eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرهای مقر قبل از عملیات که به دستور فرماندهی زمین آن حفر گردید
‍ ‍ ‍ 🍂 🔴 عملیات بدر، شرق دجله دیگر کار خاصی نداشتیم و همه چیز برای شرکت در یک عملیاتی بزرگ آماده شده بود. بعدازظهر دوازدهم اسفند ماشین های لنکروز که دیگر به چشم بسیجی به آنها نگاه می کردیم، آمدند و نفرات را با تمام تجهیزات سوار کرده و بسمت جزایر مجنون براه افتادند. راهی که برای بعضی آغازی از زندگی جدید بود و برای بعضی دیگر آغاز مسیولیتی بزرگتر! از جاده شهید همت وارد پد هشت شدیم و بعد از طی کردن یکی دو کیلومتر، در کنار سنگری اجتماعی توقف کردیم. بدون معطلی خاصی بمرور سوار قایق ها می شدیم و بطرف پاسگاه آبی واقع در هور که عبارت بود از چندین سکوی شناور بهم چسبیده که باید تا فردا صبح روی آن می ماندیم تا وقت حرکت فرا برسد حرکت کردیم. رفتن با قایق روی آب و دیدن شرایط هور برای کسانی که تا حال آنجا را ندیده بودند حالات متفاوتی را ایجاد کرده بود و حس و حال غریبی بوجود آورده بود. سکوت عجیب هور در حال شکسته شدن بود و می بایست تا ساعاتی دیگر وارد کارزار بزرگی می شدیم تا دشمن را برای همه شرارت هایش سرکوب کنیم و قدرت افسانه‌ای خود را به رخش بکشیم.... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹گفتگو با سردار صفوی 7⃣ 🔅 لحظه ی آغاز جنگ در سی و یک شهریور پنجاه و نه شما کجا بودید؟ من سنندج بودم. آن زمان فرمانده ی عملیات سنندج بودم. سنندج را آزاد کرده بودیم، مریوان، بانه سردشت و تمام شهرهای کردستان را آزاد کرده بودیم. در آذربایجان غربی در آن زمان فرمانده ی عملیات بودم و دیگر آنجا فرمانده ی سپاه نبود. بعد از بیست و شش شبانه روز جنگ سنندج را آزاد کردیم. در ماه فروردین با دویست نفر پاسدار بسیجی با هواپیما مستقیم به فرودگاه سنندج رفتیم. بیست و شش شبانه روز جنگیدیم تا شهر سنندج را آزاد کردیم. همه پاسدار بسیجی بودند اما حدود ده نفر از نیروهای مومن ارتش از جمله صیاد شیرازی و حسام هاشمی بودند که به صورت داوطلب آمده بودند. بیست و سه اردیبهشت سال 59 ما شهر سنندج را آزاد کردیم. در سنندج فقط فرودگاه و پادگان لشکر بیست و هشت کردستان در اختیار حکومت بود و بقیه ی شهر در اختیار ضد انقلاب بود. تقریباً در ماه شهریور ما اکثر شهرها را آزاد کرده بودیم. صبح ساعت نه و نیم یا ده دیدیم که فرودگاه سنندج بمباران شد. البته ما وقوع جنگ را پیش بینی می کردیم. در کرمانشگاه شورای عالی دفاع تشکیل شد و این افراد آمدند: بنی صدر رئیس جمهور، شهید رجایی نخست وزیر، فکوری به عنوان فرمانده ی نیروی هوایی و وزیر دفاع، مرحوم ظهیر نژاد به عنوان فرمانده ی نیروی زمینی. بنده و صیاد شیرازی گفتیم که عراقی ها در مرز تجمع کرده اند. من به قصر شیرین رفتم و از بالای ارتفاعات دیدم که یک لشکر مکانیزه عراقی ها پشت مرز است. هم بنده و هم صیاد شیرازی اعتقاد داشتیم که عراق قصد حمله دارد. در آن جلسه من مشاهدات خود را گفتم. جملات آقای بنی صدر این بود: رو کرد به ما و گفت شما پاسدارها امنیت کردستان را برقرار کنید جنگ به شما ارتباطی ندارد. بقیه ی فرماندهان ارتش هم که حضور داشتند باور نکردند. آقای بنی صدر گفت شما پاسدارها می دانید که جنگ چگونه است؟ باید معادله ی قوا بین آمریکا و شوروی به هم بخورد. بعد هم به مهران رفت و مصاحبه کرد و گفت مردم ببینید ما آمده ایم و اینجا هیچ خبری نیست. در آن جلسه شهید بروجردی فرمانده ی غرب بود و شهید ناصر کاظمی. نه بنی صدر و نه هیچکدام از فرماندهان آن زمان باور نکردند که جنگ در حال وقوع است. من در شروع جنگ کردستان بودم. شهید یوسف کلاهدوست قائم مقام سپاه به من تلفن زد و گفت به وجود شما در کردستان نیازی نیست و از همین الان به سمت خوزستان حرکت می کنید. ما با حدود 150 نفر با ماشین رفتیم. آن زمان ما جیپ آهو داشتیم و مستقیماً به اهواز رفتیم و سلاح، مهمات، خمپاره ی صدو بیست با خود بردیم. در خوزستان هنوز پاسدارها خمپاره ی صدو بیست نداشتند اما ما چون شش ماه در کردستان جنگیده بودیم و در یک جنگ باضد انقلاب به خوبی آموزش دیده بودیم. با امثال حسین خرازی که بعداً فرمانده ی لشکر شد و تعدادی که با هم آمدند همگی بچه های جنگی بودند. ادامه دارد 👋 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣4⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم امام خامنه ای: ما با هیچ ملّتی به عنوان ملّت مخالفتی نداریم؛ با هیچ نژادی، با هیچ ملّتی؛ ما با استکبار مخالفیم، با ظلم مخالفیم، با طغیان علیه ارزشهای انسانی و الهی مخالفیم. امروز آمریکا مظهر اینها است؛ مظهر ظلم است، مظهر استکبار است.... ┈┄═✾🔸✾═┄┈ هم رفتم زیر پتو خوابیدم تا اینکه از شدت گرما بیدار شدم . آفتاب افتاده بود داخل اتاق و من هم زیر پتو . گاهی گرما آدم رو کلافه می کنه . گاهی هم سرما نمی‌گذاره بخوابی . آدمیزاد همیشه یه پاش می لنگه. از زیر پتو بیرون آمدم. بیشتر بچه ها بیدار شده بودند. ساعت از هشت هم گذشته بود. خستگی هم از تن زده بود بیرون. بلند شدم و رفتم دست و صورت را صفا دادم و برگشتم پیش بچه ها و خوابیده ها را صدا کردم . گفتم بابا صبحانه تمام شد بلند شید. از بچگی علاقه داشتم هر جایی که می رم باید یکی رو با خودم همراه می کردم . به ضرب و زور و تو را به خدا محمود و سید جواد رو با خودم همراه کردم . صبحانه را مثل قحطی زده ها خوردیم . البته بیشتر بچه ها دو پرسه صبحانه خوردند . از سالن غذا خوری زدیم بیرون. با نجار و آزادی سلانه سلانه رفتیم به اتاق خیاطی . آقای جابری داشت لباس های تعمیر شده رو تا می کرد . روی هر لباس شماره ای زده بود . سلام کردیم و از لباس هایمان سراغ گرفتیم . دفترش را باز کرد و مقابل اسم مان شماره ای که نوشته شده بود را خواند و گفت بروید طبق شماره لباستان را بردارید . لباس های اندازه شده را برداشتیم و بیرون آمدیم . به نجار وآزادی گفتم انگاری این بابا اون آقای خشن دیشبی نبود . دیدی چه جوری داد و بی داد راه انداخته بود و ما را هول می کرد . اون از آقای موسوی این هم از حضرت جابری . آدم شاخ در میاره . رفتیم توی اتاقمان و لباس های اندازه شده را تنمان کردیم که خیلی هم اندازه نبود ولی چاره ای هم نداشتیم . با یه دست لباس نمی شد آموزش رو تمام کرد . بعضی از بچه ها رفته بودند حمام و داشتند عرق و خاک دیشب رو از تنشون می شستند . من هم رفتم حمام . بعد هم راس ساعت یازده منتظر شدیم تا بیایند و ما را ببرند نماز جمعه . با مربی ها به اتفاق رفتیم دو تا خیابان آن طرف تر و وارد مسجدی شدیم که آثار جنگ روی بدنه و دیوار هاش خودنمایی می کرد . قبل از اینکه امام جمعه بیاد و خطبه ها رو شروع کنه ، وزیر شعار در نماز جمعه آبادان آمد پشت بلند گو و شعار داد و ما هم تکرار کردیم. از بغل دستیم که ظاهرا از بچه های رزمنده بود پرسیدم امام جمعه کیه؟ گفت آقای جمی. گفت تا الان ایشان از آبادان بیرون نرفته و کلی از آقای جمی تعریف کرد . وقتی که امام جمعه آمد و شروع کرد به خطبه خوانی ، آدم.کیف می کرد. یاد ایامی افتادم که تو تهران با بچه ها می رفتیم نماز جمعه. حالا توی منطقه جنگی و زیر آتیش عراقی ها داشتیم نماز جمعه می خواندیم . با تمام شدن نماز از مسجد بیرون آمدیم . با برادر جابری همراه شدیم . از جابری پرسیدم سینما رکس کجاست ؟ چیزی از سینما مانده یا نه. گفت ساعت چنده؟ گفتم یه ربع به یک. گفت که دیر شده و باید برگردیم برای ناهار. بعد از ناهار اگه خواستید بیایید دم خیاطی با هم بریم شهر رو نشونتون بدم. سینما رکس هم خرابه هاش هنوز مانده ..... با هم برگشتیم و یک راست رفتیم غذا خوری . دستشان درد نکند . بعد از اینکه دیشب حالمان را جا أورده بودند ناهار تلافی کردند. مرغ پلو دادند . خدا وکیلی کم هم غذا ندادند. اینقدر دادند که سیرِ سیر شدیم. بعد از ناهار رفتیم سرِ وقت چایی و چایی قند پهلو را هم زدیم به بدن. اما شکم سیری کار دستمان داد و باز برگشتیم اتاق و لمیدیم و چرت زدیم. اصلا یادمان رفت که قرار بود با آقای جابری بریم توی شهر گشت و گذار ..... عصری بیدار شدم و با بچه ها بساط شوخی را راه انداختیم . با صدای قرآن رفتیم برای دست نماز . بعد از وضو گرفتن راهی نماز خانه شدم . توی دلم گفتم ابراهیم ببین خدا دعاهایت را اجابت کرد . حالا تو کجایی؟ ده روز پیش کجا بودی؟ نماز را خواندیم. دعای فرج امام زمان را همخوانی کردیم . بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن . یعنی الان مادر و پدرم توی چه حالی هستند؟ رفتم توی اتاق خودمان . بچه ها داشتند با هم گپ می زدند . یاد حرف های حسن آقا افتادم . گفته بود هر کی مرغ بخوره باید پا مرغی هم بره .... ای داد و بی داد . خوردن مرغ مزه می ده اما پا مرغی رفتن هیچ مزه‌ای نداره . سر وقت رفتیم برای شام. جایتان خالی سوپ رنگ و رو رفته دادند به خورد ما که نگو و نپرس. باقی مانده مرغ ها در سوپ خود نمایی می کرد . چاره چی بود . خوردیم و دَم نزدیم . برگشتیم به اتاق و با بچه ها شلوع کاری کردیم . خاموشی رو زدند و ما هم رفتیم زیر پتو . دیشب برای بچه ها درسی شده بود. برای همین هم پوتین ها را زیر سر گذاشته بودیم . خیالم راحت بود که امشب دیگه خشم شب نمی زنند . با خیال راحت خوابیدی
م . فردا کار زیاد داشتیم .... کلاس ها پشت هم بود و مجالی برای شیطنت نداشتیم .... کلاس اول اسلحه شناسی ..... این اسمش کلاشینکوف است . اسلحه ای شرقی که سلاح سازمانی شوروی و همپیمان های شوروی است . با گاز غیر مستقیم باروت مسلح می شه . بهترین سلاح برای جنگ های پارتیزانیه . ..... این ژ سه است . سلاحی که عراقی ها از آن خیلی می ترسند . به ژ سه می گن توپ دستی . از عیب های این سلاح یکی سنگین بودنشه یکی زود کثیف شدنشه. چون با گاز مستقیم باروت مسلح می شه ...... این ...... این ...... نوشتید ؟ شما بیا توضیح بده . چند بار من برایتان باز و بسته می کنم ، دقت کنید .....آقای چشم آبی .... بفرما بیا جلو و باز وبسته کن ..... همینطور آموزشها تئوری بود و مختصری هم عملی ..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هشتاد و ششم توطئه گروگان‌گیری روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد می‌شدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم می‌شد. بچه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد می‌شدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما می‌رفتن و ما فقط نظاره‌گر بودیم. گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئه‌ای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن. شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهنده‌ها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهنده‌ها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسا تک‌تک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارا به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسا اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری می‌کردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم می‌ریختیم و تصمیم می‌گرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار می‌بندن و همین‌جا به شهادت می‌رسیم و یا مجبورشون می‌کنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂