🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصدم
بوس نمیدی؟
میخواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی دی؟
این جمله محبت آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام افزود که وصف ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت ۲۸ سال از اون ملاقات بیاد موندنی احساس میکنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت میکنم که مولا و مقتداش، سید علی است.
من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامهگذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم عمامه گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینیای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرمو خم کردم و آقا با دست چپش عمومه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتاراش، شیرین و دلنشین بود. اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارا رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامهگذاری بود. تا مدتها دست به اسکناسا نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم تو البومم و بقیه رو خرج کردم.
یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم به قرنطینه برگشتیم.
روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت مرحوم هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچههای غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونوادهم نداشتم که اونا رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونا با پیگیریایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🔴 معجزه انقلاب
خاطرات برادر آزاده مهدی طحانیان
بزودی در کانال حماسه جنوب
همراه باشید 👋
@defae_moghadas
🍂
آللهم طهر قلوبنآ بالإيمان ..
وزين عقولنا بالحكمة ..
وعافي أبداننا بالبركة..
آللهم يسر أمورنا و فرج همومنا
وأغفر لنآ ولوالدينا..
آللهم أجعل صباحنا صبآح الصالحين
والسنتنا السنة الذاكرين
و قلوبنا قلوب الخاشعين..
آللهم آمين يآرب آلعالمين
🍃 حلول ماه شعبان المعظم بر شما
مبارک باشد و سرشار از معنویت
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (20)
کلیه نیروها طبق دستور از منطقه عملیاتی به منطقه مقاومت برگشتند. تعدادی از شهدا و زخمی ها مانده بودند و همه نگران آنها بودیم.
در ابتدای عملیات و در همان شب، شهید سعید درفشان که با موتور پیشاپیش گردان در حرکت بود با اصابت تیری بر پیشانی به آرزوی دیرین خود رسید.
جمشید داداشی، کم سن ترین رزمنده گردان که پرتلاش مهمات میرساند، در میدان مین رفته و دعایش مستجاب گردید.
محسن غلامی، همانکه اذان محزون و زیبایش حال و هوای خاصی به نمازهای جماعت می داد هنگام ظهر که به نماز ایستاد مورد اصابت تیرمستقیم تانک قرار گرفت و....
محسن در حالی به شهادت رسید که گروهان در حال عقب نشینی بود و فرصتی برای انتقالش نبود. ولی دوستان و هم مسجدی هایش تصمیم گرفته بودند به هرشکل ممکن از تاریکی شب استفاده کرده او را برگردانند.
آنها می گفتند هم اینکه نزدیک محل شهادتش رسیدیم بوی عطر خوشی استشمام کردیم و همین بوی خوش ما را به پیکر مطهرش راهنمایی کرد و او را به عقب آوردیم.
آقای زبیدی می گفت بوی خوش او را بوضوح استشمام می کردم و این بوی خوش تا هنگام دفن همراه او بود..... سبحان الله
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (21)
پس از عقب نشینی روز دوم فروردین، کماکان در بلاتکلیفی بسر می بردیم. گاهی رادیو را روشن می کردیم و می دیدیم مارش عملیات با شور و حال خاصی نواخته می شود و مجری، اشعار حماسی می خواند و خبر از پیروزی می دهد.
کمی گیج شده بودیم و فقط منطقه خودمان را می دیدیم.
دو سه روز در این شرایط بسر بردیم که دستور آمد، همه آماده حرکت به سمت جلو باشند. نمی دانستیم جریان از چه قرار است. نه به آن همه مقاومت دشمن، نه به این پیشروی و حرکت در روز روشن.
با آماده شدن نیروها شروع به پیاده روی به طرف سایت 4 و 5 کردیم. نیروی شناسایی در جلو حرکت می کرد و ما هم به دنبال آنها.
با تعجب به اطراف نگاه می کردیم و می دیدیم که واقعاً از دشمن خبری نیست. ده کیلومتری پیاده رفتیم تا به مقر سایت رسیدیم.
رزمندگان زیادی در آنجا جمع شده بودند و از این پیروزی شاد بودند. محورهای دیگر در این منطقه توانسته بودند عقبه دشمن را بخوبی ببندند. شرایط برای عراقی ها بگونه ای رقم خورده بود که اگر می ماندند در محاصره قرار می گرفتند. لذا بهترین حالت برای آنها عقب نشینی کلی از این منطقه بود.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (22)
با رسیدن به سایت، همانجا موقتا مستقر شدیم. تعدادی از بچه ها برای پیدا کردن شهدا به محل قبلی رفته و پس از جستجوی زیاد متوجه دست یکی از آنها می شوند که بیرون از خاک مانده. عراقی ها روی آنها خاک ریخته و رفته بودند. آنها را از خاک بیرون آورده و به عقب منتقل کردند.
بعد از استقرار موقت در سایت، در یکی از خطوط عراقی ها ما را بردند.
سنگرهای عراقی کاملا دست نخورده بود. از امکاناتی که در سنگرهایشان وجود داشت تعجب کرده بودیم و بعضی را برای اولین بار می دیدیم. پنیرهای پرس شده در قوطی های کوچک. شیرخشک، انواع کنسروها و از آن مهمتر انبوه مهمات و ماشین آلاتی که فرصت انتقال آنها را پیدا نکرده بودند
وقتی با امکانات جبهه خودی مقایسه می کردیم، می دیدیم بسیار متفاوت هستیم. نان خشک و غذایی بسیار کیفیت پایین و..... ولی چه می شود که با این همه اختلاف، باز آنها کم می آورند و پا به فرار می گذارند.
آنقدر عقب رفته بودند که بسختی صدای انفجار توپ و خمپاره های آنان را می شنیدیم. خداوند کمک کرده بود و با همه بضاعت مان، یاری مان کرده بود و توانسته بودیم 2500 کیلومتر را آزاد کنیم و هزاران نفر را اسیر کنیم و مهمات و اسلحه های جبهه خودی را تا سالها تامین کنیم.
در این عملیات به عینه می شد امدادهای الهی را دید و برای عملیات های بعدی مهیا شد.
پایان
@defae_moghadas
🍂