🍂 استفاده از حبانه (ظرفی سفالی جهت خنک نگهداشتن آب) در خاطرات بعضی از آزدگان عزیز در ارودگاه ها زیاد به گوش خورده و نشانگر استفاده وسیع آن در عراق تا دهه ۶۰ بوده است. ولی در بین رزمندگان ما کمتر شنیده شده و در ایران تا دهه ۵۰ کم و بیش وجود داشته.
این تصویر از موارد نادری است که در مقر گردان بلالی اهواز گرفته شده و از عکس های کمیاب در این زمینه می باشد که در آنجا نیز مورد استفاده قرار می گرفته.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 6⃣
خاطرات مهدی طحانیان
دستپاچه بودم. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. اسير شدن خودم را بعد از این همه تلاش به چشم میدیدم.
یکدفعه آن جوان که از تکاورهای لشکر ۲۱ حمزه بود، گفت: «بخوابانشان روی زمین و دهان هاشان را با چفیه ببند!»
به سرعت چفیه ام را در آوردم. می دانستم به وضعیت نشسته عادت کرده اند و با تکان دادنشان زجر زیادتری خواهند کشید چاره ای نداشتم. این طور نشسته هر لحظه ممکن بود به سرشان تیر بخورد. هر دو را روی زمین خواباندم و دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم نگه داشتم. این دو زیر دستم هی تقلا می کردند. از ترس اینکه عراقی ها نیایند این سمت به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه صدایی از طرف ما به گوششان نرسد. صدای تیر لاينقطع می آمد. اما یک دفعه قطع شد. سرک کشیدم دیدم عراقی ها دارند به سمت خاکریز خودشان می روند. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم. یکدفعه به خودم آمدم. گفتم نکند این دو مجروح شهید بشوند. هر چند جلو بینی هایشان باز بود.
زود چفیه را از دهانشان کشیدم بیرون. احساس کردم مشکل حل شد. عراقی ها سمت ما نیامدند و رفتند. همین که چفیه را برداشتم یکی از دو نفر آهی بلند از ته دل کشید که تا آن لحظه ناله به این بلندی از او نشنیدم.
تا صدای ناله اش در آمد، دیدم تیر است که به طرف ما شلیک می شود. خاک دوروبرم زیر و رو می شد. داشتم خودم را برای آبکش شدن آماده می کردم و اشهد بر زبانم جاری بود. طولی نکشید که عراقی ها رسیدند بالای سرمان. وقتی سرم را بالا آوردم یکدفعه دیدم صد تا عراقی دور گودال به ما زل زده اند. صورتهای سیاه و سبیل های پت و پهنی داشتند. لباس های سبز تیره تنشان بود. فقط فرمانده آنها لباسش پلنگی بود و یک کلاه سبز یا مشکی به سر داشت. عراقی ها را نگاه می کردم و احساس می کردم چیزی که این همه از آن فرار می کردم اتفاق افتاده است؛ اسارت.
عراقی ها کاری نمی کردند و فقط به من زل زده بودند. شاید از کوچکی من خشکشان زده بود. یک دفعه یکی شان با صدای بلند گفت: «یاالله گوم!» (یالله بلند شو) یکی دیگرشان بلند گفت: «یا الله لم نفسك!» (..خودتان را تسلیم کنید) دیگری می گفت: «ارفع ایک!» (دستها بالا)من هم که چیزی از این حرفها نمی فهمیدم مانده بودم چه کار کنم؟ یکیشان با اشاره دست گفت بلند شو. وقتی بلند شدم یکی از عراقی ها که قد بلند و صورتی سیه چرده داشت روبه رویم ایستاد. تیربار گرینفش را به سمتم گرفت و آنقدر نزدیک آمد که سر آن روی سینه ام قرار گرفت. لحظه های بین مرگ و زندگی بود.
فرمانده داشت مرتب با کلت به سر شهدای ما شلیک می کرد. موهای جوگندمی اش تا روی شانه ها بلند بود. دو تا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتین های ارتشی نداشت. پوتین ها تا زیر زانوهایش می رسید. از بس پیکر شهدای ما را با پا جابه جا کرده بود از خون بچه های ما رنگین بود. در آن لحظه که آمد بالای سر من و آن سه مجروح نیمه جان ایستاد، اولین تصویری که بر ذهنم آمد شمر بود. چشم هایش مثل کاسه خون بود. در حالی که مرا در کنار خودش نگه داشته بود رفت سراغ مجروحها. آن دو نفر را که با آن وضعیت دید به سربازها گفت: «یالا ارمی ارمی.» (زود باشید؛ تیراندازی کنید) سربازها خشاب هایشان را روی آن دو مجروح خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر آن تکاور. به سربازها گفت: «بلندش کنید!» سربازها او را بلند کردند. با اشاره فرمانده تکاور را انداختند روی شانه های من. تکاور هیکل درشتی داشت ولی من کوچک بودم. کمرم کاملا دولا شد. بعد هم گفت حرکت کنیم. با پشت خمیده حرکت کردم.
👇👇👇
دست و پای تکاور روی زمین کشیده می شد. او اصرار می کرد بگذارمش زمین. من که دیدم چطور سربازها با بی رحمی یکی دو تا خشاب را توی بدن آن دو مجروح خالی کردند، به هیچ قیمتی حاضر نبودم او را زمین بگذارم. می دانستم اگر او را زمین بگذارم همین بلا را سرش می آورند. همه قوایم را جمع کرده بودم. سعی می کردم هر طور هست تکاور را بکشم. او مرتب می گفت: «عزیزم، مهدی جان تو که نمیتونی منو ببری! تو رو خدا منو بزار زمین»
هنوز چند متر بیشتر نیامده بودم که او یک دفعه خودش را از روی شانه های من انداخت زمین.
جفت پاهاش تیر خورده بود. نمی توانست راه برود. اما کار عجیبی کرد. یک دفعه کف دستهایش را گذاشت زمین و پاهایش را برد بالا و شروع به راه رفتن کرد! پاهایش در هوا بود و لخته های خون مثل تکه های جگر گوساله از زیر فانوسقه اش می افتاد زمین! مسیر حرکتش پر از تکه های خون لخته شده بود که با هر حرکت از او جدا می شد. دست های بزرگ و قوی داشت. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند تند تند دنبال ما می آمد. رفتم به سمتش اما او گفت: «نه مهدی خودم بلدم بیایم!» این حرکت او برای فرمانده عراقی ها گران آمد. فکر نمی کرد یک مجروح با آن همه خونریزی چنین قدرت روحی و بدنی داشته باشد.
سریع به سمت ما دو نفر دوید مرا هل داد یک طرف و سر سربازان عراقی داد کشید و به عربی دستور داد؛ دستور آتش! یک دفعه چند سرباز عراقی در چشم به هم زدنی خشاب هایشان را در تن این تکاور شجاع خالی کردند! چند ثانیه بدن او میان زمین و هوا مثل یک ستون ماند. بعد از آن مانند یک پهلوان به خاک افتاد. دیدن این صحنه آن هم در حال اسارت برایم دردناک بود. فکرش را نمی کردم او را با این وضعیت به شهادت برسانند. با شهادت او تنها شدم.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر مقام معظم رهبری در جبهههای نبرد
@defae_moghadas
🍂
🍂 عکس یادگاری با پستونک
راوی : فتح الله آبروشن
عيدسال 66 درکردستان روستای دهگلان پادگان شهید ناصر کاظمی(در دهگلان بین شهرهای قروه و سنندج)نیروهای بهبهان با کهگیلویه و بویر احمد مستقر بودیم. با چند نفر از بچه ها قرار بر آن گذاشتيم که با سین های جبهه سفره را تزیین کنیم ، سمبه آرپی جی، سرنیزه ، سیخ اسلحه ، سیم خاردار، سینه بند، سربند یا زهرا ، یك ماكت سنگر با گل و شیرینی و میوه با یک سفره بزرگ در نمازخانه پادگان پهن کرده و حسابی تزیین نمودیم.
همان روز مهمان های ویژه اي از مسئولين و امام جمعه وقت بهبهان هم حضور داشتند . زمان تحويل سال حدود ساعت دو نیمه شب بود ، از آن جایی که از طلوع خورشید تا شب مشغول آماده سازی سفره هفت سین بودیم لذا همان جا برای حفاظت ازسفره نشسته بودم، اما حسابی خسته بودم و چشم هایم روی هم می افتاد. خلاصه آرام کنارسفره درازکشیدم كه متاسفانه خوابم برد . طولي نکشیدکه بیدار شدم، دیدم صف طویلی از نمازگزاران بالای سرم ایستاده اند. پیش خودم گفتم : چی شده ؟ پس کو مراسم سال تحویل؟
تازه فهمیدم تحویل سال چند ساعت پیش بوده و من کنار همان سفره هفت سین که از صبح در تداركش بودم خوابم برده بود. البته بعداً فهمیدم بچه ها با هدایت "نبی ابوعلی" از سر شوخی بیدارم نکردند . آنها با گذاشتن یک عدد پستونک بچه دردهان من، ما را به استقبال سال نو برده و در همان وضعيت كلي عکس های یادگاری از ما گرفته بودند.
(منبع : زراعت پیشه، نجف، تپه عرفان : خاطراتی از روزهای یکدلی، مشهد، شاملو،1397)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #دفاع ، از دیروز تا امروز
گفتگویی دوستانه با محسن رضایی
قسمت هفتم 👇
🔻بعضیها در تحلیل جنگ به میز مذاکره تکیه میکنند و برخی به صحبتهای حضرت امام در صحنه نبرد. اینها مکمل هم هستند. چرا که اگر حداقل شرایط ما در میز مذاکره را نمیپذیرفتند، ما تا قدس پیش میرفتیم. ما اگر توان داشتیم تا آنجا میرفتیم. یعنی اگر دولت با امکاناتش میآمد پشت رزمندگان، ما تا آنجا پیش میرفتیم. نکته مهم دیگری که باید بگویم این است که اگر فقط در اداره ایران و انقلاب اسلامی، تجربه جنگ را داشته باشیم میتوانیم تا دویست سال دیگر کشورمان را اداره کنیم. آنقدر درس و تجربه در سیاست خارجی، سیاست داخلی، اقتصاد، نظامیگری، در ساخت سلاح و ... هست که به اندازه 200 سال تجربه داریم. یک نمونهاش در دیپلماسی، برجام است. در این رویداد، ایران یک طرف میز بوده و همه قدرتهای بینالملل یک طرف دیگر میز. اقداماتی که اینها انجام دادند، هر چند ما در برجام نقدهایی داریم اما اداره برجام توسط مقام معظم رهبری و دولت و تیم مذاکرکننده، یک دیپلماسی فوقالعاده پیشرفتهای را از یک کشور جهان سومی به نمایش میگذارد و این بهدلیل تجربهای است که در دیپلماسی جنگ داشتیم. آن تجربه در همه ابعاد به ما کمک کرد.
آن تجربه به ما کمک کرد تا بتوانیم یک راه بهتری نسبت به گذشته طی کنیم. من میخواهم بگویم جنگ، در همه ابعاد، دولتمردان و فرماندهان ما را آبدیده کرد. دانش فراوانی را در همه ابعاد برای ما ایجاد کرد و حکومتداری و تجربه آن را 20-30 سال جلوتر انداخت. یعنی ما در اثر این جنگ20-30 سال بیشتر توانستیم حکومتداری را یاد بگیریم.
دکتر رضایی در پاسخ سوالی در مورد سالهای آخر جنگ و بیانات سیاسیون در خطبههای نماز و تریبونهای دیگر که از حمله نهایی سخن میگفتند، بیان داشت: البته این سخن جنبه تهدید داشت و شدنی هم بود، اما مشکلی که ما داشتیم و هیچگاه به این نقطه نرسیدیم این بود که ما عقیده داشتیم باید تا سقوط صدام پیش برویم ولی دوستان سیاسی ما میگفتند ما با یک عملیات هم میتوانیم جنگ را به پایان برسانیم. وقتی ما میگفتیم باید تا سقوط صدام پیش برویم از ما سوال میشد چه نیازهایی دارید و ما پاسخ میدادیم که با توان سپاه و ارتش نمیتوانیم به این خواسته برسیم و برای این مهم باید همه کشور به کارزار بیایند. سیاسون میگفتند اگر تمام کشور در جنگ شرکت کنند، زندگی مردم چطور میشود؟
پیگیر باشید 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
بوی باروت در هوا منتشر بود. انواع پوکه های تلنبار شده در دشت حکایت از درگیری های شدید در منطقه داشت. حجم پوکه هایی که زیر پاهایمان ریخته بود و به سختی از روی آنها قدم بر می داشتیم شاید به سی سانتی متر و بعضی جاها بیشتر می رسید. پوکه ها برنجی و زردرنگ بودند و زیر نور آفتاب مثل طلا میدرخشیدند. آن قدر تمیز و براق بودند که حیفم میامد روی آن ها پا بگذارم.
آتش تهیه نیروهایمان به شدت ادامه داشت. عراقی ها داشتند مرا به سمت خاکریزشان که در نزدیکی مان بود می بردند. یک سرباز عراقی که قدبلند، لاغر و سیه چرده بود به طرفم آمد. سر لوله اسلحه اش را که تیربار کلاش بود، روی سینهام قرار داد و زل زد توی چشم هایم. دست برد سمت کلاهم، آن را از سرم برداشت. همان لحظه یاد عکس امام افتادم که زیر توری داخل کلاهم جا داده بودم. عکس کوچکی بود. به ما گفته بودند اگر احساس کردید می خواهید اسیر شوید قبل از رسیدن عراقی ها همه مدارکی را که همراه دارید معدوم کنید.
اشهدم را خواندم. مطمئن بودم عکس امام را ببیند مرا می کشد.
سرباز لاغراندام دست کرد داخل کلاه و عکس امام را از زیر توری کلاه کشید بیرون، به عکس نگاه کرد. تند تند زیر لب اشهدم را می خواندم. او این را فهمید. در کمال حیرت عکس امام را برداشت، نزدیک صورتش برد، بوسید و گفت: «الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر!» احساس کردم چند سربازی که اطراف ما بودند هم شنیدند او چی گفت، اما توجهی نکردند. از رفتار او حیرت زده شدم. کلاهم را گرفته بود روبه رویم تا ببینم.
لحظه ای که چشمم به کلاه افتاد باورم نمی شد این کلاه روی سر من بوده و سر من سالم است. آن قدر جای تیر و ترکش روی کلاه بود که مثل آهن قراضه مچاله شده بود. چند جای کلاه را تیر پاره کرده بود.
👇👇👇