eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بیت المال خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف 🚶‍♀🚶‍♀ می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: ☝️🏻 بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد.😳 حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد. 😂 @defae_moghadas 🍂
🍂 روی پل معلق در هور دیده ایم در مسجد الحرام شناور نمازشان 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 🔻 ، از دیروز تا امروز گفتگویی دوستانه با محسن رضایی قسمت ششم 👇 🔻حضرت امام معتقد بود تا سقوط صدام بجنگیم. وقتی بین ما اختلاف پیش می‌آمد امام می‌گفت از شورای عالی دفاع تبعیت کنید. آقای هاشمی تصمیماتشان را با نظر مقام معظم رهبری هماهنگ می‌کردند و بعد به ما می‌گفتند که تصمیم این شد.البته عرض کردم تا قبل از عملیات خیبر، خود مقام معظم رهبری یک سال فرماندهی را بر عهده داشت. قبل از ایشان من و برادرمان صیاد، جنگ را اداره می‌کردیم. از والفجر مقدماتی به بعد، آقای هاشمی و مقام معظم رهبری فرماندهی می‌کردند. هیچ کس حق وتو نداشت. معمولا اقناعی بود اگر هم اقناعی نبود، ما تبعیت می‌کردیم. مثلا ما اختلاف نظر پیدا کردیم، نقد هم داشتیم. اما آن‌چیزی که عمل کردیم، نظر خودمان نبود، چون ما اصلا امکانات کل کشور را نداشتیم. امام می‌فرمود از آقایان تبعیت کنید. نظرمان را به امام می‌گفتیم، وقتی می‌دیدیم نمی‌شود، حرفمان را کنار گذاشته و به نظر مسئولان کشور عمل کردیم. استاد دانشگاه جامع امام حسین(ع) گفت: ما در صحنه جنگ، دو حوزه فعالیت داشتیم. یکی میز دیپلماسی بود که از اول تا آخر جنگ، شرایط امام تغییر نکرد. آقای ولایتی که زحمت مذاکرات را با تیم خبره‌شان داشتند، هیچ‌گاه شرایط میز مذاکره را تغییر ندادند. امام تا آخر بر حرف خود ماند. نیروها باید برگردند به مرزهای بین‌الملل. صدام باید محاکمه و غرامت پرداخت شود. آن‌چه در میز مذاکره بود، تغییر نکرد. اما در بیرون از این میز از آزادسازی سرزمین‌هامان را می‌گفتیم تاه سقوط صدام یا حتی این‌که راه قدس از کربلا می‌گذرد. بعضی‌ها در تطبیق این دو نمی‌توانند خوب عمل کنند و لذا در پذیرش 598 گرفتار می‌شوند. امام در صحنه نبرد می‌گفت تا سقوط صدام، ولی در میز مذاکره سقوط صدام شرط نبود.  پیگیر باشید 👋 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 خاطرات اسارت برادر آزاده حاج صادق مهماندوست نفت کوپنی عراق یکی از کشورهای اصلی صادر کننده نفت در جهان بود که منابع زیرزمینی و نفت آن در خاورمیانه و جهان زبان زد است . اما همین کشور با حاکمی مستبد همچون صدام از تامین امکانات اولیه برای اسرا هم دریغ می کرد. از جمله این موارد می توان به جیره بندی و سهمیه بسیار کم و محدود نفت برای اسرا در اردوگاه ها اشاره کرد . از جمله در اردوگاههای موصل که در شمال عراق و در محیطی بسیار سرد قرار داشت، برای چراغ های علاءالدین هر آسایشگاه که از دو یا سه عدد هم تجاوز نمی کرد ، سهمیه نفت مشخصی را در نظر گرفته بودند و جالب این که ظرفی که در آن نفت هر آسایشگاه را با نظارت دقیق سرباز عراقی تحویل می دادند ، سطلی فلزی بود که دستگیره های آن با پرچ به بدنه متصل شده بود و عراقی ها مبنای تعیین سهمیه را برای هر سطل ، محل پرچ شدن دستگیره ها قرار داده بودند . اگر بدلیل تاخیر در بستن شیر تانکر ، نفت بیشتری به سطل می ریخت ، سرباز عراقی سریعا با یک قوطی که در دست داشت مقدار اضافه ریخته شده را برمی داشت و از سهمیه کم می کرد که مبادا نفت بیشتری به اسرا برسد تا چراغ تحویلی ، مقدار بیشتری روشن مانده و اسرا بیشتر گرم شوند! شاید هم می ترسید که مبادا با همین یکی دو قوطی که اضافه ریخته شده بود ، اقتصاد عراق با آن همه چاه های نفت با شکست مواجه شود ؟! این هم نشان دیگری از حقد و کینه مزدوران بعثی بود که در سرمای شدید آن محیط ، باعث رنجش بیشتر اسرا می شدند. @defae_moghadas 🍂
🔴 خاطرات شهدا را کانال دوم حماسه جنوب مطالعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 @defae_moghadas2 🍂
🍂 استفاده از حبانه (ظرفی سفالی جهت خنک نگهداشتن آب) در خاطرات بعضی از آزدگان عزیز در ارودگاه ها زیاد به گوش خورده و نشانگر استفاده وسیع آن در عراق تا دهه ۶۰ بوده است. ولی در بین رزمندگان ما کمتر شنیده شده و در ایران تا دهه ۵۰ کم و بیش وجود داشته. این تصویر از موارد نادری است که در مقر گردان بلالی اهواز گرفته شده و از عکس های کمیاب در این زمینه می باشد که در آنجا نیز مورد استفاده قرار می گرفته. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣ خاطرات مهدی طحانیان دستپاچه بودم. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. اسير شدن خودم را بعد از این همه تلاش به چشم می‌دیدم. یکدفعه آن جوان که از تکاورهای لشکر ۲۱ حمزه بود، گفت: «بخوابانشان روی زمین و دهان هاشان را با چفیه ببند!» به سرعت چفیه ام را در آوردم. می دانستم به وضعیت نشسته عادت کرده اند و با تکان دادنشان زجر زیادتری خواهند کشید چاره ای نداشتم. این طور نشسته هر لحظه ممکن بود به سرشان تیر بخورد. هر دو را روی زمین خواباندم و دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم نگه داشتم. این دو زیر دستم هی تقلا می کردند. از ترس اینکه عراقی ها نیایند این سمت به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه صدایی از طرف ما به گوششان نرسد. صدای تیر لاينقطع می آمد. اما یک دفعه قطع شد. سرک کشیدم دیدم عراقی ها دارند به سمت خاکریز خودشان می روند. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم. یکدفعه به خودم آمدم. گفتم نکند این دو مجروح شهید بشوند. هر چند جلو بینی هایشان باز بود. زود چفیه را از دهانشان کشیدم بیرون. احساس کردم مشکل حل شد. عراقی ها سمت ما نیامدند و رفتند. همین که چفیه را برداشتم یکی از دو نفر آهی بلند از ته دل کشید که تا آن لحظه ناله به این بلندی از او نشنیدم. تا صدای ناله اش در آمد، دیدم تیر است که به طرف ما شلیک می شود. خاک دوروبرم زیر و رو می شد. داشتم خودم را برای آبکش شدن آماده می کردم و اشهد بر زبانم جاری بود. طولی نکشید که عراقی ها رسیدند بالای سرمان. وقتی سرم را بالا آوردم یکدفعه دیدم صد تا عراقی دور گودال به ما زل زده اند. صورت‌های سیاه و سبیل های پت و پهنی داشتند. لباس های سبز تیره تنشان بود. فقط فرمانده آنها لباسش پلنگی بود و یک کلاه سبز یا مشکی به سر داشت. عراقی ها را نگاه می کردم و احساس می کردم چیزی که این همه از آن فرار می کردم اتفاق افتاده است؛ اسارت. عراقی ها کاری نمی کردند و فقط به من زل زده بودند. شاید از کوچکی من خشکشان زده بود. یک دفعه یکی شان با صدای بلند گفت: «یاالله گوم!» (یالله بلند شو) یکی دیگرشان بلند گفت: «یا الله لم نفسك!» (..خودتان را تسلیم کنید) دیگری می گفت: «ارفع ایک!» (دستها بالا)من هم که چیزی از این حرفها نمی فهمیدم مانده بودم چه کار کنم؟ یکیشان با اشاره دست گفت بلند شو. وقتی بلند شدم یکی از عراقی ها که قد بلند و صورتی سیه چرده داشت روبه رویم ایستاد. تیربار گرینفش را به سمتم گرفت و آنقدر نزدیک آمد که سر آن روی سینه ام قرار گرفت. لحظه های بین مرگ و زندگی بود. فرمانده داشت مرتب با کلت به سر شهدای ما شلیک می کرد. موهای جوگندمی اش تا روی شانه ها بلند بود. دو تا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتین های ارتشی نداشت. پوتین ها تا زیر زانوهایش می رسید. از بس پیکر شهدای ما را با پا جابه جا کرده بود از خون بچه های ما رنگین بود. در آن لحظه که آمد بالای سر من و آن سه مجروح نیمه جان ایستاد، اولین تصویری که بر ذهنم آمد شمر بود. چشم هایش مثل کاسه خون بود. در حالی که مرا در کنار خودش نگه داشته بود رفت سراغ مجروح‌ها. آن دو نفر را که با آن وضعیت دید به سربازها گفت: «یالا ارمی ارمی.» (زود باشید؛ تیراندازی کنید) سربازها خشاب هایشان را روی آن دو مجروح خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر آن تکاور. به سربازها گفت: «بلندش کنید!» سربازها او را بلند کردند. با اشاره فرمانده تکاور را انداختند روی شانه های من. تکاور هیکل درشتی داشت ولی من کوچک بودم. کمرم کاملا دولا شد. بعد هم گفت حرکت کنیم. با پشت خمیده حرکت کردم. 👇👇👇