هدایت شده از حجتالاسلاموالمسلمین سیدمحسن شفیعی
📢کانال حجت الاسلام والمسلمین سید محسن شفیعی در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/363266068Cdadc80bc4e
📢در اینستاگرام:
http://instagram.com/smshafiee_ir
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 8⃣
خاطرات مهدی طحانیان
هنوز در شوک اسير شدن بودم. به ما گفته بودند عراقیها رفتار خوبی با اسرا نمی کنند و آنها را با وضعیت بدی به شهادت می رسانند. احساس می کردم وارد عالم برزخ شده ام و دستم به هیچ جا بند نیست. از وطنم، از همرزمانم، از همه جدا شده ام و بازگشتی وجود ندارد. ناخودآگاه به یاد مادرم و روز اعزام افتادم.
°°°°°
اتوبوس ها آماده حرکت صف کشیده بودند. رزمنده ها در حال دیده بوسی با عزیزانشان بودند.
آقای زارع مرا همراه یک پاسدار جوان فرستاد تا بروم و از پدرم رضایت نامه بگیرم. جلوی در خانه که رسیدم دو دستی با مشت به در میکوبیدم. زهرا و فاطمه دو خواهر کوچکتر از خودم در را باز کردند. و با تعجب پرسیدند: «چی شده مهدی؟»
آنها را کنار زدم و با عجله رفتم به اتاقی که مادرم آنجا بود. مادرم توی رختخواب دراز کشیده بود و یک نوزاد لای پتو کنارش بود. پای کوچک نوزاد از پتو بیرون افتاده بود. کنار مادرم نشستم و پای نوزاد را نوازش کردم. مادرم لبخند زد، گفتم: «من میخوام برم جبهه آمدم خداحافظی» و مادرم زد زیر گریه. دستش را بوسیدم و گفتم: «تو رو خدا گریه نکن! مواظب خودم هستم.» و قبل از اینکه حرفی بزند برخاستم از اتاق زدم بیرون. صورت برادرم را که تازه متولد شده بود، ندیدم.
صدای گریه مادرم را می شنیدم. آن پاسدار، جلو در حیاط، با پدرم صحبت می کرد: «... از آن لحاظ خاطر جمع باشید حاج آقا مهدی دوره های آموزشی لازم را دیده است. می تواند بجنگد و از خودش دفاع کند.»
پدرم گفت: «اگر این طور است و با این سن کم می تواند مفید باشد نه سربار، مخالفتی ندارم. به خدا می سپارمش و راضی ام به رضای او !»
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. صورت پدرم را بوسیدم و آمدم به دفتر بسیج. برادر هوشمند، که نام فامیلی آن بسیجی پاسدار بود، به آقای زارعی، مسئول بسیج، گفت: «پدرش رضایت کامل دارد.» ساعت نه صبح همه سوار اتوبوس ها شدیم و از جاده نطنز به سمت مورچه خورت حرکت کردیم تا به پادگان الغدیر اصفهان برویم. درباره سخت گیری های فرماندهان پادگان الغدیر اصفهان از بچه های سپاه زیاد شنیده بودم. دل توی دلم نبود.
به پادگان که رسیدیم همه از اتوبوس ها پیاده شدند و صف کشیدند.
👇👇👇
🍂 مسئول آموزش پادگان، که لباس خاکی رنگ به تن داشت، جلوی صفها قدم می زد. یک دفعه چشمش به من افتاد. همین که مرا دید، انگار به برق وصلش کردند. با صدای بلند فرمانده را صدا زد و گفت: «.... آقای ابرقویی... وای، وای این بچه چیه با خودتان آوردین؟
دست مرا گرفت و از صف کشید بیرون ..... .
°°°°
در افکارم غرق بودم که یک دفعه با فریاد سرباز عراقی به خودم آمدم. او سر تیربارش را به طرفم نشانه رفته بود و یک بند فریاد میکشید. ناگهان همان سرباز سیه چرده لاغراندام که کلاهم را برداشته و نشانم داده بود، پرید جلویم و با تیربارچی صحبت کرد. تیربارچی می خواست مرا بکشد و کوتاه هم نمی آمد. او بالای سر یک جنازه نشسته بود و مدام فریاد میزد: «أخي أخي!، فهمیدم برادرش چند دقیقه پیش با آتش تهیه ما کشته شده است. به همین دلیل می خواست برای تلافی مرا بکشد. آن سرباز لاغراندام وقتی نتوانست با صحبت متقاعدش کند، با لگد زد زیر لوله تیربار و آن را چند متر آن طرف تر پرت کرد. سرباز لاغر لگد دیگری به سینه تیربارچی زد و او پخش زمین شد. بعد دست مرا گرفت و با سرعت برد پشت خاکریز. تا پایم رسید آن طرف خاکریز، عراقی ها در چشم به هم زدنی مثل مور و ملخ ریختند دورم. تا چشم کار می کرد سرباز عراقی بود که اطرافم حلقه زده بودند و با بهت نگاهم می کردند. سربازی که دلش با من مهربان شده بود نمیدانم یک دفعه کجا غیبش زد. بعضی ها برایم شکلک در می آوردند، بعضی ها میخندیدند. یک دفعه صدایی از آن طرف جمعیت شنیدم که می گفت: تفرقوا... تفرقوا' حجم آتش تهیه خودمان زیاد بود و جمع شدن این همه سرباز در یک نقطه از نظر فرمانده عراقی ها خطرناک بود. سربازها متفرق نشدند. سه تا مجروح آوردند گذاشتند کنارم. یکی از آنها کمال رضایت بود. از دیدن هم شوکه شدیم. با خوشحالی گفت: «مهدی صد بار خودم را لعنت کردم چرا تو را صدا زدم، فکر کردم تو مردی پسرا، سرباز جوان سیه چرده دوباره پیدایش شد. دو تاقمقمه آب چند تا خيار و سیب توی دستش بود. در یکی از قمقمه های آب را باز کرد و داد دست من و دیگری را ریخت روی سرم و تندتند شروع کرد به دست کشیدن توی موهایم. بس که خاک، گل و دود و سیاهی انفجار روی موهایم نشسته بود انگشتانش به سختی لابه لای موهایم فرو می رفت. سعی کرد سرم را بشوید و با حوله خشک کند. میوه هایی را که سرباز کنارم گذاشته بود برداشتم و با بچه های مجروح تقسیم کردم. عراقیها بهت زده رفتارهایم را نگاه می کردند. در همین گیرودار فرماندهای، که درجه های زیادی روی شانه و مدال هایی به سینه داشت، آمد، دست مرا گرفت و با خودش برد.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 حفر چاه در شوش
عبدالخالق اولادی که بین بچه های رزمنده به پدراولادی مشهور بود جزو تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود که به همراه تعدادی از فرماندهان تیپ و گردان به شهادت رسید.
پدر اولادی جهت حفر چاه در سال اول جنگ در شوش روزها کار کرده و شب ها به استراحت می پرداخت . به دلیل گرمای زیاد منطقه و بافت سست خاک ، عرق و گرد و غبار به هم می آمیخت و چهره ای دیدنی از پدر اولادی هنگام بالا آمدن از چاه را به نمایش می گذاشت. روزهای متوالی پدر اولادی پی در پی کار حفر چاه را پی گیری می کرد و حتی بر اثر اصابت ترکش به ران زخمی هم شد اما از پای ننشست تا نهایتاُ چاه در 12 متری به آب رسید.
با به آب رسیدن و حفر این چاه، معضل و مشکل آب در منطقه تا عملیات فتح المبین حل شد و دسترسی به آب در منطقه سبب کم شدن تردد نیروها در منطقه و در نتیجه کم شدن تلفات در منطقه عملیاتی شوش شد.
این اقدام از ابتکارات و تلاش های ماندگار رزمندگان اسلام در روزهای ابتدایی جنگ در جبهه شوش شهر شهیدان گمنام بود که بقایای این چاه هنوز در منطقه شوش قابل مشاهده می باشد.
🔅 (زراعت پیشه،نجف،1396،سایت خیبر:نگاهی به تیپ 15 آبی-خاکی امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس،تهران،آوین نگار)
@defae_moghadas
🍂
🔅 قهرمان کسی است که منتظر نمی نشیند
تا شرایط و آدمهای دیگر او را به قلمرو پادشاهی درونش برسانند
🔅 قهرمان علیرغم دردهای زندگی
پوچ نمیشود و زندگی خود را میسازد...
🔅 قهرمان از روزمرگی زندگی
به سوی آزادگی و آگاهی گام برمیدارد...
🔅 این مسیر پر است از مانع
و اینجاست که سفر به آدم معنا میدهد...
آزادگان، قهرمان زندگی خود بودند.
@defae_moghadas
🍂