🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 9⃣4⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
امام خامنه ای:
ما با هیچ ملّتی به عنوان ملّت مخالفتی نداریم؛ با هیچ نژادی، با هیچ ملّتی؛ ما با استکبار مخالفیم، با ظلم مخالفیم، با طغیان علیه ارزشهای انسانی و الهی مخالفیم. امروز آمریکا مظهر اینها است؛ مظهر ظلم است، مظهر استکبار است....
┈┄═✾🔸✾═┄┈
هم رفتم زیر پتو خوابیدم تا اینکه از شدت گرما بیدار شدم . آفتاب افتاده بود داخل اتاق و من هم زیر پتو . گاهی گرما آدم رو کلافه می کنه . گاهی هم سرما نمیگذاره بخوابی . آدمیزاد همیشه یه پاش می لنگه. از زیر پتو بیرون آمدم. بیشتر بچه ها بیدار شده بودند. ساعت از هشت هم گذشته بود. خستگی هم از تن زده بود بیرون. بلند شدم و رفتم دست و صورت را صفا دادم و برگشتم پیش بچه ها و خوابیده ها را صدا کردم . گفتم بابا صبحانه تمام شد بلند شید. از بچگی علاقه داشتم هر جایی که می رم باید یکی رو با خودم همراه می کردم . به ضرب و زور و تو را به خدا محمود و سید جواد رو با خودم همراه کردم . صبحانه را مثل قحطی زده ها خوردیم . البته بیشتر بچه ها دو پرسه صبحانه خوردند . از سالن غذا خوری زدیم بیرون. با نجار و آزادی سلانه سلانه رفتیم به اتاق خیاطی . آقای جابری داشت لباس های تعمیر شده رو تا می کرد . روی هر لباس شماره ای زده بود . سلام کردیم و از لباس هایمان سراغ گرفتیم . دفترش را باز کرد و مقابل اسم مان شماره ای که نوشته شده بود را خواند و گفت بروید طبق شماره لباستان را بردارید . لباس های اندازه شده را برداشتیم و بیرون آمدیم . به نجار وآزادی گفتم انگاری این بابا اون آقای خشن دیشبی نبود . دیدی چه جوری داد و بی داد راه انداخته بود و ما را هول می کرد . اون از آقای موسوی این هم از حضرت جابری . آدم شاخ در میاره . رفتیم توی اتاقمان و لباس های اندازه شده را تنمان کردیم که خیلی هم اندازه نبود ولی چاره ای هم نداشتیم . با یه دست لباس نمی شد آموزش رو تمام کرد . بعضی از بچه ها رفته بودند حمام و داشتند عرق و خاک دیشب رو از تنشون می شستند . من هم رفتم حمام . بعد هم راس ساعت یازده منتظر شدیم تا بیایند و ما را ببرند نماز جمعه . با مربی ها به اتفاق رفتیم دو تا خیابان آن طرف تر و وارد مسجدی شدیم که آثار جنگ روی بدنه و دیوار هاش خودنمایی می کرد . قبل از اینکه امام جمعه بیاد و خطبه ها رو شروع کنه ، وزیر شعار در نماز جمعه آبادان آمد پشت بلند گو و شعار داد و ما هم تکرار کردیم. از بغل دستیم که ظاهرا از بچه های رزمنده بود پرسیدم امام جمعه کیه؟ گفت آقای جمی. گفت تا الان ایشان از آبادان بیرون نرفته و کلی از آقای جمی تعریف کرد . وقتی که امام جمعه آمد و شروع کرد به خطبه خوانی ، آدم.کیف می کرد. یاد ایامی افتادم که تو تهران با بچه ها می رفتیم نماز جمعه. حالا توی منطقه جنگی و زیر آتیش عراقی ها داشتیم نماز جمعه می خواندیم . با تمام شدن نماز از مسجد بیرون آمدیم . با برادر جابری همراه شدیم . از جابری پرسیدم سینما رکس کجاست ؟ چیزی از سینما مانده یا نه. گفت ساعت چنده؟ گفتم یه ربع به یک. گفت که دیر شده و باید برگردیم برای ناهار. بعد از ناهار اگه خواستید بیایید دم خیاطی با هم بریم شهر رو نشونتون بدم. سینما رکس هم خرابه هاش هنوز مانده ..... با هم برگشتیم و یک راست رفتیم غذا خوری . دستشان درد نکند . بعد از اینکه دیشب حالمان را جا أورده بودند ناهار تلافی کردند. مرغ پلو دادند . خدا وکیلی کم هم غذا ندادند. اینقدر دادند که سیرِ سیر شدیم. بعد از ناهار رفتیم سرِ وقت چایی و چایی قند پهلو را هم زدیم به بدن. اما شکم سیری کار دستمان داد و باز برگشتیم اتاق و لمیدیم و چرت زدیم. اصلا یادمان رفت که قرار بود با آقای جابری بریم توی شهر گشت و گذار .....
عصری بیدار شدم و با بچه ها بساط شوخی را راه انداختیم . با صدای قرآن رفتیم برای دست نماز . بعد از وضو گرفتن راهی نماز خانه شدم . توی دلم گفتم ابراهیم ببین خدا دعاهایت را اجابت کرد . حالا تو کجایی؟ ده روز پیش کجا بودی؟ نماز را خواندیم. دعای فرج امام زمان را همخوانی کردیم . بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن . یعنی الان مادر و پدرم توی چه حالی هستند؟ رفتم توی اتاق خودمان . بچه ها داشتند با هم گپ می زدند . یاد حرف های حسن آقا افتادم . گفته بود هر کی مرغ بخوره باید پا مرغی هم بره .... ای داد و بی داد . خوردن مرغ مزه می ده اما پا مرغی رفتن هیچ مزهای نداره . سر وقت رفتیم برای شام. جایتان خالی سوپ رنگ و رو رفته دادند به خورد ما که نگو و نپرس. باقی مانده مرغ ها در سوپ خود نمایی می کرد . چاره چی بود . خوردیم و دَم نزدیم . برگشتیم به اتاق و با بچه ها شلوع کاری کردیم . خاموشی رو زدند و ما هم رفتیم زیر پتو . دیشب برای بچه ها درسی شده بود. برای همین هم پوتین ها را زیر سر گذاشته بودیم . خیالم راحت بود که امشب دیگه خشم شب نمی زنند . با خیال راحت خوابیدی
م . فردا کار زیاد داشتیم .... کلاس ها پشت هم بود و مجالی برای شیطنت نداشتیم .... کلاس اول اسلحه شناسی ..... این اسمش کلاشینکوف است . اسلحه ای شرقی که سلاح سازمانی شوروی و همپیمان های شوروی است . با گاز غیر مستقیم باروت مسلح می شه . بهترین سلاح برای جنگ های پارتیزانیه . ..... این ژ سه است . سلاحی که عراقی ها از آن خیلی می ترسند . به ژ سه می گن توپ دستی . از عیب های این سلاح یکی سنگین بودنشه یکی زود کثیف شدنشه. چون با گاز مستقیم باروت مسلح می شه ...... این ...... این ...... نوشتید ؟ شما بیا توضیح بده . چند بار من برایتان باز و بسته می کنم ، دقت کنید .....آقای چشم آبی .... بفرما بیا جلو و باز وبسته کن .....
همینطور آموزشها تئوری بود و مختصری هم عملی .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت
دویست و هشتاد و ششم
توطئه گروگانگیری
روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد میشدن و هر روز از تعداد اسرا تو عراق کم میشد. بچههای اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته دسته آزاد میشدن و خبری از ثبت نام و آزادی ما نبود. روزای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله ها شروع کردن و دسته دسته جلو چشمان ما میرفتن و ما فقط نظارهگر بودیم.
گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما ، اما شواهد و قرائن از توطئهای خطرناک حکایت می کرد که برای ما چیده بودن.
شایعه ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهندهها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهندهها و منافقین رو تو اتوبوس هایی که قرار بود ما رو با خودش به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوسا تکتک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارا به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوسا اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری میکردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و تو اینجور مواقع عقلمون رو روی هم میریختیم و تصمیم میگرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار میبندن و همینجا به شهادت میرسیم و یا مجبورشون میکنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
با پا گذاشتن روی شناورها برای لحظاتی تعادل خود را از دست می دادیم و حس می کردیم زیر پایمان خالی می شود. ولی چیزی نگذشت که به این راه رفتن عادت کردیم.
تازه می فهمیدیم زندگی روی آب و شناورهای ساخته شده وطنی دنیایی دارد برای خود.
در گوشه ای از راهروهای شناور وسایل خود را گذاشتیم و آماده شدیم برای گرفتن وضو و نماز. مانده بودیم تکلیف دستشویی و کارهای اولیه ما چه طور انجام می شود و...
با گشتی میان سکوهای کشیده شده در نیزارها متوجه دستشویی هایی شدیم که شش اتاقک داشت و بصورت تعادلی ساخته شده و به شکلی بود که باید وزن افراد به دوطرف تقسیم می شد.
فقط خدا خدا می کردیم تا یک طرف با هم خارج نشوند و الا در آب معلق می زدیم.
با همه این شرایط سخت مجبور بودیم تا فردا که موعد حرکت ماست، همه چیز را تحمل کنیم
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
در این ساعات غروب، چهره بعضی دیدنی شده بود. آنقدر شهادت ها حساب شده و طبق قاعدهای رقم می خورد که با کمی دقت می توانستیم تشخیص دهیم که فرداشب چه کسانی بین ما هستند و چه کسانی نیستند.
ولی بین خودمان باشد، روی بعضی افراد حسابی جداگانه باز کرده بودیم و شک نداشتیم که ساعات آخری هست که از نفس هایشان فیض می بریم.
یکی از آنها فرمانده گروهان نجف اشرف، برادر داود علی پناه بود که ناخودآگاه در کنار من قرار گرفته بود و همه حرکاتش جلو چشمم قرار داشت،
چه نمازشبی خواند و چه آخرین صبح با حالی داشت. با لباس های اتوکشیده سپاهیش که از ساک دستی کوچکش خارج کرد و همچون تازه دامادها به تن کرد و چفیه قرمزرنگ عربی خود را به سر پیچاند و عطر زد و پیشانی بند عاشقان شهادت را به سر بست و آماده حرکت شد. (نفر دوم از چپ)
چهره های دیگری هم چون او بودند که شوق پرواز کرده و حال دیگری داشتند، کسانی چون عبدالرحمن سلیمان پور، رضا کعبه زاده و محمد رضا آزادی، علی کربلایی و سالمی و...
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
شب قبل از عملیات را بر روی سکوهای شناور و با کمبود جا گذراندیم و قبل از اذان صبح همه بیدار شدیم تا از برنامه حرکت عقب نمانیم.
یکی از اتفاقات آنروز صبح حادثهای بود که کم و بیش منتظرش بودیم، و آنهم چپه شدن دستشویی های تعادلی بود که در آن گیر و دار اول صبح، که همه در صف وضو قرار داشتند رخ داد و سه نفر آب کشیده از آب خارج شدند.
یکی از آنها عبدالرحمن سلیمان پور بود که با اصرار زياد از کادر گردان جدا شده و خود را به سیل نیروهای عمل کننده رسانده بود تا در پیشانی گردان و در سخت ترین شرایط عملیات قرار داشته باشد.
بعد از نماز صبح همه آماده سوار شدن بر قایق ها شدند تا بعد از یک روز پارو زدن، در تاریکی شب خود را به زمین دشمن رسانده و حمله ای غافلگیر کننده انجام دهند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گفتگو با سردار صفوی 8⃣
🔅 در آن زمان شما متأهل بودید؟
بله من فروردین 59 ازدواج کردم. یک هفته بعد هم به کردستان رفتم. همسر من یک ماه بعد با هواپیمای سیصد و سی به کردستان آمد. اما دو ماه بعد با استفاده از بی سیم همدیگر را آنجا پیدا کردیم. همسر من یک پاسدار و انقلابی بود. من به ایشان گفتم که ممکن است شهید شوم شما می توانید با این مسئله کنار بیایید. ایشان گفت برای رضای خدا صبر می کنم ولی یک شرط دارم اگر خواستید برای آزادی فلسطین بروید باید تا جایی که می شود تا سوریه و لبنان من را همراه خود ببرید.
شرط ضمن عقد ایشان این بود و ما هم اعلامیه ازدواج خود را روی یک برگ کاغذ نوشتیم و دم سپاه زدیم. آنقدر افراد با پوتین آمده بودند که در خانه جا نبود و پوتین ها را در کوچه گذاشتند. آیت الله طاهری عقد را خواند. آقای صلواتی فرماندار بود. آقای بجنوردی استاندار بود. آن شب غذا کم آمد چون همه پاسدارها با لباس سپاه آمده بودند. شورای سپاه را که تشکیل دادیم. آقای مهندس حبیب الله خلیفه سلطانی که بعداً شهید شد، معاون آموزش بود.
من فرمانده عملیات بودم. ولی ما در شورا مصاحبه می کردیم. به حسین خرازی گفتم به چه دلیل می خواهی به سپاه بپیوندی؟ گفت من می خواهم جان خود را فدای اسلام کنم. آدم عجیبی بود. جالب است که بعد از مصاحبه ایشان به اسلحه خانه رفته بود. گفت من در جنگ بودم و سربازی رفتم و جنگیدم.
🔅 قطعاً خانواده شما همراه بوده که توانسته اید این مسیر سخت را طی کنید.
من از اصفهان به تهران می آمدم سر راه رفتم به زیارت حضرت معصومه و گفتم: یا حضرت معصومه الان وقت ازدواج من است اما ما دخترها را نمی شناسیم. آینده خود را نمی دانم چطور رقم خورده است. شما عمه سادات هستید یک عنایتی به ما بکنید و خانمی که شما می پسندید و در مسیر انقلاب همراه ما باشد قسمت بکنید. البته آن زمان می دانستم پاسداری سخت است اما نمی دانستم جنگ می شود. حضرت فاطمه ی معصومه یک عنایتی به من کرد. من جلسه ای با این خانم گذاشتم البته از قبل ایشان پانزده سوال نوشت و گفت باید به این سوال ها جواب بدهید. با نهضت آزادی چه ارتباطی دارید؟ نظر شما نسبت به مجاهدین خلق چیست؟
یک شب من در سپاه بودم و دوازده شب به این سوالات پاسخ می دادم. الان آن سوال و جواب ها موجود است. خانم من درس طلبگی خوانده بود. از شاگردان خوب بانو امین بود. من دست خداوند و امیرالمومنین را درزندگی خود حاضر می بینیم. ما به جد خود که امیرالمؤمنین است خیلی ارادت داریم. در این مسیر حضرت امیر دست ما و خانوده را گرفت.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂