نگاه کردیم و صورت مدیرمان را غرق بوسه کردیم ..... برگشتیم توی صف. حاج حسنِ هیکلی گفت دست ها مشت کرده، رو سینه . بدو ...... رو . آرام از درب مدرسه فرخی در آبادان بیرون زدیم . یک دو سه چهار ..... یک دو سه چهار ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂