🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و نود و ششم
گلی گم کردهام میجویم او را
از همون روز اول تبادل اسرا، حاجی چناری اومده بود سرِ مرز و هر گروه از بچهها که وارد شده بودن از تک تک اونا پرس و جو کرده بود. یه ماه بود که زندگی رو رها کرده و توی مرز خسروی مستقر شده بود تا شاید نشونی از دسته گلش پیدا کنه.
هر کدوم از آزادهها که از جلو حاجی رد میشدن، مرتب صدا میزد حمزه، پسرم حمزه. در بین اون خیل منتظر، فقط حاجی چناری رو میشناختم و ماجرای چشم انتظاری چند سالهش رو میدونستم ولی مطمئنا تعداد زیادی از پدر و مادرای دیگهای هم بودن که با چشمای مضطرب منتظر بودن که بچهشون رو در بین اسرای آزاد شده ببینن.
مقابل حاجی چناری که رسیدم منو در آغوش کشید و
گفت: محمد!، خودتی
گفتم: بله حاجی خودمم.
صورت و چشمامو بوسید و پرسید محمد از حمزه خبر داری؟ اشک تو چشمامم حلقه زد و اولین صحنۀ تلخ در شیرینترین لحظات عمرم رقم خورد. حمزه در عملیاتای قبل مفقود شده بود و اگه زنده بود قاعدتا باید قبل از ما برمیگشت و منم تکتک اسرای اردوگاه تکریت۱۱ و بعقوبه ۱۸ رو میشناختم و میدونستم که حمزه در این جمع نیست، ولی نتونستم این پیرمرد رو ناامید کنم و با بغض گفتم. حاج آقا چناری ان شاءالله حمزه برمیگرده، ولی حاجی بیا بریم من ۴ سال با این بچه ها بودم، حمزه در بین ما نیست. خودتو اذیت نکن. ان شاءالله تو سریهای بعد شاید باشه، اما مهر پدری مانع شد به حرفام توجه کنه. با من خداحافظی کرد و همون طوریکه من داشتم رد میشدم او همچنان میگفت حمزه پسرم حمزه اومدی؟
هیچوقت تصور نمیکردم با ورود به وطن و در بین اون همه صحنههای شادی و سرور، شاهد اینچنین صحنههای تلخ و غمباری باشم. تازه فهمیدم باید خودمو برای مواجه شدن با صحنههای متعدد این شکلی آماده کنم. فهمیدم که هر پدر و مادری که مفقودالاثری داره تا پیکر فرزندش به دستش نرسه هم چنان چشم انتظار میمونه و اونا به تکتک اسرای آزاد شده سر میزنن و جویای فرزندشون میشن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (9)
روحِ گذشت و دوری از منیت در بین بچه های جنگ خصوصا در این عملیات موج می زد. گاهی کارهای خوب را که خود کرده بودند به اسم دیگران تمام می کردند. خلوص در نیت ها در حد کمال رسیده بود و هر چه بود هدف اول جنگیدن برای رضای خدا بود و بس.
برادر حمید شهبازی از افراد سپاهی و با تجربه جنگ بود که بواسطه تجربه اش از طرف سپاه مامور گرفتن مسئولینت گردان از اسماعیل فرجوانی بود. سپاه او را بهمراه یک برگه معرفی به شوش و گردان نور اعزام کرده بود. با حضور او در گردان، مشاهده می کند که جمعی با حرارت زیاد در گرد اسماعیل و جمعی گرم و صمیمی به گرد سعید درفشان کار می کنند و آماده عملیات می شوند. لذا تصمیم می گیرد برگه را هیچگاه از جیب خارج نکند و مسئولیت یکی از گروهان ها را بعهده بگیرد و جریان برگه را بعد از سی سال مطرح نماید.
با نزدیک شدن به عملیات، فرماندهی تیپ و برادر سعید تجویدی فرمانده محور هم تصمیم به تغییر در فرماندهی گردان می گیرند.
یک شب قبل از عملیات جلسهای کوچک، ولی مهم در سنگر فرماندهی گردان برپا می شود.
فرماندهان گروهان برادر تقوی، معینیان و شهبازی و چند نفر از کادر فرماندهی بهمراه سعید و اسماعیل حضور پیدا کردند. حاج صادق آهنگران هم طبق معمول برای سر زدن به بچه های اهواز سر رسید و شام مختصری صرف شد و بحث فرماندهی سعید درفشان بجای اسماعیل فرجوانی مطرح گردید. هر چه بود سعید هم به تجویدی نزدیکتر بود و در هماهنگی های عملیات بهتر می توانست عمل کند و هم تجربه فرماندهی بیشتری داشت. بهرحال عملیات مهم بود و تعارفات باید کناری زده می شد.
اسماعیل هم با روی باز همراه با لبخندی که حکایت از سبک تر شدن بار مسئولیتش داشت کنار او بعنوان جانشین ایستاد.
بعد از این جلسه سعید و حاج صادق در خلوتی همصحبت شدند. سعید فشنگی در دست داشت و با آن بازی می کرد و به فکر فرو رفته بود. ناگهان فشنگ را به صادق نشان داد و گفت،
- میدونی لذت این فشنگ چیه؟
- نه، بگو ببینیم چیه؟
در حالیکه نوک فشنگ را روی پیشانی گرفته بود ادامه داد، اگه بخوره اینجا، اون شهادت خیلی مزه میده.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
تصویری از شهادت سردار سعید درفشان و تیری که به پیشانی مبارکش نشست 👇🏽
🍂
🔻 فتح المبین (10)
امروز مهمات عملیات را هم آوردند. سهم دو گروهان عقب را دادند و سهم گروهان قدس را به خط منتقل کردند تا بین نیروها تقسیم کنند. با همه مخفی کاری ها و ابهامات، دیگر مطمئن شده بودیم که عملیات همین امشب و فرداشب می باشد.
نمیدانم چرا و به چه علت برادر معینیان بجای تقسیم مهمات بین نیروها، دستور داد تا بیشتر مهمات را کنار سنگرها و خاکریز دفاعی انباشته کند و بصورت آماده باش قرار دهند.
حتی اسماعیل فرجوانی که برای سرکشی به خط آمده بود نیز از علت این کار سوال کرد و جوابی جز یک الهام قلبی، نداشت تا به او بدهد.
گاهی فکر می کردیم نکند عملیات بعنوان هدیه عید 61 قرار است به ملت هدیه شود. گاهی هم به فکر خانوادهها می افتادیم و جای خالی مان کنار آنها. هرچند آنسالها کمتر عید به صورت فعلی گرفته می شد و حداکثر با یک بشقاب هفت سین و نشستن پای لحظه تحویل سال و از همه مهمتر سخنان رهبر انقلاب حضرت امام که با مهربانی خاصی آغاز به سخن می کرد و همیشه سفارش رزمندگان و خانواده شهدا را می کرد تا مبادا فراموش شوند به اتمام میرسید.
خود را از این افکار احساسی و خانواده و محله دور می کردیم و سعی می کردیم خود را به مسئله اول کشور معطوف کنیم و با جان و دل به دفاع از حریم کشور اسلامیان بپردازیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 مدتی است، در مواجهه با چرائی بیان جریانات و خاطرات جنگ هشت ساله، علامت سوالی پیشرو دارم که،
"چرا؟"،
"برای چه؟"،
"خب، حالا که چی؟"
" و نکند راه را به خطا رفته و وقت را به بطالت"
چرا باید دائم از انفجارها گفت و از اسارت ها و لت و پار شدنها و زخم خوردنها گفت و نوشت و از شکنجه ها و محرومیت ها و محدودیت ها شنید!
بدنبال راهی بودم تا طرحی نو دراندازم و در آن راهی که مرادمان تعیین نموده حرکت کنم. گاهی بخود شک میکردم که آیا گفتن از دفاع مقدس همین است که ما وقت می گذاریم و روز و شبمان را بدان گره زده ایم! یا راه را به بیراهه می رویم؟
تا اینکه رسیدم به
.... داستان آزاده خردسال، مهدی طحانیان، داستانی از جنسی دیگر... و به شفافیت بلور که ترجمانش، تفسیریست از روح عظیم جبهه مقاومت.
..و تاثیر نَفَسی الهی که چرخ عظیم ایستادگی و حقطلبی را بحرکت در آورده و موج آن میرود تا جهانی شود.
داستان طحانیان گویای همه اینهاست. همان نوجوانی که خداوند از میان آتش عظیم معرکه نبرد گذرش داد و در دل دشمن هدایتش کرد و صاحبالامر، محافظتش نمود.
و
چقدر زیبنده است،
پدران و مادران،
نوجوانان خود را به این خاطره دعوت کنند
معلمین عزیز
برای دانش آموزان خود بازگو نمایند و
جوانان مسجدی
آن را بخوانند و معجزه انقلاب را درک نمایند.
خاطرات بعدی کانال "خاطرات مهدی طحانیان" خواهد بود.
این خاطرات قبلا در کتاب همه سیزده سالگیم به قلم گلستان جعفریان به چاپ رسیده که بخش هایی از آن را در شب های آتی با هم شروع می کنیم.
همراه باشید 👋
🍂
وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. این گروه از خبرنگارها مصری و ایرانی بودند. دختری که ایرانی بود، یک پیراهن سفید با شلوار جین به تن داشت و نامش «ایراندخت» بود. تا چشمش به من افتاد، مثل آدمی که دچار شوک شود از پشت میز برخاست و یکراست آمد جلویم روی زمین نشست. چند دقیقه ای به حالت بغض فقط زل زد به من و چیزی نگفت. وقتی از نگاه کردن خسته شد، پرسید: «اسمت چیه؟... چند سالته؟..... کلاس چندمی؟»
اشک در چشمانش جمع شده بود ومعلوم بود چقدر دارد به خودش فشار می آورد گریه نکند. در همین بین سرگرد خودش را به ما رساند و بالای سرم ایستاد.
آن لحظه از خودم پرسیدم: «در فکر این دختر چه می گذرد؟ اینکه مرا از پای کلاس درس به زور کشانده اند به جبهه؟ دستهایش را به هم می مالید طوری که انگار سردش باشد و گفت: «آخر چطور تو را اینجا بگذارم و خودم بروم آن بیرون و راحت زندگی کنم؟... من در قبال تو احساس مسئولیت می کنم...» در آن لحظه فکرش را هم نمی کردم که اگر چیزی خلاف میل سرگرد، که بالای سرم ایستاده بود، بگویم بعدا چه بلایی سرم خواهد آورد. او تهدید کرده بود مرا فلج خواهد کرد.. همان طور که سرم پایین بود، گفتم: مرا بر خلاف تصور شما به زور نیاورده اند به جبهه. من دو سال عضو بسیج بودم و آموزش دیدم. بارها و بارها گریه کردم تا فرماندهان راضی شدند و اجازه دادند به جبهه بیایم.» سرگرد پا به زمین کوبید و غرید: «... مهدی! من پدر تو را در می آورم... بهتر است فکر بعد هم باشی...)..
🔴 خاطرات مهدی طحانیان
بزودی در کانال حماسه جنوب 👇🏾
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. این گروه از خبرنگارها مصری
فیلم مصاحبه این آزاده عزیز را می توانید در لینک زیر ملاحظه بفرمائید 👇
https://www.dalfak.com/w/sktqb/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B7%D8%AD%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C