🍂
🔻 فتح المبین (19)
در همان شب اول عملیات، از چند محور به نیروهای عراقی حمله شده بود. علاوه بر محور ما، یگان های دیگر سپاه هم از محورهای دیگر وارد عمل شده بودند. با توجه به موفقیت یگان هایی که عقبه نیروهای عراقی را فتح کرده بودند، نیروهای عراقی راهی جز عقب نشینی از مقابل محور ما نداشتند. شاید در برنامه ریزیِ عملیات، اهداف محورهای دیگر به شکلی تعریف شده بود که اگر در یک محور مشکلی به وجود آمد، محورهای دیگر بتوانند ماموریت خودشان را مطمئن تر انجام بدهند.
وجود ما در این محور، این امکان را از دشمن گرفته بود که نیروهایش را از این منطقه به جبهه های دیگری ببرد. نیروهای عراقی در شرایطی قرار گرفته بودند که اگر از جلوِ ما عقب نشینی نمی کردند، مطمئناَ از دو طرف قیچی می شدند و از پشت ضربه می خوردند. آن ها برای جلوگیری از قرار گرفتن در محاصره [کامل]، همه نیروهایشان را عقب کشاندند.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂 اینجا موقعیت علم الهدی در شهر اهواز است. در زمان جنگ زنان و مردان عاشق بخدمت خدمت میکردند.
شستشوی لباس
شستشوی ملحفه بیمارستان ها
شستشوی پتوها
و.... متاسفانه این مکان بعد از جنگ
تبدیل به محل عروسی و جشن و پایکوبی شده است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصدم
بوس نمیدی؟
میخواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی دی؟
این جمله محبت آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام افزود که وصف ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت ۲۸ سال از اون ملاقات بیاد موندنی احساس میکنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت میکنم که مولا و مقتداش، سید علی است.
من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامهگذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم عمامه گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینیای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرمو خم کردم و آقا با دست چپش عمومه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتاراش، شیرین و دلنشین بود. اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارا رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامهگذاری بود. تا مدتها دست به اسکناسا نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم تو البومم و بقیه رو خرج کردم.
یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم به قرنطینه برگشتیم.
روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت مرحوم هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچههای غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونوادهم نداشتم که اونا رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونا با پیگیریایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂