؛⚘ ﷽ ⚘
♥️ #السلام_عليكِ_يافاطمة_الزهراء
تا ابد اين نکته را انشاکنيد
پاي اين طومار را امضاکنيد
هرکجا مانديد درکل امور
رو به سوي حضرت زهرا س کنيد
باسلام
سالی سرشار از برکات و نعمات الهی و سلامتی تحت عنایت خاصه باب الحوائج حضرت موسی بن جعفر (ع) برای شما آرزومندم.
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (5)
شور و شوق زیادی برای اعزام به خط و یا ورود به عملیات شکل گرفته بود ولی ورود به عملیات نیاز به مقدماتی داشت تا کم نیاورند. از آن جمله آمادگی روانی و جسمانی بود که باید به حد کفایت می رسید.
یکی از نیروهای گردان نور، فردی از ارتش عراق بود که فرار کرده و به جبهه اسلام پیوسته بود. ایشان از آمادگی جسمانی و اطلاعاتی خوبی برخوردار بود و بعنوان مربی صبحگاه بچه ها را کیلومترها می دواند و نرمش می داد.
در بین روز هم ساعاتی برای آموزش های مختلف نظامی برنامهریزی شده بود و تلاش می شد تا به اوج آمادگی نزدیک شویم. خصوصا اینکه ماموریتی که در عملیات داشتیم، دارای پیادهروی بیش از ده کیلومتری و گذشتن از سنگلاخ ها و کانالهای طبیعی منطقه عملیات بود.
در بُعد معنوی هم تقریبا همه در اوج بودند و دنیایی برای خود داشتند. قطعاً اجازه ندارم بیش از این مطلبی در این رابطه بنویسم فقط عرض می کنم در مواردی توفیقات بزرگی کسب کردند و قول و قراری با معشوق خود بستند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
* مجاهد عراقی با لباس پلنگی در تصویر بالا
🍂
🔻 فتح المبین (6)
چند روزی در شوش مستقر بودیم که تعدادی از نفرات به همراه بچه های تدارکات برای آماده کردن اردوگاه جدید در منطقه شهادت، حرکت کردند.
چند روزی مشغول ساخت سنگر و ملزومات نیروها بودند و زحمات زیادی کشیدند تا اردوگاه آماده شد.
بعد از مهیا شدن این منطقه لنکروزها گروه گروه بچهها را سوار کردند و کار انتقال را انجام دادند.
دشت های خوزستان در ماه های بهمن و اسفند چیزی از بهار کم ندارد و در دشت های بکر آن انواع گلهای شقایق و لاله زارهای وحشی، فضایی بسیار دلچسب را شکل می دهد. خصوصا در دشت های تپه ماهوری شوش که وصف آن جز با بودن در آن فضا قابل درک نیست.
و چقدر این فضا می توانست روح معنوی بچه ها را صفا دهد و بالا ببرد. خصوصا در اوقاتی مانند گرگ و میش صبح و غروب آفتاب.
در این محل بودیم که ماموریت پدافندی برای یکی از گروهان ها مهیا شد. بچه های این گروهان سر از پا نمی شناختند و در مقابل، نیروهای دیگر در حسرت آنها بسر می بردند و برای ماموریتی لحظه شماری می کردند.
جبهه ای که اعزام شدند منطقه مقاومت نام داشت و باید تا شب عملیات از منطقه حراست می کردند و اوضاع را عادی نشان می دادند. کانالها و تپه های منطقه شرایط را برای نفوذ نیروهای اطلاعات دشمن آسان کرده بود. با ابتکاری که انجام دادیم، توانستیم کمین هایی ایجاد کنیم که دویست سیصد متری از خط اول جلوتر باشند تا بهتر بتوانیم از تهاجم دشمن مطلع شویم و به قولی پیشمرگ نیروهای دیگر قرار بگیریم.
حساسیت این کمین ها به قدری زیاد بود که آهسته هم نمی توانستیم صحبت کنیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و نود و پنجم
شمیم آزادی
همه با دسته گل و سینی پر از گل محمدی و منقلای اسپند اومده بودن. همه جا غرق گل و بوسههای عاشقانه بود. دیگه صدای ضجۀ اسرا زیر ضربات کابل شنیده نمیشد. صدای خنده بود و خوشامدگویی. همه اومده بودن تا حس قدردانی خودشون رو به پرستوهای مهاجر که از قفس آزاد شده بودن رو نشون بدن. این مردم همونایی بودن که وقتی قافله اسرای عراقی از مرز وارد شهرای ایران میشد بجای سنگ و آب دهان که شیوه خونوادههای بعثی بود، با گل و شیرینی از اسرا استقبال میکردن و دست محبت بر سرِ اسرای عراقی میکشیدن.
مرداد و شهریور ۶۹ روزای شاد و استثنایی برای ملت ایران بود. بیش از ۴۵ هزار شقایق گم شده که اکثرا هیچ نام و نشانی ازشون نبود پا به خاک وطن گذاشتن و دوباره سرزمین ایران شد گلستان شقایقها.
هیچکس در اون روزا غمگین نبود و چهرهها غرق شادمانی و سرور بود. شاید تنها غمی که وجود داشت غمِ نهانی بود که از جا گذاشتن تعدادی از رفقامون توی خاک نفرین شدۀ عراق در دلمون وجود داشت و مجبور بودیم با اون کنار بیایم. چشمان منتظر خونوادههایی که عزیزاشون غریبانه در خاک دشمن دفن شدن و هنوز پدر و مادر و عزیزاشون نمی دونستن.
پدر و مادر هزاران مفقود الاثری که پیکرِ دسته گلای پرپرشون در مناطق مختلف عملیاتی جامونده بود و هنوز امیدوار بودن شاید زنده باشن و روزی برگردن. اینا غمی پنهان در وجود همۀ ما بود که گاهی با دیدن چشمان منتظر پدر و مادر شهدای مفقودالاثر بروز می کرد و در عین شادی و سرور اشک ما رو جاری میساخت.
داشتم از داخل همون صف و تونل رحمت عبور میکردم که چشمم به پیرمردی با چشمای منتظر و مضطرب خورد، خیلی آشنا بود. وقتی که نزدیکش شدم شناختمش. ایشون هم منو شناخت. پدر شهیدان جعفر و حمزه چناری بود. جعفر همکلاسم در دوره راهنمایی در مدرسه خیامِ ایلام بود و با حمزه هم رفیق بودم. جعفر زمانی که ایران بودم شهید شده بود و پیکر مطهرش تشییع و به خاک سپرده شد، اما حمزه مفقودالاثر بود و هیچ نشونی از شهادت یا اسیر شدنش در دست نبود.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂