🔴 با سلام و عرض تهنیت اعیاد شعبان المعظم و عرض تبریک خاص خدمت پاسداران عزیز و جانبازان ارزشمند..
خاطرات آزاده سیزده ساله، جناب مهدی طحانیان از امشب خدمت عزیزان کانال حماسه جنوب تقدیم میشود.
این خاطرات جذاب و خواندنی، جایگزین "خاکریز اسارت" خواهد بود که در قسمت های پایانی آن هستیم.
طبق قولی که از برادر عزیز حاج آقا سلطانی گرفتهایم، بعد از آخرین قسمت، گفتگویی زنده با ایشان در کانال خواهیم داشت. دوستانی که سوالاتی از این آزاده عزیز دارند ارسال فرمایند تا مطرح گردد.
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
🔅 مرحله دوم عملیات بیت القدس
جادره اهواز _ خرمشهر
تعدادی که قرار شد بمانیم، سر جاهایمان مستقر شدیم. تقریبا دویست نفر. چاره ای نبود همین دویست نفر حاضر به ماندن شده بودند و باید جلوی خط آتش طولانی عراقی ها را می گرفتیم. فرصتی نبود سنگر درست کنیم، زمین سفت بود، سرنیزه هم در زمین فرونمی رفت. وسط یک دشت باز گیر افتاده بودیم. همان جا روبه روی عراقی ها که در موضع بالاتری قرار داشتند و مشرف به ما بودند، حالت پدافندی گرفتیم.
عراقی ها با آتش شدید، بچه های در حال عقب نشینی را بدرقه می کردند. هوا گرگ و میش بود. ما برای کم کردن حجم آتش روی بچه هایمان، با عراقی ها درگیر شدیم که فکر نکنند همه عقب نشینی کرده اند. یک درگیری نابرابر! تقریبا همه با کلاشینکف تیراندازی می کردیم در حالی که عراقی ها از خط بالای خاکریز، وسط خاکریز و انتهای خاکریز و از روی جاده با ضدهوایی ما را می زدند. هوا که روشن تر شد، سمت چپ و راست را نگاه کردم، در فاصله دو متر، یک پاسدار بود که لباس سبز تنش بود و آرم سپاه را به سینه داشت. شاید بیست و سه چهار ساله بود. به من گفت: «شما آن طرف را بزن من روبه رو را می زنم.» به تایید، سر تکان دادم، همه دوروبری هایم کلاشینکف داشتند اما این سپاهی با ژ-۳ تیراندازی می کرد.
هنوز چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که در یک لحظه نور قرمزرنگ شدیدی مقابل چشمانم شعله کشید و خاموش شد. سر چرخاندم ببینم این نور چه بود و چه کرد، دیدم سپاهی جوانی که در دو متریام بود در همان حالت تدافعی و نیم خیز، ذغال شده است. سیاه سیاه، فقط کاسه چشم هایش قابل تشخیص بود که از آنها بخار غلیظی بیرون می زد.
کم کم شبیه این اتفاق برای بعضی بچه ها افتاد. در چند دقیقه آدم های اطرافم تبدیل به کنده های درختان سوخته ای شدند که چیزی از بدنشان قابل تشخیص نبود. عراقی ها از فاصله نزدیک - که به صد متر هم نمی رسید - تیرهای فسفری که مخصوص پدافندهای ضدهوایی است، به سمت ما شلیک می کردند. هر لحظه منتظر بودم به کنده درخت سوخته تبدیل شوم، وقتی خواستم خشاب عوض کنم، قشنگ احساس کردم تیرها از لای انگشتانم عبور می کنند. از چپ و راست من دیگر صدای تیراندازی نمی آمد، معلوم بود اطرافیانم شهید شده اند، جنازه های سوخته را می دیدم که به چپ و راست پرتاب می شوند یا روی زمین تا مسافتی کشیده می شوند.
خورشید کاملا بالا آمده بود و بچه هایی که عقب نشینی کردند کاملا دور شده بودند، شاید باور کردنش قدری سخت باشد، اما از آن دویست نفر فقط من زنده مانده بودم!
به زمین چسبیده بودم، گلوله ها را دیدم که کنارم خوردند و زمینی را که به زور سرنیزه نتوانستیم بکنیم، شخم زدند. کلوخهای بزرگی از دل زمین جدا شد که دو تکه اش در کنار هم می توانست پناهگاه خوبی برایم باشد. اگر بلند می شدم عراقی ها راحت مرا می دیدند. با دوربین هایشان همه دشت را زیر نظر داشتند، در چنین وضعیتی گیر افتاده بودم و نمی دانستم چه کنم. همین طور به عراقی ها خیره شده بودم، فکر می کردم با اشاره های متعددی که به این سو و آن سو می کنند چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد. یک کلاه آهنی در دو سه متری ام روی زمین افتاده بود، به کلاه خیره شده بودم. بی وقفه به این کلاه تیر می خورد و آن را به چپ و راست قل میداد. احساس می کردم تیر دارد به کلاه خودم می خورد، وقتی تق تق صدا می کرد، با خودم فکر می کردم باید تا حالا صد تا تیر می خوردم اما سالم مانده بودم، حتی یک خراش کوچک برنداشته بودم. در همان وضعیت ماندم.
ادامه در قسمت بعد...
نوشته گلستان جعفریان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت سیصد و دوم
صحنه تراژدی مرگِ پسرم جلو چشمام
داداشم از شدت شوق و هیجان انگار اصلا حرفهاشو نشنید و منو بسمت ماشین میکشید. من بهش گفتم داداش اجازه بده من با جیپ برم این مقرراته و ما باید احترام بذاریم و شما هم پشت سر ما حرکت کنید. وقتی دستم رو رها کرد و به سمت جیپ رفتم همه با حسرت از پشت نگاهم می کردن، انگار که دوباره به اسیری می برنم. راننده گفت نگران نباشید هلال احمر خیلی دور نیست و چند دقیقة دیگه شما عزیزتون رو با خودتون می برید.
به هلال احمر که رسیدیم، برادرم حاج رضا منو تحویل گرفت و یه برگه رو امضا کرد. و در روز ۲۷ شهریور ۶۹ عازم ایلام شدیم. در بین راه آقای نظری که اون وقت مسئول تبلیغات سپاه ایلام بود و لطف کرده بود و رانندگی استیشن رو بعهده داشت با گفتن جوک و لطیفه های بامزه و خنده دار مسیر سه ساعته کرمانشاه تا ایلام رو حسابی برامون دلپذیر و شاد کرد و بعد از ساله، ساعتهای متمادی از تهِ دل خندیدم و از منظره زیبا و کوهستانی اطراف و چهره مهربون مادر و بقیه بستگانم لذت می بردم و آرامش می یافتم.
به ایلام که رسیدیم در ۱۵ کیلومتری شهرِ ایلام و پلیس راه چوار به ایلام، دهها ماشین از اقوام و بستگان و دوستان اومده بودن استقبال، اجازه ندادن از ماشین پیاده بشم. ماشین ما جلو و بقیه پشت سر، به سمت ایلام و با سرعت زیاد براه افتادیم. چند ماشین نیروی انتظامی، کاروان رو اسکورت و مراقبت میکرد که اتفاقی نیفته. استیشن ما با سرعت زیادی حرکت می کرد و بقیۀ ماشینا هم برای این که عقب نمونن با سرعت دنبالش راه افتادن. یه دستگاه بنز نیروی انتظامی تلاش میکرد خودشو به ابتدای کاروان برسونه و سرعت ماشینا رو کنترل کنه. بعد از شهر چوار به پیچ تندی رسیدیم و در همین حال پسر چهارسالهم «حسین» رو از ایلام آورده بودن که به من ملحق بشه. یکی از اقوام که در کنار جاده ایستاده و دست پسر خردسالم بدستش بود بدون توجه و از روی علاقه و با دستپاچگی از عرض جاده عبور کرد و بسمت ماشین ما حرکت کرد. مادرم فریاد زد حسینه و به راننده گفت بایسته تا با خودمون ببریمش.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #دفاع، از دیروز تا امروز
گفتگویی دوستانه با محسن رضایی
قسمت دوم 👇
🔻دکتر رضایی در پاسخ به این سوال که مهمترین نقد شما به راهبردهای نظامی چیست، اظهار داشت: معمولا جنگها پیچیده ترین رویداد های سیاسی کشورها هستند. جنگ، که تنها نبرد خط مقدم بین رزمندگان و دشمن نیست. یک بخش از جنگ صحنه نبرد است، بخش دیگر جنگ، عده و عُده نیروها است. یک بخش، مسائل اقتصادی است و یک بخش آن روحیه یک ملت و آمادگی برای فداکاری. همه اینها در کنار هم نتیجه جنگ را مشخص میکنند. جنگ، تنها تیراندازی دو گروه به طرف هم نیست.
استاد دانشگاه جامع امام حسین ادامه داد: تصور نسل سوم و چهارم انقلاب باید نسبت به حادثه جنگ روشن شود. به این موضوعات کمتر پرداخته شده. جنگ پیچیده را کشورهای با تجربهای که صد سال و دویست سال تجربه اداره حکومتداری دارند، بهخوبی اداره میکنند. اما در ایران ما یک سال و نیم تجربه حکومت داشتیم. مسئولانمان و یا فرماندهان جنگ، تجربه حکومتداری نداشتند. برادران عزیز ارتش ما در هیچ جنگی شرکت نکرده بودند. حالا یک جنگ بزرگ در ابتدای حکومتداری حاکمان و فرماندهانمان اتفاق میافتد. یکی از دلایلی که دشمن فکر میکرد صد در صد موفق میشود همین بود. مثلا در بعد سیاسی، مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی بیشترین نقش را داشتند. مخصوصا آقای هاشمی در صحنههای عملیات میآمد و حضور پیدا میکرد. هر دو عزیز تجربه حکومتداری نداشتند. یک مقدار آشنایی با مسائل نظامی داشتند. تجربه حکومتداری به این معنا که مثلا چهل سال و پنجاه سال تجربه داشته باشند نبود. خود ما فرماندهان هم در جنگی شرکت نداشتیم. قبل از انقلاب کار چریکی میکردیم و اسلحه را میشناختیم اما اینکه بیاییم و جنگ را اداره کنیم در تجربه ما نبود. هم دولتمردان ما و هم نظامیان ما تجربه حکومتداری نداشتند. جنگ این تجربه را میخواهد چرا که در جنگ باید ملتی را بسیج کرد. دیپلماسی و سیاست خارجی دارد. چند اتفاق مهم افتاد که ما توانستیم از این جنگ سرافزار بیرون بیاییم. یکی اینکه مسئولان سیاسی و فرماندهان نظامی ما، انسانهای شجاع و هوشمندی بودند. مقام معظم رهبری که ریاست شورای عالی دفاع را بر عهده داشتند و آقای هاشمی که بعد از سال 62 بهعنوان فرماندهی آمدند، افراد بسیار شجاعی بودند و قدرت یادگیری فراوانی داشتند. البته فرماندهی هم داستانی دارد که بعدا توضیح میدهم. یک اتفاق که میافتاد از آن ده درس میگرفتند و در عملیات بعدی و در دیپلماسی بعدی از تجاربشان استفاده میکردند.
مجری برنامه سوال کرد، آیا در جنگ عملیاتی بوده که بهتر بود انجام نشود؟ رضایی گفت: قطعا چنین عملیاتی بوده است. والفجر مقدماتی را بهجای چند مرحله، فقط یک مرحلهاش را انجام میدادیم کافی بود. در کربلای چهار هم باید گردانهای کمتری را وارد میکردیم.
#پیگیر_باشید 👋
@defae_moghadas
🍂