eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 4⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم امام سجاد علیه السلام در دعای مکارم الاخلاق « وَ أَجْرِ لِلنَّاسِ عَلَی یَدِیَ الْخَیْرَ وَ لَا تَمْحَقْهُ بِالْمَنِ» (3)، خداوندا! انجام کارهای خیر را برای مردم، به دست من اجرا کن و خدمات نیکم را با منت گزاری ضایع مگردان. ┈┄═✾🔸✾═┄┈ .... خیلی آرام گفت سلام علیکم عزیزانم . بفرمایید بنشینید . آرام نشستیم . سرش را پایین انداخت و با لهجه غلیظ عربی و به فارسی گفت، من اسمم سید حمید موسویه . اهل خرمشهرم که حالا جز ویرانه‌ای از شهرم نمانده. من همرزم و رفیق جهان آرا بودم . اما سید محمد رفت و من هنوز مانده ام . توی کلاس خیلی آرام شروع کرد قدم زندن . تا کی باید بمانم؟ شما بگید! من تا کی باید از دوری دوستانم و شاگردانم بسوزم و بسازم ... و رفت روی صندلی، روبروی ما نشست. سرش را پایین انداخت و آهی کشید . صدا از کسی بلند نمی شد. این هیکل و این لحن مهربانانه، هیچ رقم به هم نمی آمد. برادر موسوی هنوز نگفته بود که استاد چه درسی است. بلند شد و به محمود که کنار من نشسته بود گفت، اسم شما چیه ؟ .... محمود . خوب آقا محمود زحمت بکشید بروید از تدارکات به تعداد بچه های کلاس خودکار و دفترچه بگیرید. محمود بلند شد و بیرون رفت . برادر موسوی رو به تخته سیاه کرد و با خط خیلی قشنگ نوشت بسم الله الرحمن الرحیم . بعد نوشت درس اول کلاس ایدئولوژی. ایمان به خدا . بعد برگشت و گفت به نظر شما اگر ایمان به خدا نباشد، در روی زمین چه اتفاقی می افتد؟ بعد با انگشت اشاره به سید جواد اشاره کرد .... تو بگو ، اگر خدا نباشد چه می شود؟ سید جواد بلند شد و سلام داد و گفت دنیا خراب میشه. استاد گفت بله این از تبعات نبودن خدا در دنیاست. یعنی چی؟ یعنی میشه جنگل . یعنی هر کی به هرکی یعنی هیچ کس به دیگری رحم نمی کنه . چون دیگه دلیلی وجود نداره که انسان ، انسان باشه . محمود به تعداد بچه ها خودکار و دفترچه آورد و با اجازه استاد بین بچه ها پخش کرد . من اول صفحه نوشتم کلاس اول ایدئولوژی . استاد سید حمید موسوی . خودکار را کنار گذاشتم و به استاد نگاه کردم . استاد شروع کرد به نوشتن . خدا به انسان چه چیزی داده؟ بعد یه آکولاد کشید. عقل، قلب، عشق، ایمان، اختیار، سعادت و بهشت بعد گفت، معنای عقل. درست زندگی کردن در دنیا همان عقل است. کسی که در دنیا درست زندگی نکند یعنی از عقلی که خدابه اون داده استفاده نکرده .... استاد داشت با حرارت حرف می زد که از کلاس بغلی صدای تیر اندازی بلند شد ..... همه نیم خیز شدند و داشتند سرک می کشیدند ببینند چه خبر شده اما استاد خیلی آرام آمد درب کلاس رو بست و گفت ما کلاسمان از این سر و صداها نداره. سر و صدای کلاس ما صدای قلب و ایمان و عشقیه که توی سینه شما ها داره آهنگ مجاهدت رو می زنه . برای من خیلی سخته که بارها مثل شما عزیزان رو آموزش دادم و بعد مثل یه پرنده پرواز کردند و رفتند . صدای استاد به بغض نشسته بود . باورمان نمی شد که استاد ما اینقدر دل نازک باشه . استاد یه قدری صدایش رو بلند تر کرد و گفت، نشانه ایمان داشتن عقله. و داشتن عقل، انسان بودن است. بقیه آدم ها که می بینید فقط شکل آدم هستند. ادای آدم ها رو در می یارن . پس اول از همه انسان باید عقل داشته باشه یا بهتر بگم از عقلش خوب استفاده بکنه. سعادت انسان بستگی به نوع عمل داره . یکی از نشانه های ایمان هم همینه که شما از جاهای مختلف آمدید اینجا تا یاد بگیرید که چه طوری یک انسانِ با عقلِ مومن و عاشق باشید. و این فقط و فقط مختص مجاهدان راه خداست . بعد برگشت روی تخته سیاه و نوشت ...امام رضا علیه السلام فرمود : شیعیان ما ، تسلیم امر ما هستند . سخنان ما را می پذیرند و با دشمنان ما مخالفند . پس هر کس این گونه نباشد ؛ از ما نیست . بعد هم گفت ، من جلسه بعد از شما ها به طور اتفاقی خلاصه مباحث این جلسه رو می پرسم . با حدیثی که نوشتم . حفظش کنید . هر کی بلد نباشه تنبیه می شه اما با روش خودم تنبیهش می کنم . خوب رفقای عزیز من برای این جلسه کافیه . میتونید خارج بشید . بچه ها بلند شدند تا از کلاس بیرون بیان که استاد ایستاد دم در کلاس و هر کسی که می خواست از در بیرون بره ،بغلش می‌کرد و اسمش رو می پرسید بعد با دست به کتفش می زد و می‌گفت فی امان الله. دیدن این رفتار از مربی بلند قد و پر جذبه برای همه ما بزرگترین درس بود . هنوز هم صدای گرم و استاد موسوی بعد از حدود سی و هفت سال توی قلبم حَک شده . استاد مخصوصا زود کلاس رو تعطیل کرد چون می دانست همه ما خسته ایم . نمی خواست کلاسش با چرت خراب بشه . برای همین موقع بدرقه ما به بیرون کلاس گفت: آرام برید بیرون تا مزاحم کلاس دیگران باشید . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتادم شورش در اردوگاه(۲) فرمانده های بعثی بشدت دستپاچه شده بودن و به هر صورتی می‌خواستن قضیه رو سریع فیصله بدن و ما هم خوب این قضیه رو فهمیده بودیم و نمی‌خواستیم براحتی ازین مسئله صرف‌نظر کنیم و خون شهید پیراینده پایمال بشه. مرداد ماه بود و گرمای هوا بی‌داد می‌کرد. بلافاصله برق اردگاه رو قطع کردن و آب رو روی ما بستن و سهمیه‌ی غذا هم قطع شد و ما در تحریم کامل قرار گرفتیم. هوای داخل آسایشگاها بشدت داغ شده بود و چند ساعت بعد تشنگی بر ما غلبه کرد. می‌خواستن با اعمال فشار بر ما تسلیم بشیم و دست از شورش برداریم، اما قضیه بر عکس شد و اون طوری‌‎که بعثیا می‌خواستن پیش نرفت. به این نتیجه رسیدیم که نباید ساکت بمونیم و هر طور شده صدامون رو بگوش بچه‌های سوله‌ها که فاصله زیادی با ما نداشتن برسونیم و اونا رو با خودمون هم‌صدا کنیم. همه با هم و هماهنگ تمومی آسایشگاها شروع کردیم به تکبیر گفتن. هر کس هر چه در توان داشت، بلند تکبیر می‌گفت. هم‌زمان تعدادی زیادی قاشق و کاسه ها رو به شیشه‌ها و دیوارا می‌کوبیدن و اردوگاه یکپارچه شده بود تکبیر و صدا. صدای ما بگوش سوله‌ها رسیده بود. بعثیا با حقه و دروغ به اونا گفته بودن که اینا بخاطر آغاز تبادل و آزادی جشن گرفتن و دارن خوشی می‌کنن. هم‌زمان سراسیمه تلاش می‌کردن که اوضاع رو تحت کنترل در بیارن و شورش بخوابه. شورش اسرا تو اون شرایط حساس براشون خیلی گران تموم می‌شد خیلی سریع به مقامات بالا گزارش دادن و نیمه‌های شب بود که نماینده صدام سپهبد حمید نصیر معاون صدام و مسئول بنیاد قربانیان جنگ(معادل بنیاد شهید ایران) به اردوگاه اومد و وارد مذاکره با نمایندگان بچه‌ها شد. مهندس خالدی آلمانی بلد بود و اونم آلمانی می‌فهمید. مقداری با هم صحبت کردن. مهندس خالدی شرایط ما رو برای پایان دادن به شورش و تحصن رو به ایشون گفت و ایشون هم پذیرفت و قول داد که همۀ اونا رو انجام بده. ایشون هم خواستار پایان دادن به شورش و تحصن بود. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 مستحبات ماه رجب ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .😅 چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد! @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 گفتگو با سردار رحیم صفوی 2⃣ در دانشگاه تبریز مذهبی‌ها دو خط فکری داشتند. عده‌ای زیادی از نیروهای مذهبی از شهرهای مختلف از جمله شیراز، شمال و تهران وارد دانشگاه تبریز شده بودند. ما نیروهای مذهبی تقریباً سال اول توانستیم یکدیگر را پیدا کنیم. در سال 50 تا 54 که در دانشگاه تبریز بودم فعالیت های مذهبی به اوج رسید. چند نفر از دوستان من دستگیر شدند ما اعلامیه های انقلابی و روش های مبارزاتی ، اعلامیه های حضرت امام و چگونگی مبارزه با ساواک و گارد دانشگاه یعنی اوج فعالیت های ما در دانشگاه تبریز تا سال 54 بود که من در رشته ی زمین شناسی فارغ التحصیل شدم. البته من تهران که می آمدم خدمت آیت الله بهشتی در منزل ایشان می رسیدم. خاطرم هست که یکبار که از تبریز آمده بودم خدمت ایشان زنگ زدم فرمودند ساعت یازده تا یازده و نیم به منزل ما بیا. منزل ایشان شمال شهر بود. من ساعت یازده و ده دقیقه به منزل ایشان رسیدم. آیت الله بهشتی بدون عبا دم در آمدند خیلی قاطع با آن قد رشید و چهره نورانی فرمودند: جناب آقای صفوی ده دقیقه دیر آمدید اگر در وقت باقیمانده مشکل حل می شود بیا وگرنه برو منظم باش. در دانشگاه تبریز مذهبی ها دو خط فکری داشتند. عده ای طرفدار افکار آقای مطهری و شهید بهشتی بودند و عده ای نیز طرفدار دکتر شریعتی بودند. من وعده ای از دوستان جزو افرادی بودیم که مقلد امام بودیم و امام را در افکار آقای مطهری و شهید بهشتی جستجو می کردیم. ارتباط خود را با روحانیت و افرادی مانند آیت‌الله قاضی حفظ کرده بودیم. ادامه دارد 👋 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم امام خمینی (ره): اگر نفس خودتان را تصفیه کردید، باک از هیچ چیز نداشته باشید، مردن چیز سهلی است، چیز مهمی نیست. این است که حضرت امیر(ع) مولای همه ما می فرمود که من به موت آن قدر انس دارم که بیشتر از انسی که بچه به پستان مادرش دارد. ┈┄═✾🔸✾═┄┈ از کلاس بیرون آمدیم . من و سید جواد و محمود و نجار با هم رفتیم سمت خیاطی ببینیم کی لباس هایمان آماده می شه . جناب خیاط باشی در حال تلاش برای اندازه کردن لباسهای ما بود. گفتیم آقای جابری لباس های ما آماده شده؟ همینطوری که داشت لباس ها رو درست می کرد با لهجه آبادانی گفت، خودتون ببینید . من سرم شلوغه . این طرف لباس های اندازه شده ست. دونه دونه ورانداز کردیم . فقط لباس های سید جواد و محمود آماده بود. دمغ آمدم بیرون و من رفتم سمت حمام هایی که قبلا دستشویی بود . دیدم یه تشت هم هست . تو دلم گفتم دیگه کلاس نداریم . تا اذان مغرب هم خیلی مانده . پیراهنم را در آوردم انداختم تو تشت . رفتم تو اتاق و از ساکم زیر پیراهن تمیزم رو پوشیدم . شلوار گرمکنم رو پام کردم و با شلوار و زیر پیراهنی برگشتم سمت تشت . تاید هم کنارش بود . نشستم به شستن . چنگ می زدم و می شستم . تو حال خودم بودم که دیدم یکی داره می زنه پشتم . برگشتم دیدم حسن آقا است . دستپاچه شدم . تا خواستم بلند بشم با فشار دستش همانجا ولو شدم رو زمین . حسن آقا گفت ، ها ، ولو شدی بسیجی ! تا آمدم بلند بشم ، حسن آقا تشت لباس رو کشید سمت خودش و شروع کرد به شستن . از خجالت داشتم آب می شدم . با لکنت گفتم برادر حسن این کار را نکنید . نگاهم کرد و گفت ، بچه تهرون بگذار یه چیزی هم گیر ما بیاد . راحت باش . بچه ها داشتند از دور نگاه می کردند و من این پا و اون پا می کردم . حسن آقا گفت اسمت چیه؟ گفتم محمد ابراهیم. گفت ها، ابراهیم راحتره. حالا برو حمام و خودتو بشور . حوله داری یا از تدارکات برایت بگیرم ؟ گفتم نه دارم .گفت پس بدو برو تا حمام شلوغ نشده . من هم لباس هاتو که شستم سرِ بند می‌ندازم خشک شه. نمیدونستم چی بگم . رفتم حوله ام رو برداشتم و رفتم حمام . خودم رو شستم و تنم یه نفسی کشید . بیرون آمدم و دیدم هنوز حسن آقا داره لباس می شوره . ای بابا ! لباس های من که رو بنده ، پس لباس کی و داره می شوره؟ دیدم سید جواد هم با حوله داره می ره سمت حمام. تو دلم گفتم استاد به حسن آقا می گن که رفتارش یه دنیا درسه . بچه ها کلاسشان تمام شده بود و همه دنبال نظافت شخصی بودند. توی محوطه صدای نوحه آهنگران بلند بود و آدم رو هوایی می کرد. از دور دستها صدای انفجار شنیده می شد. خورشید به خون نشسته بود . یعنی داره غروب می شه . رو به آسمان کردم و گفتم ، خدایا منو کجا آوردی؟ اینجا واقعا دنیاست یا بهشته؟ کجای دنیا مربی و استاد میاد لباس منِ دوزاری رو بشوره؟ رفتم وضو گرفتم . هنوز قرآن شروع نشده بود ولی دلم هوای نماز خانه کرده بود. درب نماز خانه را باز کردم، دیدم استاد کلاس عقیدتی برادر موسوی سر به سجده گذاشته و داره شونه هاش تکان می خوره. بی خود نبود که این قدر بال بال می زدم بیام جبهه. مشامم پر بود از بوی بهشت. مُهر را گذاشتم جلو و قامت بستم و نمازِ شکر خواندم . صدای آهنگران قطع شد و کمی بعد صدای قرآن فضای مدرسه فرخی آبادان رو پر کرد. به سجده رفتم و دلم نمی خواست سر از سجده بردارم . خدایا شکر ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 نمایشگاه ده عکس سری 7⃣ •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• @defae_moghadas 🍂
📸 @defae_moghadas
📸 @defae_moghadas