eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "قبور مثالی" جبهه سال های 61 و 62 جو روانی خاصی در جبهه ها پدید آمده بود و در بعضی از جاها گرایش به معنویات خیلی بیشتر شده بود. گودال هایی به شکل قبر در گوشه گوشه اطراف گردان حفر می شد و نیمه شب ها مورد استفاده اهل معنویت قرار می گرفت. آن روز قبل از اذان صبح، بیدار شده و برای نماز آماده می شدیم که ناگهان متوجه شدم نوجوان مظلوم و پرکار و ساده دلی در حالی که دست و پایش می لرزید وارد چادر شد و التماس می کرد تا گوشه ای پنهانش کنم. خیلی رفتارش تعجب آور بود، پرسیدم چه شده؟ با اضطراب گفت خواهش می کنم قایمم کن. به او کمک کردم تا زیر یک پتو رفته و خودش را به خواب بزند. چند ثانیه نگذشته بود که کسی درِ چادر را با عصبانیت کنار زد و پرسید "کسی الان از بیرون وارد نشد!؟" با قیافه حق به جانب پرسیدم مگر چیزی شده؟ او هم گفت هیچی، نه! و با دلخوری شدید رفت... با رفتن او قلی را صدا کردم و گفتم چه شده بگو... او که هنوز می لرزید و رنگ به صورت نداشت گفت: صف دستشویی بودم که فشارم زیاد شد و دیدم تحملش برایم خیلی سخت است. آفتابه دستم بود و دستشویی ام هم سبک، برای همین تصمیم گرفتم از تاریکی هوا استفاده کنم و کارم را در گوشه ای انجام بدهم.... در پای گودالی نصفه های کارم بودم که دیدم صدای بلندی از داخل آن بلند شد که... "چه کار می کنی دیوانه" می گفت وسط بیابان و تارکی و این صدای وحشتناک واقعا شوکه ام کرد، کارم را نصفه گذاشته، آفتابه را پرتاب کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم... بیچاره کسی که به عنوان یادآوری مرگ در قبر رفته بود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلامی کنیم خدمت دوستان جدیدی که قدم به کانال با صفای بچه های جنگ گذاشتن تا حال و هوایی تازه کنند. 👋 خدا کنه شهدا از همینجا مرغ دلمون رو به کانال های خودشون هم راه بدن و دست‌مون رو در این اوضاع پرتلاطم بگیرن.... بگید آمین 🤲 خب، بد ندیدیم به بهانه خوش‌آمدگویی برنامه ارسال‌های کانال رو با هم مرور کنیم. برنامه‌های صبح تا ظهر در یکی دو ارسال خلاصه میشه که یا، 👈 معرفی کتابه 👈 یا نکات کوتاه جنگه 👈 یا تاریخ شفاهیه 👈 و یه چاشنی خاطره طنزه برنامه عصر تا آخر شب هم در حال حاضر 👈 خاطرات دنباله دار مهدی طحانیان 👈 و خاطرات جبهه محمد ابراهیم (از بچه‌های خوب کاناله) که فصل دومش رو بزودی شروع می کنیم. 👈 حالا اگه دوستان رزمنده کانال هم همت کنن و خاطراتی از خودشون بفرستن هم استفاده می کنیم . 👈 راستی مصاحبه با برادر آزاده آقا رحمان سلطانی هم در دست اقدامه که بلطف الهی خواهیم فرستاد. ⏪ اینم آدرس کانال دوم حماسه جنوب که کاملا شهداییه و میتونید اونجا هم عضویت داشته باشید و شهدا رو یاد کنید 👇🏾 @defae_moghadas2 @defae_moghadas2 @defae_moghadas2 اوقات به کام 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ، از دیروز تا امروز گفتگویی دوستانه با محسن رضایی قسمت هشتم 👇 🔻ما  باید هم جنگ را اداره کنیم و هم زندگی مردم را. ما می‌گفتیم که اگر می‌خواهیم در جنگ زودتر پیروز شویم و کار را زودتر انجام داده و موفقیتمان را کامل کنیم، راهی غیر از این نداریم و فوقش باید مردم مدتی ریاضت بکشند وگرنه هم جنگ طول خواهد کشید و هم پیروزی بزرگی به‌دست نخواهد آمد. این یکی از اختلافات ما با سیاسیون بود. پس اگر ما می‌خواستیم آن حمله نهایی را انجام دهیم شدنی بود ولی کار ساده‌ای نبود. مشکل دومی که داشتیم این بود که ما می‌گفتیم صدام باید سقوط کند، از ما سوال می‌شد که تا کجا می‌خواهید پیشروی کنید؟ ما می‌گفتیم باید تا بغداد پیش برویم. می‌گفتند اگر تا بغداد پیش بروید در نزدیکی بغداد، آمریکایی‌ها دخالت کرده و از بمب اتم استفاده خواهند کرد. ما می‌گفتیم اگر کار به صورت گسترده و وسیع صورت بگیرد و موفیقت‌آمیز باشد، آمریکایی‌ها این کار را نخواهند کرد. این جایی بود که ما نمی‌توانستیم یکدیگر قانع کنیم. ولی مقصودم این هست که این مهم، شدنی بود ولی کار ساده و سهل‌الوصولی نبود. اما این تهدید را می‌کردیم. یعنی ما همواره دشمن را تهدید می‌کردیم و حتی امام در شرایطی فرمودند صدام کاری نکند که من حکم جهاد به زنان ایرانی صادر کنم. با این کار هم یک نوع تحریک غیرت مردان ما بود و هم واقعا بیانگر این بود تا دشمن را بترساند که من اگر تصمیم نهایی را بگیرم از زن و مرد ما همه مسلح شده و وارد جنگ می‌شویم. استاد دانشگاه جامع امام حسین(ع) در پاسخ به این‌که چرا قطعنامه پایان جنگ شد، اظهار کرد: قطعنامه وقتی صادر شد ابتدا ایران نپذیرفت. علت نپذیرفتن ایران روی میز مذاکره یک چیزی بود و بیرون میز مذاکره چیز دیگر. روی میز مذاکره این بود که دوستان ما(شورای عالی دفاع و هم مذاکره‌کنندگان از سوی ایران) می‌گفتند بعضی از شروط باید تغییر کند. مثلا تعیین متجاوز را ما معتقد بودیم که باید جلوتر از آزادسازی اسرا انجام شود، چون نگرانی که دوستان ما داشتند این بود که اگر اسرا آزاد شوند ولی آن بندی که متجاوز جنگ را مشخص می‌کند عقب‌تر باشد، ممکن است عمل نکنند و لذا چون ما برگ برنده‌مان تعداد زیاد اسیران ارتش عراق بود، بنابراین اختلاف نظرهایی روی بندهای قطعنامه بود. بحث بود که اگر این بندها کامل شود ایران آن را خواهد پذیرفت، لذا ایران اعلام کرد که ما مخالف با قطعنامه 598 نیستیم، ولی اصلاحاتی باید در آن صورت بگیرد. پیگیر باشید 👋 @defae_moghadas 🍂
📢کانال حجت الاسلام والمسلمین سید محسن شفیعی در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/363266068Cdadc80bc4e 📢در اینستاگرام: http://instagram.com/smshafiee_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣ خاطرات مهدی طحانیان هنوز در شوک اسير شدن بودم. به ما گفته بودند عراقیها رفتار خوبی با اسرا نمی کنند و آنها را با وضعیت بدی به شهادت می رسانند. احساس می کردم وارد عالم برزخ شده ام و دستم به هیچ جا بند نیست. از وطنم، از همرزمانم، از همه جدا شده ام و بازگشتی وجود ندارد. ناخودآگاه به یاد مادرم و روز اعزام افتادم. °°°°° اتوبوس ها آماده حرکت صف کشیده بودند. رزمنده ها در حال دیده بوسی با عزیزانشان بودند. آقای زارع مرا همراه یک پاسدار جوان فرستاد تا بروم و از پدرم رضایت نامه بگیرم. جلوی در خانه که رسیدم دو دستی با مشت به در می‌کوبیدم. زهرا و فاطمه دو خواهر کوچکتر از خودم در را باز کردند. و با تعجب پرسیدند: «چی شده مهدی؟» آنها را کنار زدم و با عجله رفتم به اتاقی که مادرم آنجا بود. مادرم توی رختخواب دراز کشیده بود و یک نوزاد لای پتو کنارش بود. پای کوچک نوزاد از پتو بیرون افتاده بود. کنار مادرم نشستم و پای نوزاد را نوازش کردم. مادرم لبخند زد، گفتم: «من میخوام برم جبهه آمدم خداحافظی» و مادرم زد زیر گریه. دستش را بوسیدم و گفتم: «تو رو خدا گریه نکن! مواظب خودم هستم.» و قبل از اینکه حرفی بزند برخاستم از اتاق زدم بیرون. صورت برادرم را که تازه متولد شده بود، ندیدم. صدای گریه مادرم را می شنیدم. آن پاسدار، جلو در حیاط، با پدرم صحبت می کرد: «... از آن لحاظ خاطر جمع باشید حاج آقا مهدی دوره های آموزشی لازم را دیده است. می تواند بجنگد و از خودش دفاع کند.» پدرم گفت: «اگر این طور است و با این سن کم می تواند مفید باشد نه سربار، مخالفتی ندارم. به خدا می سپارمش و راضی ام به رضای او !» از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. صورت پدرم را بوسیدم و آمدم به دفتر بسیج. برادر هوشمند، که نام فامیلی آن بسیجی پاسدار بود، به آقای زارعی، مسئول بسیج، گفت: «پدرش رضایت کامل دارد.» ساعت نه صبح همه سوار اتوبوس ها شدیم و از جاده نطنز به سمت مورچه خورت حرکت کردیم تا به پادگان الغدیر اصفهان برویم. درباره سخت گیری های فرماندهان پادگان الغدیر اصفهان از بچه های سپاه زیاد شنیده بودم. دل توی دلم نبود. به پادگان که رسیدیم همه از اتوبوس ها پیاده شدند و صف کشیدند. 👇👇👇
🍂 مسئول آموزش پادگان، که لباس خاکی رنگ به تن داشت، جلوی صفها قدم می زد. یک دفعه چشمش به من افتاد. همین که مرا دید، انگار به برق وصلش کردند. با صدای بلند فرمانده را صدا زد و گفت: «.... آقای ابرقویی... وای، وای این بچه چیه با خودتان آوردین؟ دست مرا گرفت و از صف کشید بیرون ..... . °°°° در افکارم غرق بودم که یک دفعه با فریاد سرباز عراقی به خودم آمدم. او سر تیربارش را به طرفم نشانه رفته بود و یک بند فریاد می‌کشید. ناگهان همان سرباز سیه چرده لاغراندام که کلاهم را برداشته و نشانم داده بود، پرید جلویم و با تیربارچی صحبت کرد. تیربارچی می خواست مرا بکشد و کوتاه هم نمی آمد. او بالای سر یک جنازه نشسته بود و مدام فریاد میزد: «أخي أخي!، فهمیدم برادرش چند دقیقه پیش با آتش تهیه ما کشته شده است. به همین دلیل می خواست برای تلافی مرا بکشد. آن سرباز لاغراندام وقتی نتوانست با صحبت متقاعدش کند، با لگد زد زیر لوله تیربار و آن را چند متر آن طرف تر پرت کرد. سرباز لاغر لگد دیگری به سینه تیربارچی زد و او پخش زمین شد. بعد دست مرا گرفت و با سرعت برد پشت خاکریز. تا پایم رسید آن طرف خاکریز، عراقی ها در چشم به هم زدنی مثل مور و ملخ ریختند دورم. تا چشم کار می کرد سرباز عراقی بود که اطرافم حلقه زده بودند و با بهت نگاهم می کردند. سربازی که دلش با من مهربان شده بود نمیدانم یک دفعه کجا غیبش زد. بعضی ها برایم شکلک در می آوردند، بعضی ها می‌خندیدند. یک دفعه صدایی از آن طرف جمعیت شنیدم که می گفت: تفرقوا... تفرقوا' حجم آتش تهیه خودمان زیاد بود و جمع شدن این همه سرباز در یک نقطه از نظر فرمانده عراقی ها خطرناک بود. سربازها متفرق نشدند. سه تا مجروح آوردند گذاشتند کنارم. یکی از آنها کمال رضایت بود. از دیدن هم شوکه شدیم. با خوشحالی گفت: «مهدی صد بار خودم را لعنت کردم چرا تو را صدا زدم، فکر کردم تو مردی پسرا، سرباز جوان سیه چرده دوباره پیدایش شد. دو تاقمقمه آب چند تا خيار و سیب توی دستش بود. در یکی از قمقمه های آب را باز کرد و داد دست من و دیگری را ریخت روی سرم و تندتند شروع کرد به دست کشیدن توی موهایم. بس که خاک، گل و دود و سیاهی انفجار روی موهایم نشسته بود انگشتانش به سختی لابه لای موهایم فرو می رفت. سعی کرد سرم را بشوید و با حوله خشک کند. میوه هایی را که سرباز کنارم گذاشته بود برداشتم و با بچه های مجروح تقسیم کردم. عراقیها بهت زده رفتارهایم را نگاه می کردند. در همین گیرودار فرماندهای، که درجه های زیادی روی شانه و مدال هایی به سینه داشت، آمد، دست مرا گرفت و با خودش برد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂