به می سجاده رنگین کن
گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود
ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما
سبکباران ساحلها
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصد و یکم
جمالِ زیبای مادر
به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
ماشینایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.
هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونا رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چششم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ مادر رو روی سینهم احساس کردم.
قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#کتاب
پشت دیوارهای شهر
ناشر : سوره مهر
نویسنده : سید سعید موسوی
صفحات کتاب : 150
پشت دیوارهای شهر عنوان کتابی است که به صورت یادداشت های روزانه ، از بحث آغاز جنگ در 31 شهریور سال 1359 صحبت می کند. پشت دیوارهای شهر، روایت نوجوانی 17 ساله سيد سعيد موسوي است که جنگ داخل خانه اش اتفاق می افتد و بعد ما عکس العمل های این نوجوان را در مواجهه با یک جنگ سهمگین و تمام عیار شاهد هستیم.كتاب در 155 صفحه و يك اشاره و چندين قطعه عكس، ما را به روزهاي دور ميبرد كه براي اولين بار فضاي شهر شكسته ميشود و صداي شكستن شيشهها و آدمهاي شهر بندري زيبا با نخلهاي سركشش، موسوي هفده ساله را شكستهتر از شيشههاي شهرش ميكند.
🔅 درباره کتاب
خرمشهر نخستين بار پاي بمبها و خمپارههاي عراقي را بر سنگ فرش آرامشش احساس ميكند. شهر بندري زيبا با سوتهاي كشتيهايش كه آرامش را در شهر اعلام ميكرد. موسوي با خانوادهاش دل در گرو شهرش دارد و دفاع از آن را واجب ميداند. مهاجرت ميكند، خانوادهاش را جابهجا ميكند، شهر به شهر ميرود، دوباره به خرمشهر بر ميگردد. روزهاي پرالتهاب 58 است و مردم لبريز از شادي و غرور پيروزي كه اهريمن دامن كشان وطن را ترك ميكند و اهريمنزادگان پردامن به جنوب وطن لشكر ميكشد تا نهال نو بر كشيده انقلاب را شاخه بشكند و يا از ريشه در آورد. سعيد موسوي در پشت ديوارهاي شهر، دوربينوار لحظههاي اين سالها را ضبط ميكند و چشم ديدهايش را از شهر تهران و ساير شهرستانها با ظرافت خاصي تحرير ميكند.
پشت ديوارهاي شهر زندگي را نقاشي ميكند كه آبهايش ميسوزد و آسمانش زخمي است. پنجره و پردههاي هم در شهر نمانده است تا وي از پشت آن به زيبا شهرش بنگرد، به ناچار از پشت ديوارهاي شهر به آن مينگرد. در اين نقاشي، جادههاي غربت و هراس دوري از خرمشهر انتهايي ندارد. امروز موسوي چهل ساله است، اما چشم ديد او از خرمشهر زخمي و خرمشهر امروز ديدني و شنيدني است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 از متن كتاب ميخوانيم:
امروز برف باريد، اولين بار است كه برف ميبينيم. بچهها ديوانه شدند. صبح بلند شدند و ديدند همه جا سفيد است؛ محوطه خوابگاه، درختها، كنار پنجرهها و ديوانه شدند. از اتاقها ريختند بيرون، دستها را به آسمان گرفتند و برفها را توي هوا خوردند.
@defae_moghadas
🍂