🍂
🔻 اشعار جنگ
از خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور
جبهه، فرهنگ خاص خودش را برای یک زندگی ایده آل داشت که ای کاش به طور مستمر ادامه پیدا می کرد.
🌹 مثلا دعای سفره، خواندن سوره واقعه قبل از خواب آنهم بصورت گروهی، شهردار چادر یا سنگر شدن که مشارکت را به بسیجی ها یاد می داد و خیلی کارهای ساده ای که مفاهیم مثبت بسیار عمیقی را به زندگی شخصی آن ها می داد.
🌹 در کنار اینها کارهای طنز و بیاد ماندنی مثل چلو پتو، شعارهای شیرین صبحگاهی که چندین کیلومتر دویدن را آسان می کرد هم چاشنی کار می شد و شادابی خاصی را به محیط می بخشید.
🌹 یادم می آید به یک شعر که در صبحگاهی خوانده می شد و خیلی لذت بخش هم بود. سر تیتر شعر این بیت بود «صدام وحشی جنگلی»!!! و تقریباً بصورت یزله، (هروله) خوانده می شد و جالب اینکه هر روز بطور ابتکاری بیتی به آن اضافه می شد و همراه با لبخند دلنشین بچه ها خوانده می شد.
🌹 شعارگو: صدام وحشی جنگلی
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: صدام تو خیلی بدی
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: دزفول با موشک زدی
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: هویزه با لودر زدی
گروهان :صدام وحشی جنگلی
شعارگو: برو برو از وطنم
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: اگه نری از وطنم
گروهان: صدام وحشی جنگلی
شعارگو: با چوب بیرونت می کنم
🌹 و گروهان این نیم بیت با چوب بیرونت می کنم را با یزله و چرخاندن چفیه بالای سر، تکرار می کرد و فضای بسیار مفرحی ایجاد می شد که خستگی چند کیلومتر دویدن را از تن بچه ها بیرون می کرد.
🌹 این جریان و این خاطره، از آن دست خاطراتی هستند که باید شفاهی گفته شود و انگار روح خاطره با نوشتن از بین می رود.
اشعاری نیز بودند که با لهجه شیرین شهرهای خوزستان از جمله بهبهان، دزفول، شوشتر و... خوانده می شد و ان شاءالله از آن ها هم در نوشتار بعدی یادی خواهیم کرد.
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام، شبتون بخیر
امشب آقا محمد ابراهیم خاطره دوران آموزشش رو در آبادان تا این لحظه به دست ما نرسونده. این 👇 خاطره طنز رو بجای "در قلمرو خوبان" موقتا پذیرا باشید تا جبرانی اون رو ازشون بگیریم 😊
🍂
🔻 منو به زور جبهه آوردن
آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر میکرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. میدانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است.
شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما که غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد کاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»
خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار کم کم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»
دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هفتاد و هشتم
کمیته مجازات
با اعلام رمز از طرف کمیته مجازات، عملیات مجازات خائنین شروع شد. قبل از ظهر روز ۲۶ مرداد ۶۹ همزمان با روزِ آغازین تبادل اسرا و بعد از شناسایی محکومین، فرمان شروع عملیات با رمز مبارک یا فاطمه الزهرا(سلامالله علیها) آغاز شد و در عرض مدت کوتاهی بجز یکی دو نفر که ظاهراً به نحوی از ماجرا بو برده بودن و داخل توالتا خودشون رو پنهان کرده بودن، همه افراد بشدت مجازات شدن و بدنای کوفته و غرق به خونشون در جای جای زمین اردوگاه بر زمین افتاد.
هدف کشتن اونا نبود بلکه، کتککاری تا سر حد مرگ بود. با صداهای گوشخراش خائنین و مشاهده صحنۀ درگیری خونین داخل محوطه توسط نگهبانان بالای برجک های دیدبانی و با تصور این که در اردوگاه شورش شده، شروع کردن به تیراندازی و تیر هوایی زدن. در حین اجرای آتیش و صدای ممتد رگبار از بین بچهها فریادی بلند شد که پیراینده رو زدن. یکی از نگهبانا به عمد یا از روی دستپاچگی و عدم کنترل اسلحه در حین رگبار، تیراش بسمت بچه ها شلیک شد و یکی از اونا سینۀ حسین پیراینده رو شکافت و پیکر غرق بخونش افتاد وسط میدان درگیری.
با شهادت پیراینده که برای همهمون عزیز بود، اردوگاه مثل بمب منفجر شد و حالتی شبیه به شورش بخودش گرفت. بچهها پیکر شهید پیراینده رو بالای دستاشون گرفتن و دور اردوگاه میچرخیدن و شعار میدادن این سند جنایت صدام است. بعثیا برای ترسوندن بچه ها دیوار آسایشگاها رو به رگبار بستن و اردوگاه شده بود شبیه میدون جنگ و صحنۀ عملیات.
تعداد زیادی از عراقیا بیرون اردوگاه روی زانو نشسته بودن و تفنگاشون رو سمت ما گرفته بودن و آماده شلیک و منتظر فرمان اجرای آتیش بسمت بچهها بودن. فرمانده اردوگاه سررسید و داد زد سرشون که کسی تیراندازی نکنه. صدای تیراندازی قطع شد. اما بچهها خون تو چشماشون جمع شده بود و عدهای میخواستن به بعثیا حمله کنن و انتقام خون پیراینده رو بگیرن. بزرگترا افراد رو دعوت به آرامش کردن. جمع و جور کردن اوضاع تو اون شرایط بحرانی، خیلی مشکل بود. ساعتی بعد تعداد زیادی از بعثیا با کابل و چوب وارد اردوگاه شدن و به بچهها حمله کردن، بچهها هم متقابلا با سنگ به طرف اونا حمله کردن و باشون درگیر شدند.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
گزارش به خاک هویزه
گزارش به خاک هویزه ،خاطرات سردار یونس شریفی می باشدکه سید قاسم یاحسینی آن را تدوین کرده است .
یاحسینی این کتاب رادر هجده فصل تدوین کرده است .
یونس شریفی متولد1339 در هویزه از توابع شهرستان دشت آزادگان واقع در استان خوزستان است .
وی دوران کودکی اش رادر محیط با صفای روستا کنار پدر کشاورزش گذرانده است .وی دوران دبستان و راهنمایی اش را در روستا سپری می کند و دبیرستانش را در سوسنگرد .در دوران راهنمایی با مسائل سیاسی روز آشنا می شود و در دوران دبیرستانش مصادف با انقلاب می شود و او درگیر مبارزات انقلابی می شود .بعد از انقلاب به عضویت سپاه پاسداران اهواز در می آید .با شروع جنگ راهی میدان می شود و شش ماه می جنگد بعد از شش ماه از ناحیه پا مجروح می شود .آنچه در این کتاب آمده است خاطرات شش ماه نخست جنگ این جوان هویزه ای است .
گزيدهای متن:
هر چقدر به عراقی ها نزدیک می شدیم ،چهره زن ها و مردها برافروخته تر می شد.شور وصف ناپذیری بر ما حاکم شده بود .چند زن د رحالی که لب هایشان ا زخشم کف کرده بود درحالی که گرزهایشان را تکان می دادند خطاب به نظامی های عراقی فریاد زدند :
اگر مردید بیرون بیایید : نامردها، مرگ بر صدام .
مشخصات کتاب:
نویسنده: سید قاسم یاحسینی
تعداد صفحات: 312
قيمت: .... تومان
شابک: 3-647-506-964-978
قطع: رقعی
نوبت چاپ: اول88
شمارگان: 2500
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گزیده ای از کتاب
#گزارش_به_خاک_هویزه
🔶راننده لودر تا بیل را در زمین فرو کرد ناگهان لباس فرم حسین مشخص شد . حسین روز عملیات تنها پاسداری بود که لباس فرم پوشیده بود . قلبم داشت از دهانم در می آمد. خیالم راحت شد لااقل جسدی از حسین باقی مانده است! به راننده گفتم : برو عقب.
🔶خاک ها را با دست کنار زدم . فانسقه خاکی دور کمر شهید مشخص شد . با کمال تعجب دیدم آن قران همیشگی که همراه سید حسین بود ، زیر خاک است . قرآنی با امضای امام خمینی و آیت الله خامنه ای. روی سینه حسین هنوز عکس کوچک امام و آرم سپاه نشسته بود.
🔶خاک را کنار زدم . اما دیدم بر خلاف اجساد دیگر که استخوان هایشان سالم بود. جمجمه حسین خرد شده !! تمام استخوان های تنش متلاشی شده بود!! وقتی این صحنه را دیدم نا خود آگاه یاد صحنه کربلا افتادم و اسب هایی که جنازه شهدا را زیر پا له کرده بودند!!
🔶با کمال تعجب دیدم آرپی جی حسین زیر بدنش له شده! همان جا بود که فهمیدم اخباری که از هویزه شنیده بودم صحت دارد! معلوم شد تانک ها با شنی های خود از روی جسد علم الهدی رد شده و استخوان هایش را خرد کرده بودند!
@defae_moghadas
🍂