🍂
🔻 فتح المبین (22)
با رسیدن به سایت، همانجا موقتا مستقر شدیم. تعدادی از بچه ها برای پیدا کردن شهدا به محل قبلی رفته و پس از جستجوی زیاد متوجه دست یکی از آنها می شوند که بیرون از خاک مانده. عراقی ها روی آنها خاک ریخته و رفته بودند. آنها را از خاک بیرون آورده و به عقب منتقل کردند.
بعد از استقرار موقت در سایت، در یکی از خطوط عراقی ها ما را بردند.
سنگرهای عراقی کاملا دست نخورده بود. از امکاناتی که در سنگرهایشان وجود داشت تعجب کرده بودیم و بعضی را برای اولین بار می دیدیم. پنیرهای پرس شده در قوطی های کوچک. شیرخشک، انواع کنسروها و از آن مهمتر انبوه مهمات و ماشین آلاتی که فرصت انتقال آنها را پیدا نکرده بودند
وقتی با امکانات جبهه خودی مقایسه می کردیم، می دیدیم بسیار متفاوت هستیم. نان خشک و غذایی بسیار کیفیت پایین و..... ولی چه می شود که با این همه اختلاف، باز آنها کم می آورند و پا به فرار می گذارند.
آنقدر عقب رفته بودند که بسختی صدای انفجار توپ و خمپاره های آنان را می شنیدیم. خداوند کمک کرده بود و با همه بضاعت مان، یاری مان کرده بود و توانسته بودیم 2500 کیلومتر را آزاد کنیم و هزاران نفر را اسیر کنیم و مهمات و اسلحه های جبهه خودی را تا سالها تامین کنیم.
در این عملیات به عینه می شد امدادهای الهی را دید و برای عملیات های بعدی مهیا شد.
پایان
@defae_moghadas
🍂
به می سجاده رنگین کن
گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود
ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما
سبکباران ساحلها
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصد و یکم
جمالِ زیبای مادر
به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
ماشینایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.
هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونا رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چششم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ مادر رو روی سینهم احساس کردم.
قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#کتاب
پشت دیوارهای شهر
ناشر : سوره مهر
نویسنده : سید سعید موسوی
صفحات کتاب : 150
پشت دیوارهای شهر عنوان کتابی است که به صورت یادداشت های روزانه ، از بحث آغاز جنگ در 31 شهریور سال 1359 صحبت می کند. پشت دیوارهای شهر، روایت نوجوانی 17 ساله سيد سعيد موسوي است که جنگ داخل خانه اش اتفاق می افتد و بعد ما عکس العمل های این نوجوان را در مواجهه با یک جنگ سهمگین و تمام عیار شاهد هستیم.كتاب در 155 صفحه و يك اشاره و چندين قطعه عكس، ما را به روزهاي دور ميبرد كه براي اولين بار فضاي شهر شكسته ميشود و صداي شكستن شيشهها و آدمهاي شهر بندري زيبا با نخلهاي سركشش، موسوي هفده ساله را شكستهتر از شيشههاي شهرش ميكند.
🔅 درباره کتاب
خرمشهر نخستين بار پاي بمبها و خمپارههاي عراقي را بر سنگ فرش آرامشش احساس ميكند. شهر بندري زيبا با سوتهاي كشتيهايش كه آرامش را در شهر اعلام ميكرد. موسوي با خانوادهاش دل در گرو شهرش دارد و دفاع از آن را واجب ميداند. مهاجرت ميكند، خانوادهاش را جابهجا ميكند، شهر به شهر ميرود، دوباره به خرمشهر بر ميگردد. روزهاي پرالتهاب 58 است و مردم لبريز از شادي و غرور پيروزي كه اهريمن دامن كشان وطن را ترك ميكند و اهريمنزادگان پردامن به جنوب وطن لشكر ميكشد تا نهال نو بر كشيده انقلاب را شاخه بشكند و يا از ريشه در آورد. سعيد موسوي در پشت ديوارهاي شهر، دوربينوار لحظههاي اين سالها را ضبط ميكند و چشم ديدهايش را از شهر تهران و ساير شهرستانها با ظرافت خاصي تحرير ميكند.
پشت ديوارهاي شهر زندگي را نقاشي ميكند كه آبهايش ميسوزد و آسمانش زخمي است. پنجره و پردههاي هم در شهر نمانده است تا وي از پشت آن به زيبا شهرش بنگرد، به ناچار از پشت ديوارهاي شهر به آن مينگرد. در اين نقاشي، جادههاي غربت و هراس دوري از خرمشهر انتهايي ندارد. امروز موسوي چهل ساله است، اما چشم ديد او از خرمشهر زخمي و خرمشهر امروز ديدني و شنيدني است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 از متن كتاب ميخوانيم:
امروز برف باريد، اولين بار است كه برف ميبينيم. بچهها ديوانه شدند. صبح بلند شدند و ديدند همه جا سفيد است؛ محوطه خوابگاه، درختها، كنار پنجرهها و ديوانه شدند. از اتاقها ريختند بيرون، دستها را به آسمان گرفتند و برفها را توي هوا خوردند.
@defae_moghadas
🍂