وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. این گروه از خبرنگارها مصری و ایرانی بودند. دختری که ایرانی بود، یک پیراهن سفید با شلوار جین به تن داشت و نامش «ایراندخت» بود. تا چشمش به من افتاد، مثل آدمی که دچار شوک شود از پشت میز برخاست و یکراست آمد جلویم روی زمین نشست. چند دقیقه ای به حالت بغض فقط زل زد به من و چیزی نگفت. وقتی از نگاه کردن خسته شد، پرسید: «اسمت چیه؟... چند سالته؟..... کلاس چندمی؟»
اشک در چشمانش جمع شده بود ومعلوم بود چقدر دارد به خودش فشار می آورد گریه نکند. در همین بین سرگرد خودش را به ما رساند و بالای سرم ایستاد.
آن لحظه از خودم پرسیدم: «در فکر این دختر چه می گذرد؟ اینکه مرا از پای کلاس درس به زور کشانده اند به جبهه؟ دستهایش را به هم می مالید طوری که انگار سردش باشد و گفت: «آخر چطور تو را اینجا بگذارم و خودم بروم آن بیرون و راحت زندگی کنم؟... من در قبال تو احساس مسئولیت می کنم...» در آن لحظه فکرش را هم نمی کردم که اگر چیزی خلاف میل سرگرد، که بالای سرم ایستاده بود، بگویم بعدا چه بلایی سرم خواهد آورد. او تهدید کرده بود مرا فلج خواهد کرد.. همان طور که سرم پایین بود، گفتم: مرا بر خلاف تصور شما به زور نیاورده اند به جبهه. من دو سال عضو بسیج بودم و آموزش دیدم. بارها و بارها گریه کردم تا فرماندهان راضی شدند و اجازه دادند به جبهه بیایم.» سرگرد پا به زمین کوبید و غرید: «... مهدی! من پدر تو را در می آورم... بهتر است فکر بعد هم باشی...)..
🔴 خاطرات مهدی طحانیان
بزودی در کانال حماسه جنوب 👇🏾
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. این گروه از خبرنگارها مصری
فیلم مصاحبه این آزاده عزیز را می توانید در لینک زیر ملاحظه بفرمائید 👇
https://www.dalfak.com/w/sktqb/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B7%D8%AD%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و نود و هفتم
ستاره باران آسمان وطن
مراسم تبادل مرزی که تموم شد، دیگه داشت وقت نماز مغرب و عشا میشد. همه رفتیم سمت تانکر آب وضو گرفتیم و اولین مراسم رسمی ما در وطن اقامه نماز مغرب و عشا به امامت حجت الاسلام پرتوی بود که اون زمان مسئول نمایندگی ولی فقیه در سپاه استان کرمانشاه بود.
بعد از نماز حاج آقا به ما خوشامد گفت و اولین باری بود که از لفظ آزاده برای ما استفاده شد. دیگه بجای «اسرالعدوالفارسی» شدیم آزاده های سرافراز وطن.
درجایگاه استقبال جملهای از حضرت امام خمینی(قدس سرّه)، خیلی خودنمایی میکرد و با دیدن این جمله اشکمون جاری شد و چقدر دوست داشتیم که بعد از آزادی به زیارت آن بزرگوار مشرف میشدیم و بهش میگفتیم، اماما ما سربازای وفاداری برات بودیم و هرگز به تو و آرمانای بلندت خیانت نکردیم، اما این آرزو برآورده نشد و حسرت دائمی ندیدن امام(رضوان الله تعالی علیه) تا ابد بر دلمون موند.
با خط بسیار زیبایی نوشته بود: «سلام مرا به اسرا برسانید و بگوئید خمینی به فکرتان بود.» این جمله هم آرامشبخش بود و هم ناراحتکننده. رابطۀ بین امام و امت یه رابطه قلبی و دو طرفۀ مرید و مراد بود. همونگونه که ما در فراق مرادمان میسوختیم و در رحلتش در غربتِ اسارت خون گریه کردیم، آن عزیز سفر کرده نیز بیاد ما بوده و ما رو مثل فرزندای خودش دوست داشته. امام نبود که بریم براش درد دل کنیم ، اما دلخوش بودیم به رهبر فرزانهای که به حق جانشین شایستهای برای امام بود و تمومی عشق و علاقهمون رو باید نثار جانشین بر حق امام و مقتدایمون، علی زمان میکردیم.
تصاویر زیبایی که بعد از سالا از چهرۀ نورانی و با صلابت ولی امر مسلمین حضرت امام خامنهای میدیدیم، همون آرامشی رو بهمون میداد که از دیدن چهرۀ زیبا و نورانی امام(رحمه الله علیه)، در سالای قبل از اسارت و تا رحلت امام احساس میکردیم. بعد از نماز و صرف شام، سریع به کرمانشاه منتقل شدیم و با یه فروند هواپیما روانه تهران و قرنطینه شدیم. جالب بود در هواپیما با اون خلبانایی که روزای آخر دیده بودم و می خواستن بعنوان گروگان نگهشون دارن مواجه شدم و بهشون تبریک گفتم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (11)
پست امشبم بین ساعت ده بود تا دوازده. منطقه آرام بود و حجم آتش دوطرف در حد معمول.
در آرامش خودم به فکر نصیحت امروز جمشید داداشی، همان نوجوان سیزده ساله رفته بودم. با اینکه چند سالی بزرگتر از او بودم و جزو فرمانده دسته ها، ولی خاصیت جبهه ما این چیزها را برنمی داشت.
امروز در حال درست کردن سنگر و پر کردن گونی ها بودم و عرق می ریختم که با مشاهده خستگیم رو بمن کرد و خیلی متین گفت، فلانی، سعی کن بیل هایی که میزنی برای خدا باشد والا فایده ای ندارد. این روزها آنقدر صحنه های کوچک و بزرگ این شکلی به چشمم می خورد که مانده بودم و به تحول این جوانها فکر می کردم و شاکر خداوند بودم که بین اینها قرار دارم.
کم کم به ساعت دوازده شب نزدیک می شدم و خواب چشم هایم را فرا می گرفت...
با آمدن نفرات پست جدید، آرام آرام به سنگر آمدم تا استراحتی کنم که ناگاه...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (12)
با ورود به سنگر، صدای گریه و ناله یکی از برادران بگوشم خورد.
احساس کردم خواب بدی می بیند. او را بیدار کردم که با اعتراضش روبرو شدم که چرا بیدارم کردی؟ چرا...
لحظه ای تمرکز کرد و گفت داشتم خواب پیامبر و اهل بیت را می دیدم که حضرت زهرا سلام الله علیه گفت عجله کنید و جلو دشمن بایستید که دشمن حمله کرده است، (چیزی به همین مضمون). با اتمام این صحبت متوجه سربازی از ارتشی های همجوار شدم که با عجله و وحشتزده وارد سنگر شد و گفت به داد ما برسید که عراقی ها حمله کرده و دارن بچه ها را می کشند و....
بلافاصله بچه ها را به کمین ها و خاکریزها فرستادم. فرمانده گروهان دسته پروز صداقت فر را جهت کمک به ارتش فرستاد و ما را بعنوان پشتیبان آنها مامور تیراندازی به نفرات و تانکهای دشمن کرد.
دقایقی نگذشته بود که سعید درفشان و برادر تجویدی بهمراه اسماعیل و مروج سر رسیدند تا در صحنه حضور داشته باشند و بهتر بتوانند تصمیم گیری کنند. برادر معینیان هم بهمراه نیروها وارد درگیری شدند.
صدای درگیری بالا گرفته بود و آتش دو طرف، پر حجم ادامه داشت و از طرف عراقی ها صدای آمبولانس به شدت بگوش میرسید و نشان از تلفات بالای آنها داشت.
در این حین خبر میرسید که تعدادی از بچههای ارتش به شهادت رسیده و برخی به اسارت در آمده اند.
درگیری ساعتها ادامه پیدا کرد تا دمدمای صبح.....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (13)
👈 درگیری تا نزدیک اذان صبح به کمترین حد خود رسیده بود و عراقی ها کاملا عقب نشسته بودند.
با مهماتی که از شب قبل آماده شده بود توانستیم بموقع عمل کرده، تک آنها را خنثی کنیم. در این درگیری پرویز صداقت فر، فرمانده دسته از ناحیه پا مجروح گردید و او را به عقب منتقل کردند و از آنجا به مشهد اعزام شد. بعد از مدتی خبر شهادت او را هم شنیدیم و از این خبر شوکه شدیم. چرا که مجروحیت او خیلی جدی نبوده و انتظار شهادت نمی رفت.
بچهها موفق شده بودند اسرای ارتش را از چنگ دشمن آزاد کنند و علاوه بر آن تعداد زیادی را نیز به اسارت درآورند و تعداد زیادی از بعثی ها را به هلاکت برسانند.
با این پیروزی سر از پا نمی شناختیم. شاید تا قبل از دیشب آنقدر اعتماد بنفش نداشتیم و به باور اینکه می توانیم موثر باشیم، نرسیده بودیم ولی حالا به چشم دیگری بما نگاه می کردند و می گفتند یک دسته بچه بسیجی چنین کردند و چنان کردند.
مسئله تک دشمن از نظر فرماندهان اتفاق قابل تاملی محسوب می شد. آنهم درست در شبی که قرار بر انجام عملیات بود. همین ایجاد شک و شبهه می نمود که نکند عملیات لو رفته باشد. ولی هر چه بود، این همه جبهه نبود و نمی شد عملیاتی به آن بزرگی را لغو کرد.
بهرحال به دسته پرویز صداقت استراحت داده شد و فرمانده جدیدی تعیین گردید.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
شهید پرویز صداقت فر👆