🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
حضرت امام (ره)
وظیفه ما و همه دست اندرکاران است که به این مردم خدمت کنیم و در غم و شادی و مشکلات آنان شریک باشیم که گمان نمی کنم عبادتی بالاتر از خدمت به وجود داشته باشد.
┈┄═✾🔸✾═┄┈
..آمدیم سر وقتِ لباس هایی که به ما داده بودند . لباس من خیلی گشاد و بلند. لباس سید جواد بهتر از من بود .لباس نجار، بگی، نگی اندازه بود. لباس هایم را زدم زیر بغلم و پوتین های تحویلی رو هم دستم گرفتم آمدم بیرون و رفتم سمت انبارِ تدارکات . ایستادم توی صف. هوشنگ و آزادی و دو سه تا از بچه های شادگان جلوی من بودند. همنطور که منتظر بودم تا نوبتم برسه که یکی یه سیخونک به پهلویم زد. از آنجاییکه من قلقلکی بودم، لباس و پوتین از دستم افتاد زمین و شروع کردم خندیدن. محمود توی صف پشت سر من بود، فکر کردم محمود خان خودمانی شده و به من سیخونک زده. برگشتم با خنده گفتم آقا محمود! نکن. محمود با تعجب نگاهم کرد و گفت چی چی رو نکنم؟ گفتم مگه تو به من سیخونک نزدی؟ گفت، نه بابا اون پسره بود. اونهاش. دیدم داره مرتضی گنجی رو نشونم می ده. توی دلم گفتم مرتضی ده تا طلب من.
نوبت من رسید تا لباس رو عوض کنم . هر چی گشتند نتونستند لباس اندازه تنم پیدا کنند ، برای همین هم من رو حواله دادند به خیاط. پوتین نمره شش که کوچیکپاست رو هم پیدا نکردند و همون پوتین نمره هفت را برگرداندند به خودم . گفتم من اصلا پوتین نمی خوام. انبار دار با لهجه آبادانی گفت، دمت گرم . کاش همه مثل تو بودن . راستش پوتین خودم از نوع تاف اصل بود و چون کار کرده بود نرمِ نرم شده بود. از صف آمدم بیرون و رفتم تو صفِ خیاطی. برادر جابری یه دفتر جلوی دستش گذاشته بود و اسم طرف رو می نوشت. توی یه کاسه گِلی هم سوزن ته گرد ریخته بود. باید لباس رو تنت می کردی بعد هم با سوزن ته گرد قد شلوار رو نشانه گذاری می کرد . همینطور پیراهن رو .
بعد از اینکه لباسم رو اندازه زد آمدم بیرون. آقای جابری گفت هوی عامو، پس فردا حاضره، مفهوم شد؟ من هم گفتم بله پس فردا. داشتم بر می گشتم سمت اتاق خودمان که محمود آمد سمت من و با هم برگشتیم توی اتاق. محمود گفت ابراهیم چه طوری؟ چه جوری از طهران پاشدی آمدی شادگان؟ گفتم قصه اش مفصله . فقط همین رو بگم که من با زور تونستم رضایت مادرم رو بگیرم. رفقای زیادی دارم که تو جبهه هستند . دیگه دلم طاقت موندن تو شهر رو نداشت . گفتم محمود، تو تُو شادگان چیکار می کردی؟ اصلا کلاس چندم هستی؟ گفت ترک تحصیل کردم. کمک حال بابام هستم. ما نخلستان داریم. اما حالا دیگه دست تنهاست.
صدای قرآن از بلند گو داشت پخش می شد که دو تایی بلند شدیم آمدیم برای وضو گرفتن. هنوز یه تعداد از بچه ها دم در انبار و خیاط خانه بودند . نماز که خوانده شد آمدیم بیرون. من و محمود انگاری سالهاست با هم رفیق بودیم. آمدیم ناهار خوری . ناهار پلو بود با کوکو سبزی. ساعت یک بود. هنوز وقت داشتیم تا دو و نیم بعد از ظهر . آمدم توی اتاق و دراز کشیدم . محمود و بچه های دیگه هم آمده بودند و داشتند خواب قیلوله می کردند. شکم پُر و گرمای مناسب و چشم های خسته ما.... گرم خواب بودم که یه دفعه با صدای تیر اندازی از خواب پریدم .... نگو ما همه خوابیدیم . مربی ها، منتظر ما بودند . اما دیده بودند که کسی از اتاق ها بیرون نیامده، با روش خودشان ما را از خواب بیدار کردند . دَم در اتاق یکی با کلاش ایستاده بود و تیر اندازی می کرد . دستپاچه آمدیم از اتاق بیرون بیاییم که کله من و سید جواد به هم برخورد کرد. با دست پیشانی ام را گرفته بودم و می مالیدم. وضع سید جواد هم بهتر از من نبود . هول هولکی بیرون زدیم . پوتین ها رو نصفه نیمه پا کرده بودم . خلاصه دردسرت ندم . با مکافات به خط شدیم . دود از کله مربی ها بلند شده بود . انگاری ما آدم بشو نبودیم . ساعت سه بعد از ظهر بود . مثلا قرار بود مربی ها خودشان را معرفی کنند و کلاس ها را مشخص کنند . با این افتضاحی که شده بود ما را دوباره در زیر آفتاب بدو رو از مدرسه بیرون آوردند . حالا بدو ..... دمارمان را در آوردند که دیگه هوس خواب قیلوله نکنیم . دویست متر مانده به مدرسه ما را سینه خیز آوردند . لباس ها همه خاکی شده بود . کله من ورم کرده بود باقی بچه ها هم حال و روزشون همینطور بود .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هفتاد و هفتم
مجازات خائنین و جاسوسها
با شروع تبادل اسرا، تعدای در حد ۱۸،۱۷ نفر از خائنین و جاسوسا و حتی نفوذیای منافقین رو به بند ۲ آوردن و میخواستن بصورت ناشناس اونا رو قاطی ما به ایران بفرستن. اینا کسایی بودن که در طول اسارت در اردوگاهای مختلف مرتکب جاسوسی و خیانت شده و باعث شهادت جمعی از بچه ها شده بودن و در بینشون چند نفر از نفوذیای منافقین هم وجود داشت. با ارتباطاتی که با سولهها داشتیم و از طریق اسرایی که در بیمارستان ردهه و بعقوبه بودن، اسامی و مشخصات این خائنین و شرح جنایاتشون بدستمون رسید کسایی بودند که همه مستحق مرگ بودن و باید بدست خود بچه ها مجازات میشدن.
یکی از اونا رو بنام رحمت من شناسایی کردم و برای مجازات به بچهها معرفی کردم. زمانی که در قلعه زندانی بودیم، با ارتباط دوستانهای که من با علیکُرده پیدا کرده بودم و این هم جزو همون دار و دسته بود و تصور میکرد، منم همفکرشون هستم، یه روز اومد پیش من و بعد از خوش و بش، نفرت خودشو از پاسدارا و بسیجیا رو بیان کرد و گفت: کاک رحمان من جزو کومله بودم و چند نفر از همین پاسدارها رو سر بریدم، حالا راست میگفت یا قپی در میکرد نمی دونم ! ولی عمق خباثتش رو با این جمله بیان کرد و میزان نفرتش از بچههای مظلوم سپاهی و بسیجی رو مشخص میکرد.
علاوه بر این مرتکب خیانت و جاسوسی هم شده بود و به احتمال زیاد یکی از همون نفوذیای ضد انقلاب بود. به هر حال این تعداد روزمهای بسیار خیانت بار داشتن وسالم و بدون مجازات در رفتنشون اونم بصورت ناشناس، ظلمی بزرگ در حق تموم اسرایی بود که در اردوگاهای مختلف توسط اینا اذیت و آزار شده و تعدادی هم بشهادت رسیده بودن.
کمیتۀ مجازات توسط بچهها تشکیل شد. عملیاتی شبیه عملیاتای دفاع مقدس با تعیین محورها و واحدای عمل کننده و رمز، طراحی و مقرر شد برای هر خائن سه نفر از بچه های قوی هیکل و رزمیکار مشخص بشه و در اطراف اونا قدم بزنن و وقتی که تمومی اکیپها افراد رو پیدا کردن و در جاهاشون مستقر شدند...
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 اشعار جنگ
از خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور
جبهه، فرهنگ خاص خودش را برای یک زندگی ایده آل داشت که ای کاش به طور مستمر ادامه پیدا می کرد.
🌹 مثلا دعای سفره، خواندن سوره واقعه قبل از خواب آنهم بصورت گروهی، شهردار چادر یا سنگر شدن که مشارکت را به بسیجی ها یاد می داد و خیلی کارهای ساده ای که مفاهیم مثبت بسیار عمیقی را به زندگی شخصی آن ها می داد.
🌹 در کنار اینها کارهای طنز و بیاد ماندنی مثل چلو پتو، شعارهای شیرین صبحگاهی که چندین کیلومتر دویدن را آسان می کرد هم چاشنی کار می شد و شادابی خاصی را به محیط می بخشید.
🌹 یادم می آید به یک شعر که در صبحگاهی خوانده می شد و خیلی لذت بخش هم بود. سر تیتر شعر این بیت بود «صدام وحشی جنگلی»!!! و تقریباً بصورت یزله، (هروله) خوانده می شد و جالب اینکه هر روز بطور ابتکاری بیتی به آن اضافه می شد و همراه با لبخند دلنشین بچه ها خوانده می شد.
🌹 شعارگو: صدام وحشی جنگلی
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: صدام تو خیلی بدی
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: دزفول با موشک زدی
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: هویزه با لودر زدی
گروهان :صدام وحشی جنگلی
شعارگو: برو برو از وطنم
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: اگه نری از وطنم
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: با چوب بیرونت می کنم
🌹 و گروهان این نیم بیت با چوب بیرونت می کنم را با یزله و چرخاندن چفیه بالای سر، تکرار می کرد و فضای بسیار مفرحی ایجاد می شد که خستگی چند کیلومتر دویدن را از تن بچه ها بیرون می کرد.
🌹 این جریان و این خاطره، از آن دست خاطراتی هستند که باید شفاهی گفته شود و انگار روح خاطره با نوشتن از بین می رود.
اشعاری نیز بودند که با لهجه شیرین شهرهای خوزستان از جمله بهبهان، دزفول، شوشتر و... خوانده می شد و ان شاءالله از آن ها هم در نوشتار بعدی یادی خواهیم کرد.
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، شبتون بخیر
امشب آقا محمد ابراهیم خاطره دوران آموزشش رو در آبادان تا این لحظه به دست ما نرسونده. این 👇 خاطره طنز رو بجای "در قلمرو خوبان" موقتا پذیرا باشید تا جبرانی اون رو ازشون بگیریم 😊
🍂
🔻 منو به زور جبهه آوردن
آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر میکرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. میدانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است.
شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما که غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد کاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»
خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار کم کم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»
دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.
@defae_moghadas
🍂