🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣
خاطرات مهدی طحانیان
برخاستم. مسیر حرکتم در امتداد خط عملیات دیشب بود. دیدن شهدا و مجروحان دیشب و صحنه هایی که مدام تکرار می شد ناراحتم می کرد. گلوله های توپ و خمپاره به بدنهای شهدا می خورد و آنها را تکه تکه می کرد. موج انفجار جسدها را به هوا پرت می کرد و بر زمین می کوبید. دهان و چشم هایشان پر از خاک می شد. انگار سالهاست با خاک عجین شده اند.
نزدیکی غروب بود. رسیده بودم به خط آتش اصلی عراقی ها. هر چه نگاه می کردم نمی توانستم انتهای دشت را ببینم. حالا آتش عراقیها به کنار، از سمت خودمان هم آتش تهیه شروع شده بود. از هر دو طرف گلوله می ریخت روی سرم و گیر کرده بودم این وسط. نیروهای خودی حدس زده بودند عده ای از عقب نشینی شب قبل جا مانده اند و احتمالا این وسط گیر افتاده اند. مطمئن بودم شب حمله می کنند. باید خودم را به جان پناهی می رساندم و منتظر می ماندم. چون غروب نزدیک بود، عراقی ها داشتند آماده پاکسازی می شدند. آنها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریخته اند کسی زنده نمانده یا اگر مانده یارای مقاومت ندارد.
..آنقدر شدت انفجارها روی گوشم تأثیر گذاشته بود که خیلی از صداهای اطراف را نمی شنیدم، فقط صداهای نزدیک و مهیب یکدفعه توجهم را جلب می کرد که سریع خودم را می انداختم زمین. از جاده خیلی دور شده بودم ولی ستون تانک ها از سمت چپم و خاکریز عراقی ها در سمت راستم انگار تمامی نداشت. حدس زدم عراقی ها برای پاکسازی و زدن تیر خلاص به مجروحان، می آیند؛ باید جان پناهی پیدا می کردم. دشت صاف بود. به زحمت از دور جایی شبیه گودال به چشمم خورد. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسب است. خودم را رساندم آنجا. از دیدن بتن ستون مانندی به ارتفاع نیم متر تعجب کردم. وارد گودی که شدم، دیدم سه مجروح روی زمین افتادهاند. وضعشان وخیم بود. یکی که
جوان نوزده بیست ساله ای بود، دست راستش از بیخ تا نزدیک گردن به اضافه قسمتی از سینه و کمرش به سمت پایین جدا و سیاه شده بود. محل بافت های جداشده هنوز خونریزی داشت. خونها روی هم دلمه بسته و زیر نور آفتاب سیاه شده بودند. با دیدنش در این وضعیت غصه ام گرفت.
نفر دوم که کنار این جوان بود، قفسه سینه اش سوراخ سوراخ بود. انگار رگبار خورده بود. سوراخهای عمیقی در سینه اش بود که با هر ضربان قلبش از این سوراخها خون بیرون می زد. خونها هم روی هم لخته شده و مثل قندیل از سوراخهای گلوله آویزان بود و تا روی زمین امتداد داشت. روی زمین نشسته بود و کمی به جلو خم شده بود و به این صحنه نگاه می کرد.
نفر سوم که از تکاوران لشکر ۲۱ حمزه بود، بلند قد و درشت هیکل و خیلی ورزیده بود. گلوله های زیادی به جفت پاهایش خورده بود. از شدت خونریزی آنقدر خون در شلوارش لخته و انباشته شده بود که انگار شلوارش را باد کرده اند.
👇👇👇
🍂 وقتی آن دو مجروح چشمشان به من افتاد اصرار کردند: «ما را بکُش برادر! به ما تیر خلاص بزن! راحتمان کن، نگذار بیشتر از این عذاب بکشیم، به خدا ثواب می کنیا دیگر امیدی به زنده بودن ما نیست فقط داریم زجر می کشیم!»
احساس می کردم در معرکه پیچیده ای گیر افتاده ام. آن بیرون عراقی ها بودند و در این نیمچه گودال دو نفر که یک بند می خواستند بکشمشان. آن قدر شدت تیراندازی شدید بود که این دیوار بتونی سوراخ سوراخ شده بود و مدام به آن تیر می خورد. تلنباری از مرمی های سربی فشنگ زیر دیوار جمع شده بود.
اینجا تنها مكان امنی بود که باید می ماندم. با شروع آتش تهیه نیروهای خودی، چیزی طول نکشید که آتش توپخانه و خمپاره های عراقی ها خاموش شد. دلیلش این بود که عراقی ها منطقه را زیر آتش داشتند ولی از سمت ما بیشتر سعی میشد مواضع عراقی ها کوبیده شود.
آرام از گودال سرک کشیدم ببینم چه خبر است؟ چند ستون عراقی در دشت پخش شده بودند. از دور پیدا بود دارند تیر خلاص می زنند و می آیند جلو. معلوم بود عراقی ها برای حفظ جان نیروهای خودشان، که در دشت پهن شده بودند، گلوله باران را متوقف کرده اند. با وجود آتش تهیه شدید نیروهای خودی، عراقی ها از ترس اینکه شب بشود و نتوانند کار پاکسازی را یکسره کنند با همین شرایط وارد دشت شدند.
تکاور ارتشی پرسید: «آن طرف چه خبر است؟». گفتم: «عراقی ها دارند پاکسازی می کنند اما هنوز از ما دور هستند.»
دو نفر دیگر، زمین را چنگ می زدند و ضجه های جانکاهی از ته دل می کشیدند. نمی دانستم چه کار کنم. نمیدانستم در چنین وضعیتی کشتن جایز است یا نه؟ ولی اگر هم می شد امکان نداشت به آنها که مثل برادرم بودند شلیک کنم. لحظاتی به همین منوال گذشت. چند ستون عراقی در منطقه پخش بود. یک ستون آنها به فاصله یک متر از همدیگر و در حالی که مرتب به سمت شهدا و هر کس که روی زمین افتاده بود شلیک می کردند تا نزدیک محل استقرار ما آمدند، اما توجهشان به طرف ما جلب نشد. به مجروحان دلداری دادم گفتم: شب حتما ایران حمله می کند و نجات پیدا می کنیم.» دوباره با احتیاط سرک کشیدم. زیر لب دعای توسل خواندم که عراقی ها سمت ما نیایند. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه دیدم یک ستون از عراقی ها به سمت ما آمدند. ناخودآگاه رفتم سمت سه مجروح و گفتم: «تو رو خدا یواش تر ناله کنید. عراقی ها دارند میان سمت ما!»
. اما مجروحها توجهی به حرفم نداشتند و مرتب ناله می کردند. با وضعیتی که داشتند به آنها حق می دادم. آنقدر درد می کشیدند که از خداشان بود کسی بیاید و آنها را از این وضعیت خلاص کند.
🔅 ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808072053.MP3
زمان:
حجم:
760.6K
🍂
🍂 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
اجرای زیبای 👌🏼
❣ خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
تقدیم به شما
😭😭😭😭😭😭
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
🔴 به ما بپیوندید ⏪
کانال حماسه جنوب
@Hemasehjonob1
.
🍂
🔻 بیت المال
خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم.
بعضی صاف صاف 🚶♀🚶♀ می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: ☝️🏻 بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد.😳
حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد. 😂
@defae_moghadas
🍂
🔻
🔻 #دفاع ، از دیروز تا امروز
گفتگویی دوستانه با محسن رضایی
قسمت ششم 👇
🔻حضرت امام معتقد بود تا سقوط صدام بجنگیم. وقتی بین ما اختلاف پیش میآمد امام میگفت از شورای عالی دفاع تبعیت کنید. آقای هاشمی تصمیماتشان را با نظر مقام معظم رهبری هماهنگ میکردند و بعد به ما میگفتند که تصمیم این شد.البته عرض کردم تا قبل از عملیات خیبر، خود مقام معظم رهبری یک سال فرماندهی را بر عهده داشت. قبل از ایشان من و برادرمان صیاد، جنگ را اداره میکردیم. از والفجر مقدماتی به بعد، آقای هاشمی و مقام معظم رهبری فرماندهی میکردند. هیچ کس حق وتو نداشت. معمولا اقناعی بود اگر هم اقناعی نبود، ما تبعیت میکردیم. مثلا ما اختلاف نظر پیدا کردیم، نقد هم داشتیم. اما آنچیزی که عمل کردیم، نظر خودمان نبود، چون ما اصلا امکانات کل کشور را نداشتیم. امام میفرمود از آقایان تبعیت کنید. نظرمان را به امام میگفتیم، وقتی میدیدیم نمیشود، حرفمان را کنار گذاشته و به نظر مسئولان کشور عمل کردیم.
استاد دانشگاه جامع امام حسین(ع) گفت: ما در صحنه جنگ، دو حوزه فعالیت داشتیم. یکی میز دیپلماسی بود که از اول تا آخر جنگ، شرایط امام تغییر نکرد. آقای ولایتی که زحمت مذاکرات را با تیم خبرهشان داشتند، هیچگاه شرایط میز مذاکره را تغییر ندادند. امام تا آخر بر حرف خود ماند. نیروها باید برگردند به مرزهای بینالملل. صدام باید محاکمه و غرامت پرداخت شود. آنچه در میز مذاکره بود، تغییر نکرد. اما در بیرون از این میز از آزادسازی سرزمینهامان را میگفتیم تاه سقوط صدام یا حتی اینکه راه قدس از کربلا میگذرد. بعضیها در تطبیق این دو نمیتوانند خوب عمل کنند و لذا در پذیرش 598 گرفتار میشوند. امام در صحنه نبرد میگفت تا سقوط صدام، ولی در میز مذاکره سقوط صدام شرط نبود.
پیگیر باشید 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 خاطرات اسارت برادر آزاده
حاج صادق مهماندوست
نفت کوپنی
عراق یکی از کشورهای اصلی صادر کننده نفت در جهان بود که منابع زیرزمینی و نفت آن در خاورمیانه و جهان زبان زد است . اما همین کشور با حاکمی مستبد همچون صدام از تامین امکانات اولیه برای اسرا هم دریغ می کرد. از جمله این موارد می توان به جیره بندی و سهمیه بسیار کم و محدود نفت برای اسرا در اردوگاه ها اشاره کرد .
از جمله در اردوگاههای موصل که در شمال عراق و در محیطی بسیار سرد قرار داشت، برای چراغ های علاءالدین هر آسایشگاه که از دو یا سه عدد هم تجاوز نمی کرد ، سهمیه نفت مشخصی را در نظر گرفته بودند و جالب این که ظرفی که در آن نفت هر آسایشگاه را با نظارت دقیق سرباز عراقی تحویل می دادند ، سطلی فلزی بود که دستگیره های آن با پرچ به بدنه متصل شده بود و عراقی ها مبنای تعیین سهمیه را برای هر سطل ، محل پرچ شدن دستگیره ها قرار داده بودند .
اگر بدلیل تاخیر در بستن شیر تانکر ، نفت بیشتری به سطل می ریخت ، سرباز عراقی سریعا با یک قوطی که در دست داشت مقدار اضافه ریخته شده را برمی داشت و از سهمیه کم می کرد که مبادا نفت بیشتری به اسرا برسد تا چراغ تحویلی ، مقدار بیشتری روشن مانده و اسرا بیشتر گرم شوند!
شاید هم می ترسید که مبادا با همین یکی دو قوطی که اضافه ریخته شده بود ، اقتصاد عراق با آن همه چاه های نفت با شکست مواجه شود ؟! این هم نشان دیگری از حقد و کینه مزدوران بعثی بود که در سرمای شدید آن محیط ، باعث رنجش بیشتر اسرا می شدند.
@defae_moghadas
🍂