🍂
🔻 فتح المبین (10)
امروز مهمات عملیات را هم آوردند. سهم دو گروهان عقب را دادند و سهم گروهان قدس را به خط منتقل کردند تا بین نیروها تقسیم کنند. با همه مخفی کاری ها و ابهامات، دیگر مطمئن شده بودیم که عملیات همین امشب و فرداشب می باشد.
نمیدانم چرا و به چه علت برادر معینیان بجای تقسیم مهمات بین نیروها، دستور داد تا بیشتر مهمات را کنار سنگرها و خاکریز دفاعی انباشته کند و بصورت آماده باش قرار دهند.
حتی اسماعیل فرجوانی که برای سرکشی به خط آمده بود نیز از علت این کار سوال کرد و جوابی جز یک الهام قلبی، نداشت تا به او بدهد.
گاهی فکر می کردیم نکند عملیات بعنوان هدیه عید 61 قرار است به ملت هدیه شود. گاهی هم به فکر خانوادهها می افتادیم و جای خالی مان کنار آنها. هرچند آنسالها کمتر عید به صورت فعلی گرفته می شد و حداکثر با یک بشقاب هفت سین و نشستن پای لحظه تحویل سال و از همه مهمتر سخنان رهبر انقلاب حضرت امام که با مهربانی خاصی آغاز به سخن می کرد و همیشه سفارش رزمندگان و خانواده شهدا را می کرد تا مبادا فراموش شوند به اتمام میرسید.
خود را از این افکار احساسی و خانواده و محله دور می کردیم و سعی می کردیم خود را به مسئله اول کشور معطوف کنیم و با جان و دل به دفاع از حریم کشور اسلامیان بپردازیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🔴 مدتی است، در مواجهه با چرائی بیان جریانات و خاطرات جنگ هشت ساله، علامت سوالی پیشرو دارم که،
"چرا؟"،
"برای چه؟"،
"خب، حالا که چی؟"
" و نکند راه را به خطا رفته و وقت را به بطالت"
چرا باید دائم از انفجارها گفت و از اسارت ها و لت و پار شدنها و زخم خوردنها گفت و نوشت و از شکنجه ها و محرومیت ها و محدودیت ها شنید!
بدنبال راهی بودم تا طرحی نو دراندازم و در آن راهی که مرادمان تعیین نموده حرکت کنم. گاهی بخود شک میکردم که آیا گفتن از دفاع مقدس همین است که ما وقت می گذاریم و روز و شبمان را بدان گره زده ایم! یا راه را به بیراهه می رویم؟
تا اینکه رسیدم به
.... داستان آزاده خردسال، مهدی طحانیان، داستانی از جنسی دیگر... و به شفافیت بلور که ترجمانش، تفسیریست از روح عظیم جبهه مقاومت.
..و تاثیر نَفَسی الهی که چرخ عظیم ایستادگی و حقطلبی را بحرکت در آورده و موج آن میرود تا جهانی شود.
داستان طحانیان گویای همه اینهاست. همان نوجوانی که خداوند از میان آتش عظیم معرکه نبرد گذرش داد و در دل دشمن هدایتش کرد و صاحبالامر، محافظتش نمود.
و
چقدر زیبنده است،
پدران و مادران،
نوجوانان خود را به این خاطره دعوت کنند
معلمین عزیز
برای دانش آموزان خود بازگو نمایند و
جوانان مسجدی
آن را بخوانند و معجزه انقلاب را درک نمایند.
خاطرات بعدی کانال "خاطرات مهدی طحانیان" خواهد بود.
این خاطرات قبلا در کتاب همه سیزده سالگیم به قلم گلستان جعفریان به چاپ رسیده که بخش هایی از آن را در شب های آتی با هم شروع می کنیم.
همراه باشید 👋
🍂
وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. این گروه از خبرنگارها مصری و ایرانی بودند. دختری که ایرانی بود، یک پیراهن سفید با شلوار جین به تن داشت و نامش «ایراندخت» بود. تا چشمش به من افتاد، مثل آدمی که دچار شوک شود از پشت میز برخاست و یکراست آمد جلویم روی زمین نشست. چند دقیقه ای به حالت بغض فقط زل زد به من و چیزی نگفت. وقتی از نگاه کردن خسته شد، پرسید: «اسمت چیه؟... چند سالته؟..... کلاس چندمی؟»
اشک در چشمانش جمع شده بود ومعلوم بود چقدر دارد به خودش فشار می آورد گریه نکند. در همین بین سرگرد خودش را به ما رساند و بالای سرم ایستاد.
آن لحظه از خودم پرسیدم: «در فکر این دختر چه می گذرد؟ اینکه مرا از پای کلاس درس به زور کشانده اند به جبهه؟ دستهایش را به هم می مالید طوری که انگار سردش باشد و گفت: «آخر چطور تو را اینجا بگذارم و خودم بروم آن بیرون و راحت زندگی کنم؟... من در قبال تو احساس مسئولیت می کنم...» در آن لحظه فکرش را هم نمی کردم که اگر چیزی خلاف میل سرگرد، که بالای سرم ایستاده بود، بگویم بعدا چه بلایی سرم خواهد آورد. او تهدید کرده بود مرا فلج خواهد کرد.. همان طور که سرم پایین بود، گفتم: مرا بر خلاف تصور شما به زور نیاورده اند به جبهه. من دو سال عضو بسیج بودم و آموزش دیدم. بارها و بارها گریه کردم تا فرماندهان راضی شدند و اجازه دادند به جبهه بیایم.» سرگرد پا به زمین کوبید و غرید: «... مهدی! من پدر تو را در می آورم... بهتر است فکر بعد هم باشی...)..
🔴 خاطرات مهدی طحانیان
بزودی در کانال حماسه جنوب 👇🏾
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. این گروه از خبرنگارها مصری
فیلم مصاحبه این آزاده عزیز را می توانید در لینک زیر ملاحظه بفرمائید 👇
https://www.dalfak.com/w/sktqb/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B7%D8%AD%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و نود و هفتم
ستاره باران آسمان وطن
مراسم تبادل مرزی که تموم شد، دیگه داشت وقت نماز مغرب و عشا میشد. همه رفتیم سمت تانکر آب وضو گرفتیم و اولین مراسم رسمی ما در وطن اقامه نماز مغرب و عشا به امامت حجت الاسلام پرتوی بود که اون زمان مسئول نمایندگی ولی فقیه در سپاه استان کرمانشاه بود.
بعد از نماز حاج آقا به ما خوشامد گفت و اولین باری بود که از لفظ آزاده برای ما استفاده شد. دیگه بجای «اسرالعدوالفارسی» شدیم آزاده های سرافراز وطن.
درجایگاه استقبال جملهای از حضرت امام خمینی(قدس سرّه)، خیلی خودنمایی میکرد و با دیدن این جمله اشکمون جاری شد و چقدر دوست داشتیم که بعد از آزادی به زیارت آن بزرگوار مشرف میشدیم و بهش میگفتیم، اماما ما سربازای وفاداری برات بودیم و هرگز به تو و آرمانای بلندت خیانت نکردیم، اما این آرزو برآورده نشد و حسرت دائمی ندیدن امام(رضوان الله تعالی علیه) تا ابد بر دلمون موند.
با خط بسیار زیبایی نوشته بود: «سلام مرا به اسرا برسانید و بگوئید خمینی به فکرتان بود.» این جمله هم آرامشبخش بود و هم ناراحتکننده. رابطۀ بین امام و امت یه رابطه قلبی و دو طرفۀ مرید و مراد بود. همونگونه که ما در فراق مرادمان میسوختیم و در رحلتش در غربتِ اسارت خون گریه کردیم، آن عزیز سفر کرده نیز بیاد ما بوده و ما رو مثل فرزندای خودش دوست داشته. امام نبود که بریم براش درد دل کنیم ، اما دلخوش بودیم به رهبر فرزانهای که به حق جانشین شایستهای برای امام بود و تمومی عشق و علاقهمون رو باید نثار جانشین بر حق امام و مقتدایمون، علی زمان میکردیم.
تصاویر زیبایی که بعد از سالا از چهرۀ نورانی و با صلابت ولی امر مسلمین حضرت امام خامنهای میدیدیم، همون آرامشی رو بهمون میداد که از دیدن چهرۀ زیبا و نورانی امام(رحمه الله علیه)، در سالای قبل از اسارت و تا رحلت امام احساس میکردیم. بعد از نماز و صرف شام، سریع به کرمانشاه منتقل شدیم و با یه فروند هواپیما روانه تهران و قرنطینه شدیم. جالب بود در هواپیما با اون خلبانایی که روزای آخر دیده بودم و می خواستن بعنوان گروگان نگهشون دارن مواجه شدم و بهشون تبریک گفتم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (11)
پست امشبم بین ساعت ده بود تا دوازده. منطقه آرام بود و حجم آتش دوطرف در حد معمول.
در آرامش خودم به فکر نصیحت امروز جمشید داداشی، همان نوجوان سیزده ساله رفته بودم. با اینکه چند سالی بزرگتر از او بودم و جزو فرمانده دسته ها، ولی خاصیت جبهه ما این چیزها را برنمی داشت.
امروز در حال درست کردن سنگر و پر کردن گونی ها بودم و عرق می ریختم که با مشاهده خستگیم رو بمن کرد و خیلی متین گفت، فلانی، سعی کن بیل هایی که میزنی برای خدا باشد والا فایده ای ندارد. این روزها آنقدر صحنه های کوچک و بزرگ این شکلی به چشمم می خورد که مانده بودم و به تحول این جوانها فکر می کردم و شاکر خداوند بودم که بین اینها قرار دارم.
کم کم به ساعت دوازده شب نزدیک می شدم و خواب چشم هایم را فرا می گرفت...
با آمدن نفرات پست جدید، آرام آرام به سنگر آمدم تا استراحتی کنم که ناگاه...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂