🍂
🔴 عملیات بدر،
شرق دجله
عملیات شب سوم موفقیت آمیز بود و توانستیم مقداری از فشار دشمن را کم کنیم و مانع پاتک آنها شویم.
اول صبح بود که باقیمانده بچه ها جسته گریخته و خسته از عملیات دیشب بازگشتند و هر کدام در گوشه ای به خواب رفتند. سراسر منطقه را آرامشی نسبی فرا گرفته بود و تنها هر از گاهی صدای انفجاری از دور بلند می شد و گوم گوم بگوش می رسید که گویا از ماشین منهدم شده مهمات دیشب عراقی ها بود و دیگر صدای معمول جبهه.
براستی نقشه عراقی ها چه بود و چه در سر داشتند. یکی از کارهای دشمن در آن سالها، آماده نگه داشتن نیروی آماده به کار و آزادی بود که می توانست در مواقع عملیات ما در هر منطقهای، بسرعت جابجا شود و واکنش سریعی از خود نشان دهد و با قدرت زرهی خود شرایط را به نفع خود عوض کند. با توجه به عملکرد قبلی آنها، کم و بیش منتظر ورود اینچنین نیرویی به منطقه بودیم.
وضعیت ما از لحاظ پشتیبانی جالب نبود. تنها وسایلی که می توانستند از راه آبی برای ما بیاورند تجهیزات سبک بود و از ماشین آلات سنگین هیچ خبری نبود. هدف اولیه عملیات گرفتن جاده بصره – العماره بود و تهدید راه مواصلاتی دشمن. هر چند بعضی نیروها در شب اول تا دجله هم رسیدند و وضوی نماز صبح را در آنجا گرفتند ولی حالا روی همان نیم متر مانده بودیم، نه سنگری بود، نه جان پناهی. ولی همچنان گوش به فرمان فرماندهان و آماده برای هر حمله جدیدی به مواضع دشمن بودیم.
روز پنجم یا ششم را می گذراندیم . گاهی برای رصد کردن دشمن نگاهی به منطقه می کردیم تا از آنها غاقل نشده باشیم. آن روز صبح هم همین کار را کردیم. در سه چهار کیلومتر آنطرف تر خط سیاهی مشاهده می کردیم که خیلی دقیق معلوم نبود. دوربین چشمی را آوردیم و نگاهی به دشمن انداختیم.
چیزی که می دیدم تعجبم را برانگیخته بود .
چندین ستون از تانک های زرهی کنار هم چیده شده و چون دیواره ای از آهن و فولاد در برابر ما صف آرایی کرده بودند. بالگردی که بر روی آنها در حال پرواز بود نشان می داد فرمانده آنهاست و از بالا آنها را نظم می دهد.
بچه های دیگر هم بالای خاکریز آمدند و نگاهی به منطقه کردند. لبخند تلخی روی لب بچه ها نقش بست و متلک هایی که می زدند هم در جای خود جالب بود. یکی می گفت:"کافیه هر کدوم یه تیر مستقیم بزنند، دیگه خاکریزی برامون نمی مونه". یکی دیگر با خنده می گفت: " من که رفتم وسایلم رو جمع کنم برگردم".😅
روحیه ها خوب بود و به هیچ وجه تصور عقب نشینی را هم در سر نداشتیم. آنها هم تحرک خاصی نداشتند. باید صبر می کردیم تا ترفند فرماندهان را برای مقابله با آنها بفهمیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔹گفتگو با سردار صفوی 3⃣1⃣
برخی می گویند که چرا سپاه در فعالیت اقتصادی شرکت می کند. برخی منتقدین می گویند که با این فعالیت های اقتصادی برخی رانت ها برای سپاه ایجاد می شود.
اگر بعد از جنگ کشور ما توانسته ده ها سد بسازد، جاده های زیادی را احداث کند. شش فاز در منطقه ی عسلویه باید ساخته می شد. یا کارهای بزرگ سازندگی که در کشور ما انجام شده مانند احداث لوله های آب، گاز اتوبان های بزرگ و سد های بزرگ بخصوص در مناطق مرزی که یک سری مسائل امنیتی خاص دارد و پیمانکاران حاضر نبودند در مناطقی حضور پیدا کنند که یک مقدار مسائل خاص دارد.
سپاه در بخش سازندگی خدمات بزرگی را به ملت ما انجام داده . من به عنوان فرمانده ی سپاه به هر واحد مهندسی که در سازندگی شرکت می کردند مثلاً جاده سازی کرده و یا لوله گذاری گاز می کردند می گفتم به هر روستایی که می رسید آن جاده ی روستا را هم ترمیم کنید. اگر مسجد ندارند برای آنها بسازید و مردم همان روستا را هم بکار بگیرید. در استان سیستان و بلوچستان ما راه آهن بم به زاهدان را ساختیم. من به آنجا رفتم و دیدم که از تمام مردم بومی منطقه برای کار و حتی حفاظت استفاده می شود.
این بکار گیری مردم بومی هم امنیت آفرین بود و هم خدماتی که به روستا می رسید. این تدبیر رهبری انقلاب اسلامی است که یک نیروی کارآمد بکار گرفته شود. درزمان جنگ هزاران دستگاه لودر و بولدوزر با پول این ملت تهیه شده بود. یا این وسایل باید به پادگان ها برده می شد و خاک می خورد یا در صحنه ی سازندگی کشور مورد استفاده قرار می گرفت. ما ده ها هزار نیروی جوان داشتیم . این نیروهای جوان را می توانستیم در پادگان ها حفظ کنیم؟ حضرت آقا اجازه دادند که از بخشی از نیروها که در مسائل نظامی، هوایی و غیره بکار گرفته نمی شدند استفاده شود. شاید این افراد دو یا سه درصد از پاسداران باشند.
دو یا سه درصد از پاسداران ما در بخش سازندگی بکار گرفته شده اند. البته تجهیزات عمده ی ما آمدند. سپاه پاسداران و قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء پیمانکاری های بزرگی از مردم می گیرد. یعنی کارها را به تنهایی انجام نمی دهد. کارها را تکه تکه کرده واز مردم کمک می گیرد. مثلاً یک لوله ی گاز هزار کیلومتر طول دارد. برای اینکه پیمانکاران شخصی را می گیرد و برکار آنها نظارت می کند. من به عنوان کسی که مسائل کشور را می شناسم.
عقب ماندگی های بزرگی ما در بخش های زیرساختی داریم. ما الان دربخش راه آهن واقعاً مشکل داریم.
ادامه دارد👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یاد یاران
قسمت سوم:
کفپوش سالنشان را نظاره کن!
از قالی دست بافت و فرشهای ماشینی هزار شانه کاشان و مشهد و کویر یزد خبری نیست، تنها موکتی نازک مانند برگ کاغذ همه دار و ندارشان بود آن هم برای نشستن بر آن و برای پهن کردن سفره شان و جلساتشان، بر روی تختها نگاه کن و بیاد بیاور روزی را که یکی نشسته بود مشغول دل نوشته و یا وصیت نامه، یکی خسته از فعالیت روزانه مشغول استراحت، سفره وحدتشان را یاد کن خبری از مرغ بریان و چلوکباب برگ و کوبیده و شیشلیک نبود. غذایی ساده در بشقابهای دونفره در کنار هم، برادرانه و یکرنگ، بی ریا و خوشدل، عده ای هم خدمتگذار بنام شهردار برای پهن کردن سفره، توزیع غذا و شستن ظروف و نظافت آسایشگاه،
قرائت قرآنشان را بیاد داری؟
همگی شبها قبل از خواب بر روی موکت نازک می نشستند و سوره واقعه جمعی می خواندند و می خوابیدند،
یادت هست؟
بعضی هاشون موقع شنیدن نام حورالعین خنده شان می گرفت و خجالت می کشیدند و قرمز می شدند.... و آخر هم شهید شدند و به وعده الهی یعنی حورالعینشان رسیدند، وَحُورٌعِینٌ کَاَمْثَلِ اللُّوالمَکْنُون،
تنها گرما بخش سالن هم در زمستان بخاری نفتی اهدایی مردمی بود و در تابستان هم تنها نسیم خنکی که بر آنها می وزید باد کولر آبی بود که اگر آن هم به کمک خیّری نیکوکار نصیبشان شده بود، اکنون به امروز بیا و ببین نه شور و حالی و نه قرائت قرآنی و نه سفره وحدتی و همه جا سکوت و خاموشی است، کسی نیست! یا شهید شدند و یا در حسرت دیروز می سوزند حال که با دیدن جای خالی دوستانت غمی بر غمهای دلت افزوده شد و چشمانت خیس اشک شد بیا و در پای تپه کنار سالن ها با ادب و احترام بایست، همان تپه ای که بچه ها به خاطر عرفانی بودنش تپه عرفانش نامیده بودند و بیاد بیاور بالا رفتن بچه ها از تپه را ،
یادت هست چطور بچه ها عارفانه دم دمای غروب با وضو آرام آرام به بالای تپه می رفتند و به انتظار اذان می نشستند؟ حالا قدم بر تپه بگذار و آرام بالا برو بیاد آن روزها، ببین هنوز عرفانی است و شورانگیز،
یادت می آید بعضی ها به تنهایی نشسته بودند و در افکارشان فرو رفته و دفتر اعمالشان را مرور می کردند و تعدادی در کنار هم مشغول گپ و گفت دوستانه؟! چه عرفانی داشت تپه عرفان و چه خوش سلیقه بود او که تپه را به این نام خواند ، کمی بالای تپه بایست و آن دورتر پشت تپه را ببین، آن خیمه ها و چادرها را در دل ماسه ها
یادت هست؟
خیمه گاه بهترین و مخلص ترین مجاهدان بود ، آری واحد تخریب را می گویم،
مگر هر کسی توان رفتن به واحد تخریب را داشت که آنجا ایمانی قوی و اخلاصی شورانگیز می خواست ، داوطلب رفتن به واحد تخریب باید اول داوطلب شهادت می بود چون در آنجا اولین اشتباه آخرین اشتباهت بود و اگر پایت روی مینی می رفت برداشتن پا یعنی قطعی آن. و اگر سیم تله مین والمری هنگام خنثی کردن قطع نمی شد مین منفجر می شد و تمام بدنت مملو از ساچمههای بی رحم ،
خیمه هاشون را بیاد بیاور چه ساده و بی ریا .......
«حسن تقی زاده»
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و نود و یکم
روز پایانی اسارت
بالاخره بعد از قریب به چهل و چهار ماه اسارت بصورت مفقود و بی نام نشان روز موعود فرا رسید و اول صبح روز شنبه ۲۴ شهریور هفت نفر از نمایندههای صلیب سرخ شامل پنج مرد و دو زن که سوئدی بودن وارد اردوگاه شدن و به هر کدوم از ما پرسشنامهای دادن و ما هم سریع پر کردیم و مراحل ثبت نام طی دو سه ساعت انجام شد.
این اولین باری بود که چشممون به نمایندههای صلیب سرخ میخورد، در حالی که طبق قوانین بین المللی و کنفوانسون ژنو در مورد اسرا، عراق موظف بود بلافاصله بعد از اسارت ما، آمار اسرا رو به صلیب تحویل بده و ما در طول دوران اسارت حق مکاتبه با خانواده و سایر مزایا رو داشتیم، اما همۀ این حقوق از ما سلب شد و چهار سال دور از چشم دنیا در سختترین شرایط نگهداری شدیم و تعداد زیادی از ما رو بشهادت رسوندن. هر چه بود گذشت و حالا چند ساعت به آزادی، صلیب دیده بودیم. ولی همچنان و حتی به نماینده های صلیب اعتمادی نداشتیم و دل تو دل بچهها نبود و برای آزادی و بوسیدن خاک وطن لحظه شماری میکردیم.
قبلا توضیح دادم که یه سال تموم از داشتن قرآن محروم بودیم و با چه سختی و بعد از بارها درخواست و التماس، به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری فقط یه جلد قرآن دادن و هر وقت هم دلشون میخواست به بهونههای مختلف و برای مجازات ما قرآنا رو جمع میکردن. حالا برای این که خودشون رو مسلمان و تابع قرآن جلوه بِدن به تعداد تمومی اسرا قرآن تهیه کرده بودن و بعد از ثبت نام و سوار شدن به اتوبوس یه قرآن دست بچه ها میدادن. ما روزای قبل این صحنهها رو از تلویزیون عراق دیده بودیم و زورمون میومد قرآن رو از دست بعثیایی بگیریم که ۴ سال به خاطر قرآن و دعا خوندن ما رو شکنجه کرده و کتک زده بودن و محدویتای زیادی برامون ایجاد کردن. لذا توی شورای فرهنگی تصمیم گرفته شده وقتی قرآن رو به دستمون دادن به قرآن ادای احترام کنیم و ببوسیم و روی هر دو چشم قرار بدیم و دوباره سرجاش بذاریم و این کارو انجام دادیم. قبل از سوار شدن به اتوبوس بچهها از یه دست قرآن رو میگرفتن و میبوسیدن و به صورت و چشماشون میمالیدن و با احترام از اون دست دوباره سر جاشون میذاشتن. این قضیه اونقدر برای بعثیا گرون تموم شد که نزدیک بود تبادل رو به هم بزنن و درگیری آغاز بشه و حتی تهدید کردن اگه کسی با خودش قرآن رو نبره نمیذاریم برگرده ایران ، امّا یاد گرفته بودیم که چاره کار فقط استقامته و هفت نفر صلیب سرخی هم شاهد ماجرا بودن.
وقتی توپ و تشرشون جواب نداد با اشاره فرمانده کوتاه اومدن و هیچکدوم از ما قرآنِ تزویر بعثیا رو همراه خودمون به ایران نیاوردیم.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂