🍂
🔻 یاد یاران
🔅 قسمت اول :
یاد یاران و پادگان شهید غلامی اهواز محل اسقرار تیپ 15 امام حسن مجتبی علیه السلام و شور و حال بچه ها بخیر،
پادگان که نه، دانشگاه تحصیل عرفان، عرفانی که آخرین سطحش شهادت بود و جان فدا کردن در راه معبود،
دانشگاهی که در آن نوجوان و جوان و پیر همکلاس بودند و دانشجوهاش کلاسهای قبل از دانشگاه را جهشی گذرانده بودند، دانشگاهی که امتحان ورودی نداشت و فقط همت و مردانگی می خواست و امتحاناتش عملی بود و مدرکش گذرنامه ای برای ورود به دریای بیکران رحمت الهی و همجواری با اولیاءالله،
دانشگاهی که در ابتدا استاد و مقتدایش امام خمینی بود و اکنون امام خامنه ای، دانشگاهی که تجدیدی هایش باید در امتحان سختتری شرکت می کردند و اگر قبول نمی شدند باز امتحانش سختر می شد، هرچند بعضی از دانشجوهایش کم آوردند و پشیمان شدند از آمدن و قید درس و دانشگاه را زدند و رد شدند، اما خیلی هاشون ماندند و مدرک نهایی را گرفتند و رستگار شدند و بعضی هاشون در انتظار گرفتن مدرک نهایی پشت سر استاد و رهبر خود امام خامنه ای ایستاده اند.
چه شور و حالی بود و چه غوغایی بود اینجا، در این دانشگاه بعضی ها یک شبه مدرک نهایی را می گرفتند و آسمانی می شدند، پس وقتی وارد پادگان شهید غلامی شدی با وضو و طهارت وارد شو و آن ایام را یاد کن و قدمهایت را آهسته بردار، چرا که آنجا جای قدمهای بهترین بندگان خداست، بندگانی که از کودکی برای جانبازی در راه دین خدا انتخاب شده بودند، سربازان در گهواره ای که امام خمینی آنها را به دنیا معرفی کرد، آنها باید پایبندی خود را به انتخاب امام به دنیا نشان می دادند و دادند، پس قدمهایت را آهسته بردار و خوب به اطرافت نگاه کن و بیاد بیاور روزی را که جوانانی پاک سرشت در این خیابان ها می دویدند و می خواندند اللهم قوعلی خدمتک جوارحی،
گروهان به گروهان،
گردان به گردان،
با تجهیزات کامل حتی با ماسک ضد شیمیایی بر صورت، دور تا دور پادگان را می دویدند و همه سختی را به جان می خریدند، حتی بعضی از آنها آنقدر سنشان کم بود که شانه هایشان تحمل سنگینی اسلحه را نداشت و بعضی از آنها قدشان از بند پوتین هم کوتاهتر بود و با التماس به آنجا آمده بودند، همانند آزاده جانباز مسعود مبشرنژاد که حاج عزیز رنجبر مسئول اعزام شرط اعزامش را آن گذاشته بود که اگر قدش از بند پوتینش بلندتر بود اعزامش کند و وقتی او شرط را می بازد دست به التماس میزند و مسئول اعزام را راضی می کند و بعضی هاشون با گذاشتن سنگ و آجر زیر پاهاشون قدشون رو بلند کرده بودند و یا کفش پاشنه بلند پوشیده بودند و ذهن مسئول اعزام را منحرف کرده بودند و اعزام شدند.
بعضی هاشون هم با دست بردن در شناسنامه هاشون خود را به سن جبهه رسونده بودند ولی پابهپای بزرگترها می دویدند و آخ نمی گفتند، آنها در اوان نوجوانی ردای مردانگی و جوانمردی پوشیده بودند،
یادتان هست.......؟
«حسن تقی زاده»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و نودم
ریش نمی زنیم
زمانی که اسیر شدیم تعدادیمون محاسن داشتیم و نوجوونامون تو اسارت محاسن درآوردن ولی هیچوقت به ما و اونا اجازه داده نشد که به اختیار خودمون محاسن بذاریم. تراشیدن ریش هفتهای حداقل یه بار با تیغای کند، اجباری بود.
روز اول تبادل که حادثه شهادت شهید پیراینده پیش اومد همه با هم عهد بستیم که به عنوان عزا به هیچوجه ریشامون رو نزنیم و حتی یکی از شروطمون با سپهبد حمید نصیر بود و اونم پذیرفته بود.
روز قبل از آزادیمون تعداد زیادی تیغ آوردن و گفتن که همه باید ریشتون رو تیغ بزنید و به هر کدوم یه دست لباس نو دادن که بپوشیم. همه حموم کردیم و لباس نو پوشیدیم و کهنهها رو دور انداختیم و بعضی بعنوان یادگاری با خودشون به ایران آوردن. اما هیچکس محاسنش رو نتراشید.
فرمانده و افسرهای اردوگاه بشدت عصبانی بودن و حتی تهدید میکردن که اگه تیغ نزنید آزادتون نمیکنیم. ما که میدونستیم تهدیدا جدی نیست و فرمانده مافوق اونا«نصیرمحسن» اومده اینجا و قول آزادی به ما داده و فقط توپ و تشره اعتنا نکردیم و گفتیم: که ما از سپهبد حمید نصیر قول گرفتیم. بعضیا هم گفتن: ما با ریش اسیر شدیم و میخوایم با ریش به وطنمون برگردیم. خلاصه حسابی پررو شده بودیم و اونا چارهای نداشتن جز اینکه این روز آخر رو هم تحملِمون بکنن.
آخرش سماجت ما نتیجه داد و تنها گروهی از اسرا بودیم که همه بلا استثنا با محاسن وارد خاک ایران شدیم. جالبه بدونید وقتی وارد مرز شدیم، پاسدارها و بچه های خودمون همه تعجب میکردن و میپرسیدن ماجرا چیه؟ این اولین گروهیه که میبینیم همه محاسن دارن و تموم گروهای قبلی با ریش تراشیده وارد شدن و ما هم شرح ماجرا رو به صورت مختصر براشون توضیح میدادیم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
روز دوم عملیات را شروع می کردیم. هوای اول صبح و خنکی دلنشین منطقه حالت خلسه ای بوجود آورده بود که آرامش خاصی بما می داد. نمیدانم شاید قرار بود این آرامش صبحگاه، جای خود را به شامگاهی پرتلاطم بدهد. آن روز را طبق معمول گذراندیم و جسته گریخته در سه راه خندق درگیری ها و تبادل آتشی داشتیم.
یکی از بالگردهای دشمن که جرآت کرده و برای ماموریتی بالای منطقه آمده بود با انبوه آتش کلاش و تیربار و پدافند و ... قرار گرفت و بعد از بلند شدن دود، چرخی خورد و سقوط کرد و صدای الله اکبر بچه ها شور و حالی در جبهه ایجاد کرد.
ساعت به چهار بعد از ظهر رسیده بود که باز روی سه راه خندق شلوغ شد و این بار شاهد تیرهایی بودیم که از پشت سر به طرف ما می آمد. تکی که زده بودند بسیار سنگین بود و نیروهای ما و خصوصا نیروهای لشکر 5 نصر، مقداری عقب نشینی کردند ولی به فشاری که از جناح ما وارد شد موفق شدیم سه راهی را حفظ کنیم و آنها را ب عقب برانیم.
در این جنگ و گریز تعدادی از بچه های ما خصوصا عبدالرحمن سلیمان پور که در روز حرکت در آب افتاده بود و بر شرایط خودش می خندید برای نجات مجروحی اقدام نمود که بعد از نجات او، خود به شهادت رسید.
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
با غروب آفتابِ همان روزِ آرام، که حالا با آن شرایط به پایان می رسید خبر آوردند که روی ادامه جاده خندق درسمت عراق، تانکها و نفربرهای دشمن مانند قطاری آماده حمله و گرفتن سه راه خندق شده و طبق عادت آنها در گرگ و میش فردا هجوم سختی خواهند داشت.
فرماندهان لشکر برای نجات این منطقه باید فکری می کردند. آنشب با فرماندهان لشکر 5 نصر هماهنگ شدیم تا آنها از سمت راست جاده و ما از سمت چپ به زرهی دشمن یورش برده و پیش دستی کنیم . سر شب نیروها همانند شب عملیات آماده حرکت شدند.
معمول این بود که نیروهای خط شکن بعد از انجام ماموریت شب اول، سریعا با نیروهای تازه نفس تعویض شوند و به عقب بروند، ولی گردان ما علاوه بر شکستن خط و مقابله شدید با تک های دشمن و نیز پدافند در چهار کیلومتر، حالا باید در مرحله دوم عملیات هم شرکت می کرد و این نشان از توان بالایی داشت که در تمرین ها و آمادگی جسمانی و عملیاتی به دست آمده بود.
نیروهای عمل کننده خیلی سریع خود را به نزدیک سه راهی رساندند و گردان های پشتیبان برای کمک به آنها در سینه خاکریز ایستادند تا در صورت نیاز دستور حرکت بگیرند.
ادامه 👇 👇 👇
@defae_moghadas
🍂