🍂
با سلام به امام زمان علیهالسلام، درود بر امام خمینی
سلام به رزمندگان اسلام
اسم من زهرا میباشد این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم میخواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالیبافی میروم. مادرم کار میکند. ما 5 نفر هستیم. پدرم مرد و باید کار کنیم و من 92 روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.
از خدا میخواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلاء ببرید. آخر من و مادرم خیلی روزه میگیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم ، احمد و بتول و تقی برادر کوچکم سلام میرسانیم خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.
پن: این خلوص پیشکش، کمی شرافت داشته باشیم
..........
🖼 این سند در آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی موجود است؛ نامه دختر بچه 9 سالهای است که در 1362/11/8 نگاشته شده و همراه با نان خشک و بادام به دست رزمندگان اسلام رسید!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت
دویست و هشتاد و هشتم
خلبانان اسیر
یکی دو روز آخر اسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خوردهای نفر از خلبانای اسیر رو از اردوگاهای مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونا رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقیها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری میبردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون میرفتم. بهیارها مشغول کارای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همینجا موندگار میشید. اول باورشون نمیشد که بعثیا همچین تصمیمی داشته باشن، اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیا، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچههای ما آماده شهادت هستن و اگه بخوان نگهمون بدارن، شورش میکنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن.
اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیا رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتند.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
با متوجه شدن نگهبانان عراقی نسبت به عملیات، یکی از آنها بطرف دوشكا رفت و سطح آب را به رگبار بست و بی هدف همه را به رگبار بست
پیوسته رگبارش کار می کرد و لحظه ای قطع نمی شد. در این وضعیت تعدادی از بهترین ها را هدف گرفت. از جمله داود علی پناه که فرمانده گروهان بود و اهل خرم آباد. همان فردی که در قسمت های قبل، نقل حالاتش را داشتیم و خودش گاهی از شهادتش در این عملیات خبرهایی در لفافه داده بود.
یکی از اتفاقات این لحظات تیرخوردن به مچ دست فرمانده گردان سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی بود که مچ دستش در همین ابتدا قطع گردید ولی او کوچکترین توجهی نکرد و از دست دیگر بعنوان پارو استفاده کرد و همه را به پیشروی تحریک نمود و خود را به ساحل رساند تا بعد که به عقب انتقال پیدا کرد.
نیروهای سواری بر قایق ها بی امان به سمت سیل بند دشمن آتش کردند و آنقدر این آتش پرحجم بود که غواصان که روی سیل بند دشمن و در جوار عراقی ها هدایت و راهنمایی قایق ها را به عهده داشتند به پشت این خاکریز پناه گرفتند تا از آتش خودی در امان باشند.
تمام حواسها به دوشکای دشمن بود که ناگهان شهید علی حساموند با آرپی جی از روی آب شلیک کرد و دوشكا را برای همیشه خاموش نمود.
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
نفرات بعضی از قایق ها موفق شدند خیلی سریع خود را به روی سیل بند برسانند ولی در بعضی نقاط کار به مشکل خورده بود و آچار سیم بر در آب افتاده بود.
این اتفاق در شرایطی بود که تیرهای دشمن از هر گوشه سیل بند می توانست تعدادی را به شهادت برساند. هول و ولایی در دل معرکه درگیری بر همه مستولی شده بود و آتش طرفین لحظه ای قطع نمیشد.
شهید علی رهنمایی و یکی دو نفر دیگر از غواصان و فرماندهان، ایثارگرانه، با شکم خود را روی سیم خاردار انداختند تا دیگران از آنها بگذرند. در این صحنه ناب، علی رهنمایی چون پلی همه را به خشکی رساند و خود به دیدار یاران شهیدش توفیق پیدا کرد.
خط دشمن به سرعت سقوط کرد و نیروها برای پاکسازی سنگرها وارد عمل شدند.
تعدادی فرار کرده و برخی در سنگرها منتظر شرایط مانده بودند.
در این لحظات بیسیم چی لشکر موقعیت گردان را از بیسیم چی گردان (شهید غلامرضا حاجی پور ) سوال کرد و وقتی خبر فتح خاکریز دشمن را شنید، باور نکرد که به این زودی خط شکسته شده باشد. بعد از چند بار اصرار و انکار، کار به درگیری جزیی کشیده شد تا باور کند پای بچهها به خشکی رسیده است و دشمن عقب رفته است.
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
خیلی سریع نیروها وارد خط دشمن شدند و شروع به پاکسازی خط اول کردند. از کنار هر سنگر که رد می شدیم نارنجکی در آن می انداختیم و سراغ سنگر بعدی می رفتیم.
در یکی دو سنگر، دشمن مقاومت کرد و اتفاقاتی هم افتاد. در یکی از این صحنه ها فرد عراقی با التماس زیاد از رضا کعبه زاده درخواست امان کرد و خواست او را برخلاف دستور به اسارت درآوریم. رضا هم دلش به رحم آمد و از کشتن او گذشت و در فرصتی همان اسير به طرف رضا شلیک کرد و او را به شهادت رساند که بچه ها او را جزای عمل خود رساندند
در فرصتی که دست داد مجروحان و شهدا را با قایق ها به عقب فرستادند تا در صورت عقب نشینی جا نمانند.
با تسلط نسبی بر خط یا سیل بند دشمن، نیروهای گردان جعفرطیار که ماموریت پیشروی در عمق را داشتند هم رسیدند و دشمن را دنبال کردند و تا ظهر به سیل بند برگشتند.
ایستادن آنها در جلو مستلزم الحاق و رسیدن نیروهای لشکر ۵ نصر بود که نرسیدند و بخاطر عدم الحاق یگانهای دیگر مجبور به آمدن عقب و پدافند در کنار ما شدند.
*بنظر می رسد نیروهای مشهد به فرماندهی شهید عبدالحسین برونسی با مقاومت شدید دشمن در سه راه خندق روبرو می شوند و این شهید بزرگوار بعد از مقاومت جانانهای، در همین منطقه به شهادت می رسد. روحش شاد
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گفتگو با سردار صفوی 0⃣1⃣
🔅 برخی اتهاماتی را به بسیج و سپاه می زنند اینکه در دوران جنگ عملیات بدون برنامه ریزی کافی انجام می شد. چقدر این مسئله را قبول دارید؟
من به عنوان کسی که از اول تا آخر جنگ مسئولیت داشتم یعنی بنیانگذار و فرمانده ی عملیات جنوب در خوزستان بودم. بعد هم فرمانده ی نیروی زمینی سپاه شدم، سپس قائم مقام فرمانده ی کل سپاه شدم ، می توانم بگویم که در تمامی عملیات های جنوب و غرب کشور مسئولیت مستقیم داشتم و با اطمینان می گویم که فرماندهان جنگ، عاقل با تدبیر و متشرع بودند نسبت به خون مسلمین. ما برای اینکه خون جوانها کمتر ریخته شود و شهید و زخمی شوند و پیروزی بوجود بیاید بالاترین و دقیقترین کارهای اطلاعاتی را انجام می دادیم. شناسایی های اطلاعاتی ما مثلاً شش ماه طول می کشید.
زمین دشمن، وضعیت او و وضعیت جوی را در نظر می گرفتیم بعد از شناسایی ها که کار اصلی اطلاعات بود، به تنهایی عملیات را طرح ریزی نمی کردیم. از فرماندهان لشکر ها مانند شهید همت، حسین خرازی استفاده می کردیم. نه تنها با فرمانده لشکر بلکه تا رده ی فرمانده ی گردانها می رفتیم و طرح را مطرح کرده و نظرات آنها را جویا می شدیم. ما تا اطمینان صد در صد پیدا نمی کردیم که این طرح ریزی منجر به پیروزی می شود دستور عملیاتی صادر نمی کردیم. البته این یک طرف قضیه بود یک طرف هم دشمن قرار داشت.
دشمن هم در داخل ایران عوامل نفوذی داشت. مثلاً کربلای 4 در سال 65 کاملاً لو رفت و ما مطلع نبودیم که دشمن در اطلاع است. بنابراین با شروع عملیات ما تلفات سنگینی دادیم. همان چند ساعت اول عملیات را قطع کردیم. بعد از چند روز عملیات کربلای 5 را در شرق بصره شروع کرده و دروازه های شرقی بصره را شکستیم که در آن نقطه دشمن غافلگیر شد. با اطمینان می گویم که فرماندهان مومن، خردمند و شجاع که نسبت به دماع مسلمین. مثلاً ما بیمارستان های خود را نزدیک خطوط جبحه می بردیم که تا بسیجی ها پاسداران و ارتشی ها مجروح می شوند زود به بیمارستان برسانیم و عمل جراحی انجام گیرد.
آمریکایی ها در جنگ ویتنام وقتی که سربازها تیر می خوردند دو و نیم ساعت طول می کشید تا به بیمارستان رسانده شوند. ما این زمان را به یک تا یک و نیم ساعت رساندیم. یعنی از زمانی که یک رزمنده ترکش می خورد و حتی عمل مغز یا قلب نیاز داشت، به بیمارستان حضرت فاطمه ی زهرا می رسید. ما بیمارستان ها را جلو برده بودیم اما به گونه ای می ساختیم که سه لایه بتن می ریختیم تا اگر بمب پانصد کیلویی هم می ریختند بیمارستان تخریب نمی شد. کما اینکه در عملیات فاو بیمارستان حضرت فاطمه را که در کنار رودخانه ی بهمن شیر بود هم با بمب هوایی و هم با شیمیایی زدند اما نتوانستند آن را منهدم کنند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 1⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
درد هجران را کشیده ام . رفقای جون جونی ام را جلوی چشمانم در خاک و خون غلطیده دیده ام و اکنون راوی آن روزها هستم .
برای تو می گویم تا در تاریخ بماند ...
...مربی تخریب ادامه داد که، معمولا مین هایی که توسط دشمن کاشته می شد از مین گوجه ای استفاده می کنند ...ببینید این مین منور است . عموما این مین ها را با سیم تله به مین های دیگه مثل والمر و تی ایکس پنجاه به صورت کشش یا قطع کشش تله گذاری می کنند . تخریبچی باید خوب وضعیت میدان مین را بفهمد.......
کلاس تاکتیک . به حمله می گویند آفند یا تک. و نام نگهداری خط مقدم یا لبه جلویی منطقه نبرد را پدافند گویند .حالا انواع تک یا آفند را بنویسید . تک جبهه ای .....تک .... معمولا دشمن بعد از اینه مورد آفند قرار گرفت، اقدام به پاتک می کند. دشمن همیشه برای پاتک کردن اول آتش تهیه می ریزد ......این آتش می تواند هم خط مقدم را نابود کند و هم در عقبه مشکلات زیادی برای ما بوجود بیارود....
هر روز برنامه ما این بود و گاهی هم در کلاس های چرتمان می زد مخصوصا کلاس های بعد از ظهر که برای بیدار ماندن مکافات داشتیم . ناخود آگاه پلکها روی هم می افتاد که یکدفعه با صدای شلیک گلوله مشقی یا همان فشنگ گازی سراسیمه از خواب می پریدیم. هاج و واج به هم نگاه می کردیم و در بعضی مواقع استاد اجازه می داد بریم و آبی به سر و صورت بزنیم . کم کم داشتیم به آخرهای دوره می رسیدیم . آخرین جمعه ای که در آبادان بودیم همراه برادر جابری که توی این مدت هم خیاط بود و هم مربی تاکتیک و .... یه پارچه آقا با دلی نازک اما قیافه ای غلط انداز. رفتیم توی آبادان یه چرخی زدیم. سینما رکس را به ما نشان داد که مخروبه بود. در یکی از خیابان های شهر از کنار خانمهای محلی عرب زبان که داشتند پنیر و ماست کیسه ای و تخم مرغ می فروختند رد شدیم . یکی از بچه ها می خواست ماست بخرد که با مخالفت آقای جابری روبرو شد . به زور ما را از کنار آن خانم های درشت هیکل و سیاه سوخته رد کرد. من پرسیدم چرا نگذاشتی ماست بخره؟ اما جوابی که داد همه ما را به خنده انداخت. راس و دروغش را نمی دانم ولی فکر می کنم برای ترساندن ما بود. آقای جابری گفت مبادا از این ها خرید کنید ها ....
بالاخره استاد ما را به زور از آنجا رد کرد.
اما یکی از تلخ ترین اتفاقی که افتاد به شهادت رسیدن مادر یکی از مربی هایمان بود. ما را آوردند گلزار شهدا برای مراسم دفن مادر استاد مان.
زن های عرب زبان به صورتشان می زدند و نوحه خوانی می کردند . اصلا اون روز دل و دماغ کلاس رفتن هم نداشتیم و تا شب دمغ بودیم .
بالأخره روز موعود رسید و باید می رفتیم برای خنثی کردن میدان مین .
استاد گفت نه میدان مین با شما شوخی داره و نه من با شما. توی این جلساتی که با هم داشتیم و هر چی که یاد گرفتید حالا باید به طور عملی انجام بدید . ساعت چهار پنج بعد از ظهر بود که ما را آوردند به یک دشت باز که اولش سیم خار دارهای حلقوی بود و میدان مین خیلی قشنگ داشت به ما چشمک می زد . استاد گفت ، این میدان مین عراقی هاست که هنوز دست نخورده مانده و الان وظیفه شماست که میدان را خنثی کنید . یکی یکی با هزار ترس و واهمه به سمت میدان راهی می شدیم تا هنر خودمان را به رخ اساتید بکشیم که یعنی بلد شدیم . بعضی از بچه ها که تردید می کردند ، استاد با نشانه روی دقیق با گلوله جنگی کنار پای بچه ها شلیک می کردند. هوا نسبتا سرد شده بود اما از تمام هیکل ما دانه های عرق می چکید .
حالا در انتظار بمان تا باقی ماجرا را در فصل دوم برایت تعریف کنم .
دوست همیشگی شما محمد ابراهیم
مابقی جریانات به زودی در
فصل دوم
@defae_moghadas
🍂