🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هفتاد و هشتم
کمیته مجازات
با اعلام رمز از طرف کمیته مجازات، عملیات مجازات خائنین شروع شد. قبل از ظهر روز ۲۶ مرداد ۶۹ همزمان با روزِ آغازین تبادل اسرا و بعد از شناسایی محکومین، فرمان شروع عملیات با رمز مبارک یا فاطمه الزهرا(سلامالله علیها) آغاز شد و در عرض مدت کوتاهی بجز یکی دو نفر که ظاهراً به نحوی از ماجرا بو برده بودن و داخل توالتا خودشون رو پنهان کرده بودن، همه افراد بشدت مجازات شدن و بدنای کوفته و غرق به خونشون در جای جای زمین اردوگاه بر زمین افتاد.
هدف کشتن اونا نبود بلکه، کتککاری تا سر حد مرگ بود. با صداهای گوشخراش خائنین و مشاهده صحنۀ درگیری خونین داخل محوطه توسط نگهبانان بالای برجک های دیدبانی و با تصور این که در اردوگاه شورش شده، شروع کردن به تیراندازی و تیر هوایی زدن. در حین اجرای آتیش و صدای ممتد رگبار از بین بچهها فریادی بلند شد که پیراینده رو زدن. یکی از نگهبانا به عمد یا از روی دستپاچگی و عدم کنترل اسلحه در حین رگبار، تیراش بسمت بچه ها شلیک شد و یکی از اونا سینۀ حسین پیراینده رو شکافت و پیکر غرق بخونش افتاد وسط میدان درگیری.
با شهادت پیراینده که برای همهمون عزیز بود، اردوگاه مثل بمب منفجر شد و حالتی شبیه به شورش بخودش گرفت. بچهها پیکر شهید پیراینده رو بالای دستاشون گرفتن و دور اردوگاه میچرخیدن و شعار میدادن این سند جنایت صدام است. بعثیا برای ترسوندن بچه ها دیوار آسایشگاها رو به رگبار بستن و اردوگاه شده بود شبیه میدون جنگ و صحنۀ عملیات.
تعداد زیادی از عراقیا بیرون اردوگاه روی زانو نشسته بودن و تفنگاشون رو سمت ما گرفته بودن و آماده شلیک و منتظر فرمان اجرای آتیش بسمت بچهها بودن. فرمانده اردوگاه سررسید و داد زد سرشون که کسی تیراندازی نکنه. صدای تیراندازی قطع شد. اما بچهها خون تو چشماشون جمع شده بود و عدهای میخواستن به بعثیا حمله کنن و انتقام خون پیراینده رو بگیرن. بزرگترا افراد رو دعوت به آرامش کردن. جمع و جور کردن اوضاع تو اون شرایط بحرانی، خیلی مشکل بود. ساعتی بعد تعداد زیادی از بعثیا با کابل و چوب وارد اردوگاه شدن و به بچهها حمله کردن، بچهها هم متقابلا با سنگ به طرف اونا حمله کردن و باشون درگیر شدند.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
گزارش به خاک هویزه
گزارش به خاک هویزه ،خاطرات سردار یونس شریفی می باشدکه سید قاسم یاحسینی آن را تدوین کرده است .
یاحسینی این کتاب رادر هجده فصل تدوین کرده است .
یونس شریفی متولد1339 در هویزه از توابع شهرستان دشت آزادگان واقع در استان خوزستان است .
وی دوران کودکی اش رادر محیط با صفای روستا کنار پدر کشاورزش گذرانده است .وی دوران دبستان و راهنمایی اش را در روستا سپری می کند و دبیرستانش را در سوسنگرد .در دوران راهنمایی با مسائل سیاسی روز آشنا می شود و در دوران دبیرستانش مصادف با انقلاب می شود و او درگیر مبارزات انقلابی می شود .بعد از انقلاب به عضویت سپاه پاسداران اهواز در می آید .با شروع جنگ راهی میدان می شود و شش ماه می جنگد بعد از شش ماه از ناحیه پا مجروح می شود .آنچه در این کتاب آمده است خاطرات شش ماه نخست جنگ این جوان هویزه ای است .
گزيدهای متن:
هر چقدر به عراقی ها نزدیک می شدیم ،چهره زن ها و مردها برافروخته تر می شد.شور وصف ناپذیری بر ما حاکم شده بود .چند زن د رحالی که لب هایشان ا زخشم کف کرده بود درحالی که گرزهایشان را تکان می دادند خطاب به نظامی های عراقی فریاد زدند :
اگر مردید بیرون بیایید : نامردها، مرگ بر صدام .
مشخصات کتاب:
نویسنده: سید قاسم یاحسینی
تعداد صفحات: 312
قيمت: .... تومان
شابک: 3-647-506-964-978
قطع: رقعی
نوبت چاپ: اول88
شمارگان: 2500
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گزیده ای از کتاب
#گزارش_به_خاک_هویزه
🔶راننده لودر تا بیل را در زمین فرو کرد ناگهان لباس فرم حسین مشخص شد . حسین روز عملیات تنها پاسداری بود که لباس فرم پوشیده بود . قلبم داشت از دهانم در می آمد. خیالم راحت شد لااقل جسدی از حسین باقی مانده است! به راننده گفتم : برو عقب.
🔶خاک ها را با دست کنار زدم . فانسقه خاکی دور کمر شهید مشخص شد . با کمال تعجب دیدم آن قران همیشگی که همراه سید حسین بود ، زیر خاک است . قرآنی با امضای امام خمینی و آیت الله خامنه ای. روی سینه حسین هنوز عکس کوچک امام و آرم سپاه نشسته بود.
🔶خاک را کنار زدم . اما دیدم بر خلاف اجساد دیگر که استخوان هایشان سالم بود. جمجمه حسین خرد شده !! تمام استخوان های تنش متلاشی شده بود!! وقتی این صحنه را دیدم نا خود آگاه یاد صحنه کربلا افتادم و اسب هایی که جنازه شهدا را زیر پا له کرده بودند!!
🔶با کمال تعجب دیدم آرپی جی حسین زیر بدنش له شده! همان جا بود که فهمیدم اخباری که از هویزه شنیده بودم صحت دارد! معلوم شد تانک ها با شنی های خود از روی جسد علم الهدی رد شده و استخوان هایش را خرد کرده بودند!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گال
تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه شده بودند.
شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند. جا هم نبود.
با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن.
بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.
* بیماری واگیردار خارشی
به نقل از غلامرضا دعایی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 3⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
امام روحالله (ره)
از مهم ترین راه های رسیدن به اطمینان و آرامش خاطر، که سعادت در دنیا و آخرت چیزی جز آن نیست، همانا ذکر و یاد خدا است: «آنکه انسان را از تزلزل بیرون می آورد ذکر خداست. با یاد خداست که تزلزلها ریخته می شوند.
┈┄═✾🔸✾═┄┈
وقتی رسیدیم به محوطه داخل مدرسه ، حسن آقا گفت کی مرغ دوست داره؟ هان؟ اونهایی که دوست دارن شب مرغ بخورن دست هاشون بالا ..... یا الله .... جواب بدید ..... میدونید اینجا باید اول پا مرغی برید بعد مرغ بخورید. امشب ما شام مرغ داریم ...... پس یا الله بشینید و پا مرغی بروید ددد ..... با تیر اندازی های مکرر وادارمان کردند تا دور محوطه پا مرغی برویم . بعضی از بچه ها پاهاشون گرفته بود . عرق بود که از سر و صورتمان می چکید . وقتی حالمان جا آمد دیگه یاد گرفتیم خواب قیلوله میلوله مالِ منطقه جنگی و آموزش نیست. دلشان به رحم آمد. فرمان از جلو نظام داده شد. خبر دار ..... حسن آقا دستور دادند راحت روی زمین بنشینیم . ولو شدیم ..... حسن آقا گفت، هر باری که دیر به خط بشوید از این برنامه ها خواهیم داشت ..... مفهومه یا نه؟ ها .... نشنفتم ..... مفهومه؟ همه با هم فریاد زدیم ، مفهومه......
صدای حسن آقا بلند شد . از جلو از راست ، نظام ..... .
..... الله .
ماشاءالله بسیجی ... ..... دست ها کشیده.... ها باریکلا ..... به احترام قرآن خبر دار . بعد گفت :
برادران عزیز ما برای شما سه تا کلاس داریم . یعنی در آنِ واحد سه کلاس برگزار می شه. اساتید هم مشخص هست . یه بخش از کلاسهایتان هم بصورت عملی است . یعنی ما کلاس اسلحه شناسی داریم و انواع و اقسام سلاح های سبک و نیمه سنگین رو آموزش می دیم بعد هم شما برادران باید به صورت عملی خودتان انجام بدید. کلاسها چهل و پنج دقیقه تا یک ساعته. بعد ده دقیقه استراحت. دوباره نیم ساعت تا چهل دقیقه ادامه کلاس .
صبح ها از ساعت نه و نیم کلاس ها شروع می شه و تا یه ربع به اذان ظهر ادامه داره .
بعد از ظهر از ساعت دو نیم تا چهار یه کلاس .
از چهار و نیم تا یه ربع به اذان مغرب هم یه کلاس. یعنی در هر روز سه تا کلاس دارید با موضوع های مختلف . الان طبق تقسیم بندی صورت گرفته که توی اتاق هایتان نصب شده باید بیایید سر کلاس . به شماره سه برید توی اتاقها و شماره کلاسهایتان را بفهمید و برگردید ..... بشمار ..... دستِ امیری بلند شد ..... حسن آقا گفت بفرمایید .
هوشنگ گفت عذر خواهی می کنم ما الان لباسهایمان خیلی کثیف شده و خاکی است . اگه امکان داشته باشه امروز به جای رفتن به کلاس ، بریم لباسهایمان را بشوییم ، یه حمامی بریم .... تنمان بوی عرق می ده ...
حسن آقا یه نگاه تندی کرد به امیری که بنده خدا پشیمان شد ...
حسن آقا گفت ، این تازه اولِ کاره . از این خاکی شدن ها تا دلتان بخواد داریم . بنا نیست هر روز مثل خانه مامان جان بروید حمام.... البته رعایت نظافت لازمه . خوب حالا بشمار یک ...... دویدیم سمت اتاق ....
بشمار دو ......
خوب کلاس ما معلوم شد . شماره شش .
دنبال کلاس می گشتیم که ..... بشمار سه......
با همهمه رفتیم تو کلاس . یاد مدرسه خودمان افتادم . خنده ام گرفته بود . از مدرسه تا مدرسه . از کلاس و درس دَر رفتیم ... باز گرفتار کلاس و درس شدیم . ای بخشکی بخت و اقبال.....
کنار دستم محمود نشست. هر نیمکت دو نفر . خنده دار بود نه!؟ سر و صدا ها فارسی و عربی و آبادانی . بلبشویی بود والله. این هم معجزه انقلاب . تلفیقی از تهرانی و عرب و غیر عرب ، همه زیر یک سقف برای ایران و انقلاب . استاد وارد شد . یا ابوالفضل . این کیه؟ تا به حال ندیده بودیمش.... قد ، ماشاءالله به نردبام تنه می زد . رنگ صورتش ، نصفه شب . موهای سرش ، عین سیم ظرفشویی . ابرو کلفت و پیوندی.... دندانها عین صدف ، سفید .....
خدایا این همه استاد ! چرا این نصیب ما شده !؟
همه بلند شدیم و ایستادیم . با سکوت و نگاه پر جذبه اش ما را میخکوب کرده بود . پوتین های واکس زده و پیراهن و شلوار پلنگی به تن داشت . قدم میزد توی کلاس و هیچ نمی گفت . خوب که وراندازمان کرد . خیلی آرام گفت .......
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂