eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
   🔻 علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان: هم زمان با هجوم عراق به سمت اهواز و نزديكی قوای دشمن به اهواز از محور سوسنگرد حميديه انبار مهمات لشكر 92 زرهی اهواز به طرز مرموزی منفجر شد . صدای انفجار و به دنبال آن پرتاب گلوله های توپ ،موشك های كاتيوشا و... به داخل شهر ،اين شايعه را ايجاد كرد كه نيروهای عراقی وارد اهواز شده اند و شهر در آستانه سقوط است. اين مساله با توجه به نزديك شدن قوای عراقی به اهواز بسيار جدی تلقی می شد، طوریكه جو شهر را كاملا متشنج كرد. اين در حالی بود كه انفجارها و صدای آن ضايعاتی از جمله چندين سقط جنين را سبب شد. اوضاع به قدری نگران كننده بود كه از امام كسب تكليف شد ،ايشان در جواب فرموده بودند: مگر جوانان اهوازی مرده اند؟ سخن تكان دهنده امام به گوش مسئولين سپاه رسيد و به دنبال آن برادرانی كه حضور داشتند يا امكان دسترسی به آنها بود در محل سپاه اهواز گردهم آمدند. بچه ها كه تعداد شان 23 نفر بود در دو ستون به خط شدند و فرمانده سپاه شروع به صحبت كرد: مرگ رسيده است از چه می ترسيد؟ ما ساليانی بود كه خطاب به امام حسين(ع) می گفتيم يا ليتنا كنا معك  فافوز فوزا عظيما اين جملات كه قرنها از سوی پدران ما سپس توسط ما به عنوان يك آرزو تكرار شده است، امروز امكان جامه عمل پوشاندن به آن فرارسيده است. ما به امام حسين(ع) تاسی مي كنيم. هركس می خواهد بماند و هركس می خواهد برود. ما برای مقابله با دشمن جز اسلحه كلاش و چند آرپی جی ،چيز ديگري نداريم.....وبه دنبال آن انجام عمليات شهيد غيوراصلی، اهواز از خطر سقوط نجات پيدا كرد. از كتاب نبردهای دشت‌آزادگان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم حض ت امام چنین فرمودن: دیروز روز امتحان الهی بود که گذشت و فردا امتحان دیگری است که پیش می آید. و همه ما نیز روز محاسبه بزرگتری را در پیش رو داریم. ┈┄═✾🔸✾═┄┈ مربی ها ایستاده بودند و به بیرون آمدن ما از آسایشگاه ها نگاه می کردند. کلافگی در قیافه تک تک مربی ها موج می زد. من چون یه خورده زودتر بیرون آمده بودم خوشحال بودم .به خیالم با من کاری ندارند.... اما ، نه. چنین نشد بچه ها یواش یواش در محوطه اردوگاه یا همان مدرسه فرخی جمع شدند . وقتی همه آمدند بیرون حاج حسن آقا هیکلیه با صدای بلند گفت ، احسنت به شما . ما شاءالله به رزمندگانِ بی انضباط. خب.... خودتون خواستید..... همه بخوابند روی زمین . هاج و واج به هم نگاه کردیم . مگه نمی گم بخوابید رو زمین؟ ای داد و بی داد .... داستان داشت تازه شروع می‌شد! خوابیدیم روی زمین . حاج حسن آقا فرمان داد سینه خیز بریم. شروع کردیم سینه خیز رفتن. جناب طارق هم بلند بلند می گفت من برای شما پا در میانی کردم ..... اینطوری جواب دادید، آره؟ حالا باید اینقدر سینه خیز برید تا پوست آرنج مبارکتان کنده بشه. و بعد پا می گذاشت روی باسن بچه ها و می گفت این بقچه رو بده پایین. کار عراقی ها رو راحت نکنید ..... یا الله و بعد با پوتین به پای بچه ها می کوبید .... اول صبحی عرق مان در آمده بود . جز هِن و هِن صدای دیگه ای نمی آمد .... یه لحظه سَرم رو بلند کردم ، دیدم آقا جوادِ مدیر دارد به سینه خیز رفتن ما می خندد . لابد تو دلش می گفت ، این همه توی مدرسه و موقع آمدن به شادگان و .... من رو اذیت کردید .... حالا بچشید . نوش جانتان . همینطور مربی ها با داد و فریاد و با تَحکُم فرمان سینه خیز میدادند. وقتی حسابی حالمان جا آمد ، بر پا دادند . بعد هم حسن آقا فرمان داد منظم و پشت سر هم بایستیم . همه ایستادیم . صدا از کسی در نمی آمد . یکی از مربی ها هم خیلی محکم گفت از جلو از راست نظام .... ما بچه های ننه مرده عرق ریزان دست ها را به جلو کشیدیم . دست ها می لرزید .... ای بابا چرا خبر دار نمی گه؟ سی ثانیه گذشت .... حالا شد یه دقیقه .....به دستهای لرزان ، پاهای لرزان هم اضافه شد ! که یه دفعه طنین خبر دار خیالمان را راحت کرد . دست ها پایین آمد. حاج حسن آقا گفت مِن‌بعد وقتی خبر دار گفته می شه باید بلند بگید الله. مفهوم شد؟ حالا از جلو از راست نظام . دست ها کشیده. ها ماشاءالله . به احترام خون شهیدان خبررررر دار .... و صدای الله در محوطه پیچید . یکی از مربی ها گفت برادرا بفرمایید بنشینید . بدون حرف اضافه و مظلومانه نشستیم . دلمان از گشنگی ضعف می رفت . تا نشستیم ، گفت،برپا. بلند شدیم. گفت بشین. نشستیم ، گفت برپا .ایستادیم . بعد حسن آقا گفت اگه تا فردا همینطوری شُل و وِل باشید ، بشین برپا ادامه داره. مفهوم شد؟ حالا یه بار دیگه ، برپا . ایندفعه مثل فنر از جا بلند شدیم ..... از جلو از راست نظام . همه فریاد زدیم ،الله . چنان محکم الله گفتیم که خودمان هم از صدایمان تعجب کردیم . .... حسن آقا گفت ، ها ماشاءالله . خوب برادران تهرانی و شادگانی خوب دقت کنید ، اینجا منطقه جنگیه . همه چیزش با جاهای دیگه فرق داره . یکی که خوش صدا است بیاد قرآن بخوانه . همه ما تهرانی ها به سید جواد گفتیم ، بفرما . سید جواد از صف بیرون آمد . قرآن را از دستِ آقا طارق گرفت و با صدای زیبایی که داشت شروع کرد به خواندن . قرآن که تمام شد، حاج حسن گفت برادران تهرانی بروید با مدیرتان خدا حافظی کنید. بعد هم زود برگردید تا کارمان را شروع کنیم ..... رفتیم از آقا جواد خدا حافظی کردیم و گفتیم آقا جواد! تو را به خدا سفارشمون رو بکنید، یه کم به ما رحم کنند ..... نگاهمان کرد و گفت، حالا نوبت بزرگ شدنتان است. این سختی ها عاقبت خوبی داره . فردا روزی که بروید توی خط پدافندی یا عملیات، مرد باید شده باشید. خوب بچه ها .... خدا حافظ. من تا آخر دوره پیشتان نیستم . کارها توی مدرسه مانده زمین. حالا شما را به خدا می سپارم . بروید و حرف مربی هایتان گوش بگیرید. یا علی با چشمان حسرت بار به تنها آشنایمان و بزرگترمان نگاه کردیم و صورت مدیرمان را غرق بوسه کردیم ..... برگشتیم توی صف. حاج حسنِ هیکلی گفت دست ها مشت کرده، رو سینه . بدو ...... رو . آرام از درب مدرسه فرخی در آبادان بیرون زدیم . یک دو سه چهار ..... یک دو سه چهار ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
بزرگی‌ تان  از آنجا شروع شد که تمام آرزوهایتان را  پشتِ جبهه جا گذاشتید ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هفتاد و پنجم دسترسی به تلویزیون ایران با مناسب دیدن شرایط و کاهش حساسیت بعثیا به برنامه و فعالیت داخلی اردوگاه، چند نفر از بچه‌های متخصص، مدار یکی از تلویزیونا رو باز کردن و برای اولین بار بعد از قریب به چهل و دو ماه از اسارت‌مون چشممون به جمال رهبری و صحنه‌های زیبای ایران افتاد. بچه های آسایشگاه ۳‌، موفق شده بودن با دستکاری تلویزیون مدار اونو باز کنن. چون بچه ها یه دَست بودن و جاسوسی دیگه در بینمون نبود، راحت به تلویزیون ایران دست پیدا کردیم. اوایل با حفاظت کامل و تنها در آسایشگاه ۳ و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه فقط اخبار رو می‌دیدیم و تا نگهبانای عراقی میومدن سریع کانال رو می‌بردیم رو عراق. من که مسئول فرهنگی آسایشگاه ۱ بودم، تو ساعات خاصی جامو با یه نفر عوض می‌کردم و می‌رفتم آسایشگاه ۳، خلاصۀ مهمترین اخبار رو یادداشت می‌کردم و میومدم داخل آسایشگاه یک ِو اخبار رو می‌خوندم. اوایل یه معما شده بود برای بچه ها که این اخبار دستِ اول از کجا میاد و منم لو نمی‌دادم ولی کم‌کم دستم رو شد و همه متوجه قضیه باز شدن مدار تلویزیون آسایشگاه سه شدن. بعد از چند روز که وضع بهتر شد و عراقیا که اتفاقی متوجه شده بودن که بچه ها دارن تلویزیون ایران رو می‌بینن حساسیت نشون ندادن و حتی توصیه می‌کردن برای خودتون ببینین ولی مواظب باشین فرماندهای ما متوجه نشن که ما رو توبیخ کنن. وقتی فهمیدیم اونام دیگه حساسیت ندارن. تیم بچه های فنی دست بکار شدن و مدار تلویزیون همه آسایشگاهای بند ۱ رو وا کردن و علاوه بر اخبار، سخنرانی‌های مقام معظم رهبری(حفظه الله) و حتی فیلمای سینمایی ایران رو می‌دیدیم. همه شواهد حاکی از اتمام دورۀ طولانی اسارت و باز شدن آغوش وطن بر روی بچه‌ها بود. حقیقت ماجرا این بود که نظام بعثی نمی‌خواست مشکلی توی اردوگاه پیش بیاید و به خاطر گرفتاری که در قضیه اشغال کویت داشت می‌خواست تا انجام تبادل بنوعی آزادی عمل به اسرا بده و یه وقت قضیه‌ای پیش نیاید که باعث بشه مجددا روابطشون با ایران خراب بشه و الّا ماهیت صدام و حزب بعث همون بود که بود. این نرمش و مدار تنها بخاطر شرایط حساسی بود که گرفتار اون شده بودن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ماه همراه بچه هاست وزن خالص: 285 گرم وزن با بسته بندی: 330 گرم نویسنده: گل علی بابایی قطع: رقعی ناشر: نشر صاعقه تعداد صفحات: 271 سال نشر: 1393 این کتاب زندگینامه مستند شهید محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) از کودکی تا شهادت در 271 صفحه و 27 فصل با عناوینی همچون آن چشم زیبا، کار ارباب خودمان است، حکم تیر، پاسدار کمیته، به حال مردم سیستان گریه کردم و اتاقی که همیشه چراغش روشن بود، توسط گلعلی بابایی به رشته تحریر درآمده است.  گلعلی بابایی درباره کتاب «ماه همراه بچه‌ها است» گفت: این کتاب زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت است که از کودکی تا زمان شهادت وی را در برمی‌گیرد. برای نگارش این کتاب با پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و همرزمان وی مصاحبه انجام شده است. وی در مورد نامگذاری این کتاب گفت: حاج ابراهیم همت در یکی از خاطرات خود در پاییز سال 1361 در زمان انجام عملیات مسلم بن عقیل اشاره می‌کند که در شب عملیات قرص ماه کامل بود. از این رو رزمنده‌ها حین گذر از کوه به راحتی دیده می‌شدند. اما به خواست خدا زمانی که بچه ها عبور می‌کنند، ابری جلوی ماه قرار می‌گیرد و این موجب می‌شود که عملیات لو نروند. لذا برای نامگذاری این کتاب از این خاطره استفاده کردیم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا