eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حفر چاه در شوش عبدالخالق اولادی که بین بچه های رزمنده به پدراولادی مشهور بود جزو تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود که به همراه تعدادی از فرماندهان تیپ و گردان به شهادت رسید. پدر اولادی جهت حفر چاه در سال اول جنگ در شوش روزها کار کرده و شب ها به استراحت می پرداخت . به دلیل گرمای زیاد منطقه و بافت سست خاک ، عرق و گرد و غبار به هم می آمیخت و چهره ای دیدنی از پدر اولادی هنگام بالا آمدن از چاه را به نمایش می گذاشت. روزهای متوالی پدر اولادی پی در پی کار حفر چاه را پی گیری می کرد و حتی بر اثر اصابت ترکش به ران زخمی هم شد اما از پای ننشست تا نهایتاُ چاه در 12 متری به آب رسید. با به آب رسیدن و حفر این چاه، معضل و مشکل آب در منطقه تا عملیات فتح المبین حل شد و دسترسی به آب در منطقه سبب کم شدن تردد نیروها در منطقه و در نتیجه کم شدن تلفات در منطقه عملیاتی شوش شد. این اقدام از ابتکارات و تلاش های ماندگار رزمندگان اسلام در روزهای ابتدایی جنگ در جبهه شوش شهر شهیدان گمنام بود که بقایای این چاه هنوز در منطقه شوش قابل مشاهده می باشد. 🔅 (زراعت پیشه،نجف،1396،سایت خیبر:نگاهی به تیپ 15 آبی-خاکی امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس،تهران،آوین نگار) @defae_moghadas 🍂
🔅 قهرمان کسی است که منتظر نمی نشیند تا شرایط و آدمهای دیگر او را به قلمرو پادشاهی درونش برسانند 🔅 قهرمان علیرغم دردهای زندگی پوچ نمیشود و زندگی خود را میسازد... 🔅 قهرمان از روزمرگی زندگی به سوی آزادگی و آگاهی گام برمیدارد... 🔅 این مسیر پر است از مانع و اینجاست که سفر به آدم معنا می‌دهد... آزادگان، قهرمان زندگی خود بودند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ، از دیروز تا امروز گفتگویی دوستانه با محسن رضایی قسمت نهم 👇 🔻بعد قرار شد دبیرکل، بیانیه‌ای منتشر کند و طی آن اصلاحاتی در قطعنامه صورت بگیرد که صدام حملات را به ایران شروع کرده است. در فاصله‌ای که دبیر کل می‌خواست بیانیه را برای تکمیل شدن قطعنامه 598 صادر کند، صدام حملاتی را به ما شروع کرد و پیشروی‌هایی که ما در خاک عراق داشتیم را از ما گرفت. و بعد هم که به مرز رسید شروع کرد به حمله کردن و این‌جا بود که ایران قطعنامه را پذیرفت تا یک سد دفاعی سیاسی جلوی صدام به‌وجود بیاورد. ولی صدام توجهی به پذیرش قطعنامه از سمت ایران نکرد و هم خرمشهر را محاصره و هم از غرب به سمت کرمانشاه حمله کرد که عملیات مرصاد انجام شد. دو عملیات سرنوشت و عملیات مرصاد در انتهای جنگ و بین زمانی که ما قطعنامه را پذیرفته بودیم ولی صدام زیر بار قطعنامه نمی‌رفت، صورت گرفت ولی چون ما هر دو عملیات عراق را با شکست مواجه کردیم و دوباره او را تا مرز عقب زدیم، تقریبا 7-8 روز پس از ما، او هم پذیرفت که قعطنامه 598 را قبول دارد و جنگ تمام شد. دکتر رضایی، همچنین در پاسخ به این‌که آیا ناگفته‌ای از جنگ هست که در این سال‌ها بیان نکرده باشید، گفت: ناگفته که زیاد است اما بعضی چیزها را نمی‌گویم و در خاطراتم نیز بیان نخواهم کرد، چون برای ما منافع ملی و حفظ ارزش‌های انقلاب مهم‌تر از منافع شخصی خود ماست، اما ناگفته‌هایی هست که گفتنش اشکالی ندارد و برای تجربه فرماندهان ما و دوستان سیاسی ما می‌تواند موثر باشد. یکی از آن ناگفته‌ها بر می‌گردد به مسئله مک فارلین که در یک مقطعی از جنگ، آمریکایی‌ها احساس کردند ایران احتمالا صدام را شکست خواهد داد، لذا بدون این‌که به صدام بگویند و به دوستان خودشان اطلاع دهند، ریگان مک فارلین را به ایران فرستاده و در حقیقت به دنبال این بودند که از طریق او یک نوع رابطه‌ای را با ما برقرار کنند که اگر در این تغییر و تحولات صدام سقوط کرد، از در دیگری یعنی ایران بتوانند وارد اداره منطقه شوند. پیگیر باشید 👋 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣ خاطرات مهدی طحانیان فرمانده به طرف نزدیک ترین تانک آمد، و رفت روی تانک و مرا هم با خودش برد بالا. به خدمه تانک دستور حرکت داد و تانک حرکت کرد. جلوی هر سنگری که می رسید می ایستاد سؤالی می پرسید و دوباره دستور حرکت می داد. یک ربعی گذشت، نمی دانستم چه کار می خواهد بکند. جلوی سنگری یک جوان قدبلند درشت هیکل را که دوربین عکاسی به گردنش آویخته بود صدازد. نمیدانم عکاس جنگی بود یا نه؟ و فرمانده تقریبا میانسال بود و شکم گنده ای داشت. جلوی سنگر پیاده ام کرد و با ژست ها و فیگورهای مختلف با من عکس گرفت، من هم سعی می کردم محکم، سربلند و قبراق باشم. می دانستم انتظار داشتند گریه کنم و رفتار بچه گانه از خودم نشان دهم. فرمانده آن قدر عکس گرفت که دیگران هم به تقلا افتادند با من عکس بگیرند. عکس ها سریع خارج می شد و بعد از چند لحظه ظاهر می شد و در کیف های پولشان قرار می گرفت. چیزی نگذشت که صف درست شد؛ یک صف درجه دارها، یک صف هم سربازان. آن روز نمیدانم چقدر عکس گرفتند اما آنقدر این داستان ادامه پیدا کرد که آفتاب غروب کرد ولی باز هم دست بردار نبودند. حتی بین‌شان سر عکس گرفتن دعوا شد و همدیگر را زدند. آنقدر اصل این ماجرا برایم خنده دار بود که برای چند ساعتی فراموش کردم اسیر هستم. اگر می فهمیدم بین‌شان خبرنگار است یا از یک شبکه تلویزیونی و با رادیویی می خواهند از من عکس بگیرند اجازه نمی‌دادم، حتی اگر به قیمت از دست دادن جانم تمام می شد. همان لحظه که اسیر شدم با خودم عهد بستم چنین اجازه ای ندهم، اما این طور نبود، هنوز کار به عکاس و خبرنگارهای رسمی نرسیده بود. هوا که تاریک شد یک ماشین آیفا آمد. من با آن سه مجروح ایرانی و چند سرباز عراقی سوار آیفا شدیم و ماشین حرکت کرد. یکدفعه دیدم همان سرباز لاغر و قدبلند که به من محبت کرد دوید دنبال ماشین، انگار می خواست چیزی بگوید اما ماشین سرعت گرفت و او به من نرسید. احساس این سرباز برایم عجیب بود. او هر دو دستش را بالا آورده و مرتب تکان می داد و تا آخرین لحظه که ماشین از او دور شد همچنان از من خداحافظی می کرد. خیلی از محل اسارتمان فاصله نگرفته بودیم. ماشین از کنار نخلستانها گذشت و خرمشهر نمایان شد. هوا تاریک شده بود که ما را در مکانی خارج از شهر پیاده کردند. این شهر، بصره بود. آن شب، شب بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱ بود. آنجا یک سالن آمفی تئاتر بود. دو پنجره به بیرون داشت که جلوی آن میله های آهنی نصب شده بود. ظاهرا اینجا محل موقتی برای نگهداری اسرا بود. توی سالن چهل پنجاه اسیر دیگر هم بودند که بعضی شان مجروح بودند و گوشه دیوار روی زمین افتاده و ناله می کردند. کف سالن سیمانی بود. یک گوشه روی زمین دراز کشیدم تا استراحت کنم. 👇👇👇