🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هفتاد و ششم
شرایط امام صادقی(علیه السلام)
اگه بخوام مقایسه دقیقی بین شرایط دو ماه پایانی اسارتمون با برههای از تاریخ اسلام بکنم، میتونم بگم وضعیت و شرایطی شبیه دوران امام باقر و صادق(علیهما السلام) برای ما فراهم اومده بود.
در اون زمان به علت درگیری بین بنی امیه و بنی عباس(لعنه الله علیهم) فراغت بالی برای این دو امام پیش اومد که بتونن بهترین استفاده رو از شرایط بنمایند و به نشر معارف اسلام ناب و تربیت شاگردان بسیار و ترویج مکتب تشیع بپردازن.
ما هم با درک صحیح از شرایط مطلوب پیش اومده و با اقتدا به اون دو امام هُمام، سعی کردیم همون روش رو در پیش بگیریم و دو ماه طلایی پیش رو داشتیم تا ضمن شور و نشاط آفرینی، زمینه و شرایط بسیار مناسب از لحاظ روحی روانی برای ورود پیروزمندانه بچهها به وطن رو فراهم کنیم. این بود که تمامی قید و بندها رو کنار گذاشته و حداکثر استفاده از شرایط پیش اومده رو بهعمل آوردیم.
🔅 نماز جماعتهای پرشور
از روز اول تبادل در ۲۶ مرداد دیگه نماز جماعت ۸۰ و ۱۰۰ نفری تو آسایشگاها برگزار میشد. صدای اذان نه تنها در داخل آسایشگاه حتی در هواخوری هم شنیده میشد و بلافاصله نماز جماعت اقامه میشد. در آسایشگاه (۱) حاج آقا خطیبی، در آسایشگاه (۲) حاج آقا عبادی نیا و در آسایشگاه (۳)هم حاج آقا باطنی اقامۀ نماز جماعت میکردن. وضعیتمون بالکل عوض شده بود و بیشتر شبیه مقر تیپ و لشکرای ایران، قبل از عملیات شده بود.
شبای جمعه دعای کمیل و شبای دیگه دعای توسل و زیارت عاشورا خونده میشد. وقتی وضعیت پیش اومده رو با سالای اول اسارت خصوصا توی تکریت ۱۱ مقایسه میکردم ، خدا رو بخاطر این همه نعمت و عظمت شکر میکردم و گاهی اصلا یادم میرفت که اسیر هستم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
ما بی "حـسـین"
شوقِ شهادت نداشتیم ...
.
بسیجی دلسوخته
رزمنده گردان عمار
لشکر۲۷ حضرترسولﷺ
شهادت: عملیاتبیتالمقدس۲
ماووت عراق ، بهمن ۱۳٦٦
#شهید_حسن_علی_اکبری
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808071931.mp3
زمان:
حجم:
941.3K
🔴 نواهای ماندگار
💠 حاج صادق آهنگران
از سری نوحه های فتح المبین
❣آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🎤مصاحبه با سردار
شهید احمد سوادگر
#نقطهی_عطف ۸
🔅 در مورد خیبر چه حرفی مانده که فکر میکنید باید از زبان شما گفته شود؟
خیبر ابتکاری بود که اگر همهی جوانبش در نظر گرفته میشد، شاید اثر آن از والفجر ـ 8 هم بیشتر میشد. یعنی اگر پشتیبانی بهتر و بیشتری از ما در خیبر و بدر صورت میگرفت، ما بسیار زودتر به نتیجه میرسیدیم. اگر در خیبر ما به ساحل دجله و هورالحمار وصل میشدیم، ارتباط سپاه سوم و چهارم دشمن را کاملاً قطع میکردیم و این امر تا خود بغداد را ناامن میکرد. از همین هور، تا بغداد و سامرا و کربلا در دید ما بود.
در این صورت دسترسی به سامراء، کربلا و بغداد سهل میشد. ولی کاستیهای ما یا عدم هماهنگی ارتش و سپاه و یا محدود بودن تواناییهای ما باعث شد که به جزایر مجنون قناعت کنیم که البته این هم کاری بزرگ و پیروزی شیرینی بود.
برای مثال توپخانهای که داشتیم باید پشتیبانی درستی از نیروها میکرد و یا هلیکوپترهای ما محدود بودند و ما با ایثارگری پیش رفتیم. کوسهچی، مرتضی قربانی و بچههایی که به اهداف اولیه رسیدند هم دنبال پشتیبانی آتش بودند. هواپیمای PC7 که میآمد، راحت دنبال قایقهای ما میکرد تا آن را بزند.
اگر یک همبستگی بیشتری مثل فتح المبین بود و امثال باباییها قوت میگرفتند و کمک میکردند بالاخره PC7 را میشد با کبری درگیر کرد، یا با یک پوشش هوایی با موشکهای سام هفت جلوی حملههای هوایی را گرفت. با کلاشینکف که نمیشد هواپیما زد یا با هلیکوپتر درگیر شد. با این وجود بچهها حماسههایی آفریدند.
🔅 شیرینترین خاطرهای که از خیبر دارید چه بود؟
شیرینترین خاطراتم در خیبر رفتن توی هور و ماهی خوردنمان و پرنده شکار کردنمان بود. یک روز آقای عزیز جعفری آمد و گفت: بیاییم ببینیم تو یک هفته میری توی هور چه کار میکنی؟ بردمش، پرنده و ماهی گرفتیم و کباب کردیم و او گفت: شما با وجود سختیها و مرارتهای فراوان باز هم روحیهی خوبی دارید. زندگی اجتماعی ما در زمان جنگ به شکلی بود که من مشابه آن را جایی ندیدهام.
نشریه تخصصی فرهنگ و هنر پایداری: پلاک هشت، ش 16، زمستان 1390، ص 24
#پایان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
حضرت امام (ره)
وظیفه ما و همه دست اندرکاران است که به این مردم خدمت کنیم و در غم و شادی و مشکلات آنان شریک باشیم که گمان نمی کنم عبادتی بالاتر از خدمت به وجود داشته باشد.
┈┄═✾🔸✾═┄┈
..آمدیم سر وقتِ لباس هایی که به ما داده بودند . لباس من خیلی گشاد و بلند. لباس سید جواد بهتر از من بود .لباس نجار، بگی، نگی اندازه بود. لباس هایم را زدم زیر بغلم و پوتین های تحویلی رو هم دستم گرفتم آمدم بیرون و رفتم سمت انبارِ تدارکات . ایستادم توی صف. هوشنگ و آزادی و دو سه تا از بچه های شادگان جلوی من بودند. همنطور که منتظر بودم تا نوبتم برسه که یکی یه سیخونک به پهلویم زد. از آنجاییکه من قلقلکی بودم، لباس و پوتین از دستم افتاد زمین و شروع کردم خندیدن. محمود توی صف پشت سر من بود، فکر کردم محمود خان خودمانی شده و به من سیخونک زده. برگشتم با خنده گفتم آقا محمود! نکن. محمود با تعجب نگاهم کرد و گفت چی چی رو نکنم؟ گفتم مگه تو به من سیخونک نزدی؟ گفت، نه بابا اون پسره بود. اونهاش. دیدم داره مرتضی گنجی رو نشونم می ده. توی دلم گفتم مرتضی ده تا طلب من.
نوبت من رسید تا لباس رو عوض کنم . هر چی گشتند نتونستند لباس اندازه تنم پیدا کنند ، برای همین هم من رو حواله دادند به خیاط. پوتین نمره شش که کوچیکپاست رو هم پیدا نکردند و همون پوتین نمره هفت را برگرداندند به خودم . گفتم من اصلا پوتین نمی خوام. انبار دار با لهجه آبادانی گفت، دمت گرم . کاش همه مثل تو بودن . راستش پوتین خودم از نوع تاف اصل بود و چون کار کرده بود نرمِ نرم شده بود. از صف آمدم بیرون و رفتم تو صفِ خیاطی. برادر جابری یه دفتر جلوی دستش گذاشته بود و اسم طرف رو می نوشت. توی یه کاسه گِلی هم سوزن ته گرد ریخته بود. باید لباس رو تنت می کردی بعد هم با سوزن ته گرد قد شلوار رو نشانه گذاری می کرد . همینطور پیراهن رو .
بعد از اینکه لباسم رو اندازه زد آمدم بیرون. آقای جابری گفت هوی عامو، پس فردا حاضره، مفهوم شد؟ من هم گفتم بله پس فردا. داشتم بر می گشتم سمت اتاق خودمان که محمود آمد سمت من و با هم برگشتیم توی اتاق. محمود گفت ابراهیم چه طوری؟ چه جوری از طهران پاشدی آمدی شادگان؟ گفتم قصه اش مفصله . فقط همین رو بگم که من با زور تونستم رضایت مادرم رو بگیرم. رفقای زیادی دارم که تو جبهه هستند . دیگه دلم طاقت موندن تو شهر رو نداشت . گفتم محمود، تو تُو شادگان چیکار می کردی؟ اصلا کلاس چندم هستی؟ گفت ترک تحصیل کردم. کمک حال بابام هستم. ما نخلستان داریم. اما حالا دیگه دست تنهاست.
صدای قرآن از بلند گو داشت پخش می شد که دو تایی بلند شدیم آمدیم برای وضو گرفتن. هنوز یه تعداد از بچه ها دم در انبار و خیاط خانه بودند . نماز که خوانده شد آمدیم بیرون. من و محمود انگاری سالهاست با هم رفیق بودیم. آمدیم ناهار خوری . ناهار پلو بود با کوکو سبزی. ساعت یک بود. هنوز وقت داشتیم تا دو و نیم بعد از ظهر . آمدم توی اتاق و دراز کشیدم . محمود و بچه های دیگه هم آمده بودند و داشتند خواب قیلوله می کردند. شکم پُر و گرمای مناسب و چشم های خسته ما.... گرم خواب بودم که یه دفعه با صدای تیر اندازی از خواب پریدم .... نگو ما همه خوابیدیم . مربی ها، منتظر ما بودند . اما دیده بودند که کسی از اتاق ها بیرون نیامده، با روش خودشان ما را از خواب بیدار کردند . دَم در اتاق یکی با کلاش ایستاده بود و تیر اندازی می کرد . دستپاچه آمدیم از اتاق بیرون بیاییم که کله من و سید جواد به هم برخورد کرد. با دست پیشانی ام را گرفته بودم و می مالیدم. وضع سید جواد هم بهتر از من نبود . هول هولکی بیرون زدیم . پوتین ها رو نصفه نیمه پا کرده بودم . خلاصه دردسرت ندم . با مکافات به خط شدیم . دود از کله مربی ها بلند شده بود . انگاری ما آدم بشو نبودیم . ساعت سه بعد از ظهر بود . مثلا قرار بود مربی ها خودشان را معرفی کنند و کلاس ها را مشخص کنند . با این افتضاحی که شده بود ما را دوباره در زیر آفتاب بدو رو از مدرسه بیرون آوردند . حالا بدو ..... دمارمان را در آوردند که دیگه هوس خواب قیلوله نکنیم . دویست متر مانده به مدرسه ما را سینه خیز آوردند . لباس ها همه خاکی شده بود . کله من ورم کرده بود باقی بچه ها هم حال و روزشون همینطور بود .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂