🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
بوی باروت در هوا منتشر بود. انواع پوکه های تلنبار شده در دشت حکایت از درگیری های شدید در منطقه داشت. حجم پوکه هایی که زیر پاهایمان ریخته بود و به سختی از روی آنها قدم بر می داشتیم شاید به سی سانتی متر و بعضی جاها بیشتر می رسید. پوکه ها برنجی و زردرنگ بودند و زیر نور آفتاب مثل طلا میدرخشیدند. آن قدر تمیز و براق بودند که حیفم میامد روی آن ها پا بگذارم.
آتش تهیه نیروهایمان به شدت ادامه داشت. عراقی ها داشتند مرا به سمت خاکریزشان که در نزدیکی مان بود می بردند. یک سرباز عراقی که قدبلند، لاغر و سیه چرده بود به طرفم آمد. سر لوله اسلحه اش را که تیربار کلاش بود، روی سینهام قرار داد و زل زد توی چشم هایم. دست برد سمت کلاهم، آن را از سرم برداشت. همان لحظه یاد عکس امام افتادم که زیر توری داخل کلاهم جا داده بودم. عکس کوچکی بود. به ما گفته بودند اگر احساس کردید می خواهید اسیر شوید قبل از رسیدن عراقی ها همه مدارکی را که همراه دارید معدوم کنید.
اشهدم را خواندم. مطمئن بودم عکس امام را ببیند مرا می کشد.
سرباز لاغراندام دست کرد داخل کلاه و عکس امام را از زیر توری کلاه کشید بیرون، به عکس نگاه کرد. تند تند زیر لب اشهدم را می خواندم. او این را فهمید. در کمال حیرت عکس امام را برداشت، نزدیک صورتش برد، بوسید و گفت: «الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر!» احساس کردم چند سربازی که اطراف ما بودند هم شنیدند او چی گفت، اما توجهی نکردند. از رفتار او حیرت زده شدم. کلاهم را گرفته بود روبه رویم تا ببینم.
لحظه ای که چشمم به کلاه افتاد باورم نمی شد این کلاه روی سر من بوده و سر من سالم است. آن قدر جای تیر و ترکش روی کلاه بود که مثل آهن قراضه مچاله شده بود. چند جای کلاه را تیر پاره کرده بود.
👇👇👇
🍂 فرمانده چکمه چرمی پوش که هیبت و رفتارش با شهدا، چهره شمر را برای من تداعی می کرد، به سمت من آمد. مچ دستم را محکم گرفت و با خودش برد. تندتند راه می رفت. توی مسیر اجساد شهدا روی زمین ریخته بود، او پا روی شهدا می گذاشت و با پوتین های چرمی خون آلودش توی سر شهدا می کوبید و زیر لب چیزی می گفت و به جنازه ها تیر خلاص می زد. گلوله باران زیاد شده بود. می دیدم گلوله ها بین اجساد شهدا می خورد و بدنها را متلاشی می کند. همین طور که بدو بدو مرا دنبال خودش می کشید، چشمم به صورت بچه هایمان بود که چشمها و دهان هاشان پر از خاک شده بود. روی بعضی اجساد هم به خاطر شدت گلوله باران پر از خاک شده بود، فقط یک دست با یک پا از زیر خاک بیرون زده بود. به خاطر شدت گلوله باران خیلی جاها فرمانده مجبور می شد روی زمین بخوابد اما آنقدر پست و رذل بود که مرا با یک دست توی هوا سر پا نگه می داشت و اجازه نمی داد روی زمین بخوابم. در یکی از این انفجارها نمی دانم چی خورد به همان دستش، که مرا نگه داشته بود، و از کتف کنده شد! فریادش به آسمان برخاست و در یک چشم به هم زدن سربازها ریختند دور او و سریع گذاشتنش روی برانکارد. دست بزرگ و قوی او فقط از یک تکه پوست آویزان بود و از شدت درد ضجه میزد. لابه لای حرف های سربازها می شنیدم که سیدی سیدی می گفتند و همه دست و پایشان را گم کرده بودند. خیلی زود او را بردند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂 آقا در يک جلسه آمدند به قرارگاه تاکتيکی ما در «مارد» که چسبيده به خرمشهر است. همان زمانی که ايشان آن جا بودند عراقیها تا جاده خرمشهر و تا نزديک جاده دارخوين هم پيشروی کرده بودند. ايشان با اين که رئيس جمهور بودند در مناطقی که در تيررس دشمن بود، میآمدند آن هم با روحيه باز و با نشاط و با اطمينان قلب.
🔅 يک شب آمدند و آن جا نماز خواندند و چون در سنگر جايی نبود، رزمندگان در کنار رودخانه کارون نشستند و ايشان حدود يک ساعت با يک لحن و برخورد بسيار گرم و اميد بخش با بچهها صحبت کردند. بچهها ديدند که رئيسجمهور يک مملکت پيش آنها آمده و در آن وضعيت خطرناک خيلی آرام و راحت سخن ميگويد. مطمئنا برايشان خيلی روحيه بخش و جالب بود.
🔅 سردار مرتضی قربانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 "قبور مثالی"
#طنز جبهه
سال های 61 و 62 جو روانی خاصی در جبهه ها پدید آمده بود و در بعضی از جاها گرایش به معنویات خیلی بیشتر شده بود. گودال هایی به شکل قبر در گوشه گوشه اطراف گردان حفر می شد و نیمه شب ها مورد استفاده اهل معنویت قرار می گرفت.
آن روز قبل از اذان صبح، بیدار شده و برای نماز آماده می شدیم که ناگهان متوجه شدم نوجوان مظلوم و پرکار و ساده دلی در حالی که دست و پایش می لرزید وارد چادر شد و التماس می کرد تا گوشه ای پنهانش کنم. خیلی رفتارش تعجب آور بود، پرسیدم چه شده؟ با اضطراب گفت خواهش می کنم قایمم کن. به او کمک کردم تا زیر یک پتو رفته و خودش را به خواب بزند.
چند ثانیه نگذشته بود که کسی درِ چادر را با عصبانیت کنار زد و پرسید "کسی الان از بیرون وارد نشد!؟" با قیافه حق به جانب پرسیدم مگر چیزی شده؟ او هم گفت هیچی، نه! و با دلخوری شدید رفت...
با رفتن او قلی را صدا کردم و گفتم چه شده بگو... او که هنوز می لرزید و رنگ به صورت نداشت گفت: صف دستشویی بودم که فشارم زیاد شد و دیدم تحملش برایم خیلی سخت است. آفتابه دستم بود و دستشویی ام هم سبک، برای همین تصمیم گرفتم از تاریکی هوا استفاده کنم و کارم را در گوشه ای انجام بدهم.... در پای گودالی نصفه های کارم بودم که دیدم صدای بلندی از داخل آن بلند شد که... "چه کار می کنی دیوانه" می گفت وسط بیابان و تارکی و این صدای وحشتناک واقعا شوکه ام کرد، کارم را نصفه گذاشته، آفتابه را پرتاب کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم... بیچاره کسی که به عنوان یادآوری مرگ در قبر رفته بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂 سلامی کنیم خدمت دوستان جدیدی که قدم به کانال با صفای بچه های جنگ گذاشتن تا حال و هوایی تازه کنند. 👋
خدا کنه شهدا از همینجا مرغ دلمون رو به کانال های خودشون هم راه بدن و دستمون رو در این اوضاع پرتلاطم بگیرن.... بگید آمین 🤲
خب، بد ندیدیم به بهانه خوشآمدگویی برنامه ارسالهای کانال رو با هم مرور کنیم.
برنامههای صبح تا ظهر در یکی دو ارسال خلاصه میشه که یا،
👈 معرفی کتابه
👈 یا نکات کوتاه جنگه
👈 یا تاریخ شفاهیه
👈 و یه چاشنی خاطره طنزه
برنامه عصر تا آخر شب هم در حال حاضر
👈 خاطرات دنباله دار مهدی طحانیان
👈 و خاطرات جبهه محمد ابراهیم (از بچههای خوب کاناله) که فصل دومش رو بزودی شروع می کنیم.
👈 حالا اگه دوستان رزمنده کانال هم همت کنن و خاطراتی از خودشون بفرستن هم استفاده می کنیم .
👈 راستی مصاحبه با برادر آزاده آقا رحمان سلطانی هم در دست اقدامه که بلطف الهی خواهیم فرستاد.
⏪ اینم آدرس کانال دوم حماسه جنوب که کاملا شهداییه و میتونید اونجا هم عضویت داشته باشید و شهدا رو یاد کنید 👇🏾
@defae_moghadas2
@defae_moghadas2
@defae_moghadas2
اوقات به کام 👋