🍂
🔻 فتح المبین (20)
کلیه نیروها طبق دستور از منطقه عملیاتی به منطقه مقاومت برگشتند. تعدادی از شهدا و زخمی ها مانده بودند و همه نگران آنها بودیم.
در ابتدای عملیات و در همان شب، شهید سعید درفشان که با موتور پیشاپیش گردان در حرکت بود با اصابت تیری بر پیشانی به آرزوی دیرین خود رسید.
جمشید داداشی، کم سن ترین رزمنده گردان که پرتلاش مهمات میرساند، در میدان مین رفته و دعایش مستجاب گردید.
محسن غلامی، همانکه اذان محزون و زیبایش حال و هوای خاصی به نمازهای جماعت می داد هنگام ظهر که به نماز ایستاد مورد اصابت تیرمستقیم تانک قرار گرفت و....
محسن در حالی به شهادت رسید که گروهان در حال عقب نشینی بود و فرصتی برای انتقالش نبود. ولی دوستان و هم مسجدی هایش تصمیم گرفته بودند به هرشکل ممکن از تاریکی شب استفاده کرده او را برگردانند.
آنها می گفتند هم اینکه نزدیک محل شهادتش رسیدیم بوی عطر خوشی استشمام کردیم و همین بوی خوش ما را به پیکر مطهرش راهنمایی کرد و او را به عقب آوردیم.
آقای زبیدی می گفت بوی خوش او را بوضوح استشمام می کردم و این بوی خوش تا هنگام دفن همراه او بود..... سبحان الله
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (21)
پس از عقب نشینی روز دوم فروردین، کماکان در بلاتکلیفی بسر می بردیم. گاهی رادیو را روشن می کردیم و می دیدیم مارش عملیات با شور و حال خاصی نواخته می شود و مجری، اشعار حماسی می خواند و خبر از پیروزی می دهد.
کمی گیج شده بودیم و فقط منطقه خودمان را می دیدیم.
دو سه روز در این شرایط بسر بردیم که دستور آمد، همه آماده حرکت به سمت جلو باشند. نمی دانستیم جریان از چه قرار است. نه به آن همه مقاومت دشمن، نه به این پیشروی و حرکت در روز روشن.
با آماده شدن نیروها شروع به پیاده روی به طرف سایت 4 و 5 کردیم. نیروی شناسایی در جلو حرکت می کرد و ما هم به دنبال آنها.
با تعجب به اطراف نگاه می کردیم و می دیدیم که واقعاً از دشمن خبری نیست. ده کیلومتری پیاده رفتیم تا به مقر سایت رسیدیم.
رزمندگان زیادی در آنجا جمع شده بودند و از این پیروزی شاد بودند. محورهای دیگر در این منطقه توانسته بودند عقبه دشمن را بخوبی ببندند. شرایط برای عراقی ها بگونه ای رقم خورده بود که اگر می ماندند در محاصره قرار می گرفتند. لذا بهترین حالت برای آنها عقب نشینی کلی از این منطقه بود.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 فتح المبین (22)
با رسیدن به سایت، همانجا موقتا مستقر شدیم. تعدادی از بچه ها برای پیدا کردن شهدا به محل قبلی رفته و پس از جستجوی زیاد متوجه دست یکی از آنها می شوند که بیرون از خاک مانده. عراقی ها روی آنها خاک ریخته و رفته بودند. آنها را از خاک بیرون آورده و به عقب منتقل کردند.
بعد از استقرار موقت در سایت، در یکی از خطوط عراقی ها ما را بردند.
سنگرهای عراقی کاملا دست نخورده بود. از امکاناتی که در سنگرهایشان وجود داشت تعجب کرده بودیم و بعضی را برای اولین بار می دیدیم. پنیرهای پرس شده در قوطی های کوچک. شیرخشک، انواع کنسروها و از آن مهمتر انبوه مهمات و ماشین آلاتی که فرصت انتقال آنها را پیدا نکرده بودند
وقتی با امکانات جبهه خودی مقایسه می کردیم، می دیدیم بسیار متفاوت هستیم. نان خشک و غذایی بسیار کیفیت پایین و..... ولی چه می شود که با این همه اختلاف، باز آنها کم می آورند و پا به فرار می گذارند.
آنقدر عقب رفته بودند که بسختی صدای انفجار توپ و خمپاره های آنان را می شنیدیم. خداوند کمک کرده بود و با همه بضاعت مان، یاری مان کرده بود و توانسته بودیم 2500 کیلومتر را آزاد کنیم و هزاران نفر را اسیر کنیم و مهمات و اسلحه های جبهه خودی را تا سالها تامین کنیم.
در این عملیات به عینه می شد امدادهای الهی را دید و برای عملیات های بعدی مهیا شد.
پایان
@defae_moghadas
🍂
به می سجاده رنگین کن
گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود
ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما
سبکباران ساحلها
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصد و یکم
جمالِ زیبای مادر
به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
ماشینایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.
هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونا رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چششم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ مادر رو روی سینهم احساس کردم.
قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂