eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگی‌ تان  از آنجا شروع شد که تمام آرزوهایتان را  پشتِ جبهه جا گذاشتید ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هفتاد و پنجم دسترسی به تلویزیون ایران با مناسب دیدن شرایط و کاهش حساسیت بعثیا به برنامه و فعالیت داخلی اردوگاه، چند نفر از بچه‌های متخصص، مدار یکی از تلویزیونا رو باز کردن و برای اولین بار بعد از قریب به چهل و دو ماه از اسارت‌مون چشممون به جمال رهبری و صحنه‌های زیبای ایران افتاد. بچه های آسایشگاه ۳‌، موفق شده بودن با دستکاری تلویزیون مدار اونو باز کنن. چون بچه ها یه دَست بودن و جاسوسی دیگه در بینمون نبود، راحت به تلویزیون ایران دست پیدا کردیم. اوایل با حفاظت کامل و تنها در آسایشگاه ۳ و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه فقط اخبار رو می‌دیدیم و تا نگهبانای عراقی میومدن سریع کانال رو می‌بردیم رو عراق. من که مسئول فرهنگی آسایشگاه ۱ بودم، تو ساعات خاصی جامو با یه نفر عوض می‌کردم و می‌رفتم آسایشگاه ۳، خلاصۀ مهمترین اخبار رو یادداشت می‌کردم و میومدم داخل آسایشگاه یک ِو اخبار رو می‌خوندم. اوایل یه معما شده بود برای بچه ها که این اخبار دستِ اول از کجا میاد و منم لو نمی‌دادم ولی کم‌کم دستم رو شد و همه متوجه قضیه باز شدن مدار تلویزیون آسایشگاه سه شدن. بعد از چند روز که وضع بهتر شد و عراقیا که اتفاقی متوجه شده بودن که بچه ها دارن تلویزیون ایران رو می‌بینن حساسیت نشون ندادن و حتی توصیه می‌کردن برای خودتون ببینین ولی مواظب باشین فرماندهای ما متوجه نشن که ما رو توبیخ کنن. وقتی فهمیدیم اونام دیگه حساسیت ندارن. تیم بچه های فنی دست بکار شدن و مدار تلویزیون همه آسایشگاهای بند ۱ رو وا کردن و علاوه بر اخبار، سخنرانی‌های مقام معظم رهبری(حفظه الله) و حتی فیلمای سینمایی ایران رو می‌دیدیم. همه شواهد حاکی از اتمام دورۀ طولانی اسارت و باز شدن آغوش وطن بر روی بچه‌ها بود. حقیقت ماجرا این بود که نظام بعثی نمی‌خواست مشکلی توی اردوگاه پیش بیاید و به خاطر گرفتاری که در قضیه اشغال کویت داشت می‌خواست تا انجام تبادل بنوعی آزادی عمل به اسرا بده و یه وقت قضیه‌ای پیش نیاید که باعث بشه مجددا روابطشون با ایران خراب بشه و الّا ماهیت صدام و حزب بعث همون بود که بود. این نرمش و مدار تنها بخاطر شرایط حساسی بود که گرفتار اون شده بودن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ماه همراه بچه هاست وزن خالص: 285 گرم وزن با بسته بندی: 330 گرم نویسنده: گل علی بابایی قطع: رقعی ناشر: نشر صاعقه تعداد صفحات: 271 سال نشر: 1393 این کتاب زندگینامه مستند شهید محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) از کودکی تا شهادت در 271 صفحه و 27 فصل با عناوینی همچون آن چشم زیبا، کار ارباب خودمان است، حکم تیر، پاسدار کمیته، به حال مردم سیستان گریه کردم و اتاقی که همیشه چراغش روشن بود، توسط گلعلی بابایی به رشته تحریر درآمده است.  گلعلی بابایی درباره کتاب «ماه همراه بچه‌ها است» گفت: این کتاب زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت است که از کودکی تا زمان شهادت وی را در برمی‌گیرد. برای نگارش این کتاب با پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و همرزمان وی مصاحبه انجام شده است. وی در مورد نامگذاری این کتاب گفت: حاج ابراهیم همت در یکی از خاطرات خود در پاییز سال 1361 در زمان انجام عملیات مسلم بن عقیل اشاره می‌کند که در شب عملیات قرص ماه کامل بود. از این رو رزمنده‌ها حین گذر از کوه به راحتی دیده می‌شدند. اما به خواست خدا زمانی که بچه ها عبور می‌کنند، ابری جلوی ماه قرار می‌گیرد و این موجب می‌شود که عملیات لو نروند. لذا برای نامگذاری این کتاب از این خاطره استفاده کردیم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🎤مصاحبه با سردار شهید احمد سوداگر ۷ 🔅 اهداف عملیات ما در خیبر چه بود؟ آیا به همه‌ی اهداف رسیدیم؟ هدف ما تصرّف جزایر و پیشروی تا جاده‌ی بصره ـ العماره بود و قطع ارتباط سپاه چهارم و سوم عراق و تصرف کانال و پل سوئیب و نهایتاً تهدید جدی بصره. اگر این اتفاق می‌افتاد زمینه برای تصرّف بصره و فلج کردن اقتصاد عراق مهیا می‌شد. برای همین هم عراق این‌قدر نیرو گذاشت تا الحاق از طلائیه صورت نگیرد. منطقه‌ی طلائیه مثل شلمچه است. از نظر تراکم میدان مین و سیم‌خاردار بسیار فشرده بود، عراق می‌دانست که این منطقه اگر سقوط کند، ارتباط سپاه چهارم کاملاً با جنوب و بصره قطع می‌شود و سپاه سوم او به شدت تهدید می‌شد. بنابراین تمام توانش را بر این نقطه متمرکز کرد. در این منطقه دو سپاه سوم و چهارم با ما درگیر بودند. سپاه سوم در پایین و چهارم در بالا. در مقابل جاده‌ی نشوه و طلائیه‌ی قدیم تراکم میادین مین و سیم‌خاردار مثل شلمچه بود. فاصله‌ای هم بین طلائیه‌ی جدید و طلائیه‌ی قدیم وجود داشت که باید در عرض عراق حرکت می‌کردیم و به همین دلیل در این محور به شدت با مشکل برخورد کردیم. با حسن دانایی رفتیم پیش آقا رشید و ایشان گفت: بروید ببینید چگونه می‌شود این مشکل را حل کرد. ما از پاسگاه شهابی آمدیم برگردیم به سمت طلائیه، نتوانستیم جلو برویم، حتی تا فاصله‌ی 15 کیلومتری خط خودمان هم نتوانستیم برویم. نیروهای لشکر 27 و امام حسین (علیه‌السلام) و نوزده فجر. یعنی 3 لشکر متراکم پشت سر ما مانده و گیر کرده بود. شب اول حاج همت رفته بود. شب دوم حاج حسین خرازی و شب سوم هم آقای اسدی رفتند، ولی همه روی همین جاده ماندند. اگر پایین جاده می‌رفتیم میدان مین و سیم‌خاردار بود. اگر روی جاده می‌رفتیم پدافند هوایی و تانک‌ها را درو می‌کردند. خلاصه با امکانات ما در این محور اصلاً امکان نفوذ نبود. 🔅 نظر سیاسیون نسبت به خیبر و تأثیر آن‌ها در عملیات چه بود؟ ببینید، اولاً هیچ کس مسأله‌ی اصلی جنگ را به جز امام و فرزندان امام که در جنگ درگیر بودند، نفهمید. اگر بعضی از آقایانی که امور مملکت را اداره می‌کردند به ما امکانات مناسب می‌رساندند ما می‌توانستیم بسیار بهتر عمل کنیم. در فتح خرمشهر فقط و فقط نظامیان قضیه را اداره کردند و هیچ کار سیاسی صورت نگرفت. آن‌ها با عقلانیت خودشان، تدبیر و فکر خودشان جنگ را با یاری امام (ره) که، فرمانده‌ی اصلی جنگ بودند، پیش بردند. آقای محسن رضایی و صیاد شیرازی با هم هماهنگ می‌کردند. آخرین حرفشان می شد، «عملیات»، امام هم تأیید می‌کرد و ما به پیروزی می‌رسیدیم. ولی از وقتی که قصه دست سیاسیون افتاد ما با بایدها و نبایدها روبه‌رو شدیم و ملاحظات وارد قصه شد و.. پیگیر باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم حضرت امام خمینی رحمه الله علیه ..... از ملت دلاور مسلمان ایران هم انتظاری جز ادامه راه حسین و زینب نیست که این راه را انتخاب کردند. ملتی که سالار شهیدان را پیشوا و ایثار و فداکاری را سلاح جاودانگی خود می داند از چه می ترسد و با چه کسی جز خدا معامله می کند!؟... ┈┄═✾🔸✾═┄┈ بدو رو از مدرسه زدیم بیرون . ما هیچکدام از خیابان های آبادان شناختی نداشتیم . شهری نیمه ویران با جمعیتی پراکنده . دیوارهای فرو ریخته، نظر هر تازه واردی را به خودش جلب می کرد . حاج حسن شروع کرد به خواندن این شعار . ما مرد جنگیم .... از جنگ نمی هراسیم و ما هم تکرار می کردیم . دشمن ما بداند ایران مهد دلیران است . و ما هم بدون معطلی گفتیم و تکرار کردیم . گاهی صدای برخورد خمپاره و توپ های عراقی ها شنیده می شد. برای ما این صداها تازگی داشت اما مربی ها انگار صدایی نشنیده اند . حالا بد و کی بدو .... فکر کنم نیم ساعتی دویدیم . بعضی ها نفسشان به شماره افتاده بود. خیابان های ناآشنا را دانه دانه دویدیم . بعد از اینکه حسابی حالمان جا آمد برگشتیم. به مدرسه و به دستور حسن آقا حلقه زدیم و نرمش ها شروع شد . یه بیست دقیقه هم نرمش کردیم . بعد هم با دستور حسن آقا رو به قبله ایستادیم . حسن آقا گفت تنها ره سعادت ..... کسی چیزی نگفت ... باز تکرار کرد ، اما کسی چیزی نگفت . یکی از مربی ها گفت وقتی میگن تنها ره سعادت ، شما باید بگید ایمان ، جهاد ، شهادت . بعد هم سوره والعصر را بخوانید . مفهوم شد ؟ حالا تنها ره سعادت ، ما هم گفتیم ایمان جهاد شهادت . سوره والعصر را خواندیم . بعد از تمام شدن سوره به ما گفتند الان ساعت هشت و نیمه ، بروید برای صرف صبحانه و سر ساعت نه و نیم آماده برگردید توی محوطه . همه بچه ها دویدند سمت دستشویی و سر و صورت ها را شستند . رفتیم برای صرف صبحانه . فلاکس بزرگی که توی آن چایی بود و نان و پنیر . سر میز ها هم شکرها در کاسه های کوچکی گذاشته بودند . با همهمه و خنده و.... صبحانه را خوردیم . چقدر هم مزه داد . مادرم همیشه می گفت آدم گرسنه سنگ هم بهش بدن می خوره . نان و پنیر برای ما حکم چلو کباب داشت . محمود ، همان که با هم تازه رفیق شده بودیم گفت ببین ، من تو را ابراهیم صدا می کنم . محمد ابراهیم طولانیه . گفتم اتفاقا مادر و پدر و خواهر برادرم هم فقط ابراهیم صدایم می کنند . گفت ، خوب ابراهیم چند سالته؟ گفتم متولد بیست و سوم شهریور سال چهل و چهار هستم . الان سال شصت و یکه می شه چند سال؟ هفده سال . خوب تو چند سالته؟ گفت من چهل و پنج دنیا آمدم . یه سالی از تو کوچکترم اما تو از من ریزه میزه تری . تازه داشتیم با هم گپ می زدیم که هوشنگ امیری آمد گفت آهای ، ساعت نه و بیست دقیقه است . پاشید . یا الله . اگه دیر بریم باز دمار از روزگارمون در می آورند . بلند شدیم و رفتیم بیرون . بچه ها همه منتظر بودند تا مربی ها قدم رنجه کنند .... که آمدند . اول برادر طارق گفت برادران عزیز تا امروز ظهر در اختیار خودتون هستید . می توانید لباس های خودتون رو با انبار عوض و بدل کنید تا همه چی اندازه تنتون شه . اگر هم پیدا نشد ، برادر جابری در خدمتتون هست تا لباس ها رو اندازه کنه . آقای جابری ..... آقای جابری خودش را به ما نشان داد . برادر طارق گفت ، بعد از نماز و ناهار همینجا در خدمتتون هستیم برای اینکه مربی ها و کلاس ها را معرفی کنم . حالا هم یا علی بروید به کار ها شخصی تون برسید . سر ساعت دو بعد از ظهر همینجا باشید . به سلامت ...... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂