🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
با پا گذاشتن روی شناورها برای لحظاتی تعادل خود را از دست می دادیم و حس می کردیم زیر پایمان خالی می شود. ولی چیزی نگذشت که به این راه رفتن عادت کردیم.
تازه می فهمیدیم زندگی روی آب و شناورهای ساخته شده وطنی دنیایی دارد برای خود.
در گوشه ای از راهروهای شناور وسایل خود را گذاشتیم و آماده شدیم برای گرفتن وضو و نماز. مانده بودیم تکلیف دستشویی و کارهای اولیه ما چه طور انجام می شود و...
با گشتی میان سکوهای کشیده شده در نیزارها متوجه دستشویی هایی شدیم که شش اتاقک داشت و بصورت تعادلی ساخته شده و به شکلی بود که باید وزن افراد به دوطرف تقسیم می شد.
فقط خدا خدا می کردیم تا یک طرف با هم خارج نشوند و الا در آب معلق می زدیم.
با همه این شرایط سخت مجبور بودیم تا فردا که موعد حرکت ماست، همه چیز را تحمل کنیم
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
در این ساعات غروب، چهره بعضی دیدنی شده بود. آنقدر شهادت ها حساب شده و طبق قاعدهای رقم می خورد که با کمی دقت می توانستیم تشخیص دهیم که فرداشب چه کسانی بین ما هستند و چه کسانی نیستند.
ولی بین خودمان باشد، روی بعضی افراد حسابی جداگانه باز کرده بودیم و شک نداشتیم که ساعات آخری هست که از نفس هایشان فیض می بریم.
یکی از آنها فرمانده گروهان نجف اشرف، برادر داود علی پناه بود که ناخودآگاه در کنار من قرار گرفته بود و همه حرکاتش جلو چشمم قرار داشت،
چه نمازشبی خواند و چه آخرین صبح با حالی داشت. با لباس های اتوکشیده سپاهیش که از ساک دستی کوچکش خارج کرد و همچون تازه دامادها به تن کرد و چفیه قرمزرنگ عربی خود را به سر پیچاند و عطر زد و پیشانی بند عاشقان شهادت را به سر بست و آماده حرکت شد. (نفر دوم از چپ)
چهره های دیگری هم چون او بودند که شوق پرواز کرده و حال دیگری داشتند، کسانی چون عبدالرحمن سلیمان پور، رضا کعبه زاده و محمد رضا آزادی، علی کربلایی و سالمی و...
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
شب قبل از عملیات را بر روی سکوهای شناور و با کمبود جا گذراندیم و قبل از اذان صبح همه بیدار شدیم تا از برنامه حرکت عقب نمانیم.
یکی از اتفاقات آنروز صبح حادثهای بود که کم و بیش منتظرش بودیم، و آنهم چپه شدن دستشویی های تعادلی بود که در آن گیر و دار اول صبح، که همه در صف وضو قرار داشتند رخ داد و سه نفر آب کشیده از آب خارج شدند.
یکی از آنها عبدالرحمن سلیمان پور بود که با اصرار زياد از کادر گردان جدا شده و خود را به سیل نیروهای عمل کننده رسانده بود تا در پیشانی گردان و در سخت ترین شرایط عملیات قرار داشته باشد.
بعد از نماز صبح همه آماده سوار شدن بر قایق ها شدند تا بعد از یک روز پارو زدن، در تاریکی شب خود را به زمین دشمن رسانده و حمله ای غافلگیر کننده انجام دهند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گفتگو با سردار صفوی 8⃣
🔅 در آن زمان شما متأهل بودید؟
بله من فروردین 59 ازدواج کردم. یک هفته بعد هم به کردستان رفتم. همسر من یک ماه بعد با هواپیمای سیصد و سی به کردستان آمد. اما دو ماه بعد با استفاده از بی سیم همدیگر را آنجا پیدا کردیم. همسر من یک پاسدار و انقلابی بود. من به ایشان گفتم که ممکن است شهید شوم شما می توانید با این مسئله کنار بیایید. ایشان گفت برای رضای خدا صبر می کنم ولی یک شرط دارم اگر خواستید برای آزادی فلسطین بروید باید تا جایی که می شود تا سوریه و لبنان من را همراه خود ببرید.
شرط ضمن عقد ایشان این بود و ما هم اعلامیه ازدواج خود را روی یک برگ کاغذ نوشتیم و دم سپاه زدیم. آنقدر افراد با پوتین آمده بودند که در خانه جا نبود و پوتین ها را در کوچه گذاشتند. آیت الله طاهری عقد را خواند. آقای صلواتی فرماندار بود. آقای بجنوردی استاندار بود. آن شب غذا کم آمد چون همه پاسدارها با لباس سپاه آمده بودند. شورای سپاه را که تشکیل دادیم. آقای مهندس حبیب الله خلیفه سلطانی که بعداً شهید شد، معاون آموزش بود.
من فرمانده عملیات بودم. ولی ما در شورا مصاحبه می کردیم. به حسین خرازی گفتم به چه دلیل می خواهی به سپاه بپیوندی؟ گفت من می خواهم جان خود را فدای اسلام کنم. آدم عجیبی بود. جالب است که بعد از مصاحبه ایشان به اسلحه خانه رفته بود. گفت من در جنگ بودم و سربازی رفتم و جنگیدم.
🔅 قطعاً خانواده شما همراه بوده که توانسته اید این مسیر سخت را طی کنید.
من از اصفهان به تهران می آمدم سر راه رفتم به زیارت حضرت معصومه و گفتم: یا حضرت معصومه الان وقت ازدواج من است اما ما دخترها را نمی شناسیم. آینده خود را نمی دانم چطور رقم خورده است. شما عمه سادات هستید یک عنایتی به ما بکنید و خانمی که شما می پسندید و در مسیر انقلاب همراه ما باشد قسمت بکنید. البته آن زمان می دانستم پاسداری سخت است اما نمی دانستم جنگ می شود. حضرت فاطمه ی معصومه یک عنایتی به من کرد. من جلسه ای با این خانم گذاشتم البته از قبل ایشان پانزده سوال نوشت و گفت باید به این سوال ها جواب بدهید. با نهضت آزادی چه ارتباطی دارید؟ نظر شما نسبت به مجاهدین خلق چیست؟
یک شب من در سپاه بودم و دوازده شب به این سوالات پاسخ می دادم. الان آن سوال و جواب ها موجود است. خانم من درس طلبگی خوانده بود. از شاگردان خوب بانو امین بود. من دست خداوند و امیرالمومنین را درزندگی خود حاضر می بینیم. ما به جد خود که امیرالمؤمنین است خیلی ارادت داریم. در این مسیر حضرت امیر دست ما و خانوده را گرفت.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
؛☫ ﷽. ☫
🖍یاد جبهه بخیرکه دانشگاه خود سازی
بود و کنکورش صداقت و اخلاص و متون
آنرا انتشارات شهادت در کربلا با مرکب
خون به چاپ میرساند.
🖍یاد موقعیت هایی
بخیر که کسی به فکر موقعیت نبود و قرارگاههایی که دل را بی قرار میکرد
🖍یاد سنگر
بخیر که به غار ثور میماند و ایستگاه صلواتی که محل استراحت ملائک بود.
🖍یاد جاده
بخیر که ترجمه صراط المستقیم بود و به تفکر چپ و راست مهر باطل شد می زد
🖍یاد معبر بخیر
که به پل صراط می ماند و به سنگر کمین که فاصله بین دنیا و آخرت بود
🖍یاد آبادان
بخیر که به آبادی دل می پرداخت،
خرمشهر که خرم به خون شهیدان شد،
بستان که مزرعه عشق بود و
سوسنگرد که با لاله و سوسن انس گرفت
🖍یاد هویزه
بخیر که علم الهدی را تربیت کرد،
دهلران که مردمان ساده ای داشت،
موسیان که قوم موسی را به مسخره گرفت، مهران که بوی مهربانی میداد.
کله قندی که مرگ در آن از عسل شیرین تر بود،
قلاویزان که نردبان عروج بود و
مجنون که داستان لیلی را بهتر بازگو
میکرد.
🖍یاد هور العظیم
بخیر که عظمت اسلام را به نمایش گذاشت،کارون که بارها به رنگ خون در آمد و اروند که روند جنگ را تغییر داد
🖍یاد فاو
بخیر که کلاس وفاداری بود،
دریاچه نمک که دل را به شور
می انداخت و کانال ماهی که به زیبایی
آکواریوم پایان داد.
🖍یاد شلمچه
بخیر که تکرار اُحُد و عاشورا بود و طلایه که ارزش طلا را شکست.
🖍یاد کلاه آهنی
بخیر که نگهبان سجده گاه ملائک بود،
چفیه که سجاده عبادت بود و
پلاک که شماره پرواز را نشان میداد.
🖍یاد لباسهایی
بخیر که هیچ درجه ای نداشت،
لباسهایی که ساده و بی اتو بودند
پوتین هایی که بدون واکس بودن و
هیچگاه بر پدال بنز و پورشه
و لامبور گینی قرار نگرفتند.
🖍یاد آفتاب
جبهه بخیر که به گرمی می تابید
وماهش که شرمنده ماههای زمینی بود و ستارگانش که به ستاره های زمینی چشمک می زد وعطرش که بوی باروت میداد.
🖍یاد گلوله هایی
بخیر که قاصد وصال بودندوترکش هایی که امر به معروف
می کردند.
🖍یاد گونه هایی
بخیر که برآن اشک استغفار می غلتید ومحاسنی که بر آن غبار تبرک می نشست،دعای کمیلی که پایانش پاکی بود وقنوتی که درآن توفیق شهادت طلب می شد
🖍یاد جهان آرا بخیر که به آرایش جهان پرداخت،
نامجو که به دنبال نام ونشان نبود ،
کلاهدوز که از نمد انقلاب کلاهی برای خود نساخت،
چمران که معلم اخلاق بود،
زین الدین که زینت دین بود،
باکری که مجسمه اخلاق بود ،
خرازی که بجز با خدا معامله نمیکرد
آبشناسان که کسی او را نشناخت و
صیاد که دلها را شکار میکرد.
🖍یاد پیکرهایی
که هیچگاه برنگشت،
یاد مادرانی بخیر که بی صدا میگریستند و بچه هایی که هیچ گاه پدرانشان را ندیدند.
🖍یاد لبخندهایی
بخیر که قهقهه شهادت بود، دستانی که به عباس اقتدا کردند و پاهایی که زوتر به بهشت پیوستند.
🖍ما ماندیم و ما،،
ما ماندیم و درد فراق یاران
🖍ما ماندیم و بار مسئولیت،،
ما ماندیم و شرمندگی.
🖍خدایا در محضر شهدا مارا شرمنده مکن
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت
دویست و هشتاد و هفتم
آزادی یا شهادت
ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب میده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمیخواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطهشو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای قوز.
تصمیم نهایی شورش و آماده شدن برای درگیری تا مرز شهادت بود. همه شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهنی جمع کردیم. تعدادی از بچه ها به پشت بام آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کرده و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیا همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت توی نگهبانا ایجاد شد و سریع همۀ نگهبانا از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. بهروشنی می شد ترس و وحشت از تکرار حادثه شهادت پیراینده رو تو چشماشون مشاهده کرد. بعثیا فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای آزادی بمیریم. واقعاً بچهها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سالها بدون نام و نشون در زندانای عراق بمونیم و بپوسیم.
هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم همه بچه ها رو گرفته بود و ذرهای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیا باید بین قتل عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب میکردن. بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد میشید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه ها خواهش کرد که بچه ها کوتاه بیان.
الحمدلله با استقامت و پایمردی بچهها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعیثا بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچهها سنگ و چوبا رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین نماز جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه ها غسل کردن و آماده حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شومشو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکای مرز برگردوند.
ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂