🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣
خاطرات مهدی طحانیان
فرمانده به طرف نزدیک ترین تانک آمد، و رفت روی تانک و مرا هم با خودش برد بالا. به خدمه تانک دستور حرکت داد و تانک حرکت کرد. جلوی هر سنگری که می رسید می ایستاد سؤالی می پرسید و دوباره دستور حرکت می داد. یک ربعی گذشت، نمی دانستم چه کار می خواهد بکند. جلوی سنگری یک جوان قدبلند درشت هیکل را که دوربین عکاسی به گردنش آویخته بود صدازد. نمیدانم عکاس جنگی بود یا نه؟ و فرمانده تقریبا میانسال بود و شکم گنده ای داشت. جلوی سنگر پیاده ام کرد و با ژست ها و فیگورهای مختلف با من عکس گرفت، من هم سعی می کردم محکم، سربلند و قبراق باشم. می دانستم انتظار داشتند گریه کنم و رفتار بچه گانه از خودم نشان دهم. فرمانده آن قدر عکس گرفت که دیگران هم به تقلا افتادند با من عکس بگیرند. عکس ها سریع خارج می شد و بعد از چند لحظه ظاهر می شد و در کیف های پولشان قرار می گرفت. چیزی نگذشت که صف درست شد؛ یک صف درجه دارها، یک صف هم سربازان. آن روز نمیدانم چقدر عکس گرفتند اما آنقدر این داستان ادامه پیدا کرد که آفتاب غروب کرد ولی باز هم دست بردار نبودند. حتی بینشان سر عکس گرفتن دعوا شد و همدیگر را زدند. آنقدر اصل این ماجرا برایم خنده دار بود که برای چند ساعتی فراموش کردم اسیر هستم.
اگر می فهمیدم بینشان خبرنگار است یا از یک شبکه تلویزیونی و با رادیویی می خواهند از من عکس بگیرند اجازه نمیدادم، حتی اگر به قیمت از دست دادن جانم تمام می شد. همان لحظه که اسیر شدم با خودم عهد بستم چنین اجازه ای ندهم، اما این طور نبود، هنوز کار به عکاس و خبرنگارهای رسمی نرسیده بود.
هوا که تاریک شد یک ماشین آیفا آمد. من با آن سه مجروح ایرانی و چند سرباز عراقی سوار آیفا شدیم و ماشین حرکت کرد. یکدفعه دیدم همان سرباز لاغر و قدبلند که به من محبت کرد دوید دنبال ماشین، انگار می خواست چیزی بگوید اما ماشین سرعت گرفت و او به من نرسید. احساس این سرباز برایم عجیب بود. او هر دو دستش را بالا آورده و مرتب تکان می داد و تا آخرین لحظه که ماشین از او دور شد همچنان از من خداحافظی می کرد.
خیلی از محل اسارتمان فاصله نگرفته بودیم. ماشین از کنار نخلستانها گذشت و خرمشهر نمایان شد. هوا تاریک شده بود که ما را در مکانی خارج از شهر پیاده کردند. این شهر، بصره بود. آن شب، شب بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱ بود. آنجا یک سالن آمفی تئاتر بود. دو پنجره به بیرون داشت که جلوی آن میله های آهنی نصب شده بود.
ظاهرا اینجا محل موقتی برای نگهداری اسرا بود. توی سالن چهل پنجاه اسیر دیگر هم بودند که بعضی شان مجروح بودند و گوشه دیوار روی زمین افتاده و ناله می کردند. کف سالن سیمانی بود. یک گوشه روی زمین دراز کشیدم تا استراحت کنم.
👇👇👇
🍂 همه چیز برایم مبهم بود. نمی دانستم چه پیش رو دارم. کوچکترین فرصتی که دست می داد، ذهنم ناخودآگاه می رفت به گذشته.
°°°°
همراه اردویی که مدرسه گذاشته بود، به بیابان های اطراف اردستان رفته بودیم. آنجا برای اولین بار اسم بسیج به گوشم خورد. تمام شب، برایمان برنامه های نظامی برگزار کردند. صبح در مراسم صبحگاه یک جوان بیست و دو سه ساله که لباس نظامی به تن داشت و روی جيب لباسش آرم سپاه نصب شده بود، برایمان سخنرانی کرد. او گفت: کشور در حال جنگ است. شما فکر نکنید سنتان کم است تکلیفی ندارید. بهتر است آموزش های نظامی را فرابگیرید. باید همه برای دفاع از دین و کشور آماده باشیم.»
حرفهای آن جوان، که اسمش برادر زارعی بود، سخت به دلم نشست و همانجا تصمیم گرفتم فردا بروم و عضو بسیج بشوم.
صبح روز بعد، رفتم دفتر بسیج. همان برادر پاسدار پشت میز نشسته بود گفتم: «می خواهم عضو بسیج بشوم.» فرم داد پر کردم و گفت: «برو تا خبرت کنیم.»
از اتاق آمدم توی راهرو، قصد نداشتم بروم منتظر بمانم تا خبرم کنند. نگاهی به اتاق روبه رو انداختم. درش باز بود، شلوغ و درهم برهم. پلاکارتها، تابلو نوشته ها، عکس، پوستر، کتاب، مجله و... همه چیز روی هم تلنبار شده بود.
شاید چند ساعت مداوم کار کردم تا اینکه اتاق مرتب شد. و این جور شد که در بسیج ماندم. به آقای زارعی گفتم: «انتظار ندارم کار مهمی به من بدهید هر کاری باشد انجام می دهم. جارو می کنم، برایتان چای می آورم فقط اجازه بدهید بمانم.» بسیج شد خانه دومم. گاهی شبها یک پتو می انداختم و همانجا در دفتر می خوابیدم. نیمه های شب همراه آقای زارعی با موتور می رفتیم توی شهر گشت زنی که از امنیت شهر و مغازه های مردم مطمئن بشویم.
بعد از هر عملیات اجساد شهدا را به محل سپاه می آوردند. آقای زارعی مراقب بود جسدها را نبینم اما میدیدم. دیدن اجساد و عکس های غرق به خون شهدا باعث شد دیگر کارهای محول دفتر مرا ارضا نکند. دنبال چیز بزرگتری بودم. احساس می کردم می توانم مفیدتر باشم...
°°°°
عراقی ها دسته دسته می آمدند پشت همان دو پنجره سالن که من و بقیه در آن حبس بودیم و صدایم می کردند. همه شان اسمم را یاد گرفته بودند: «مهدی... مهدی تعال اهنا.» آنها به من می خندیدند، شکلک در می آوردند و من مغرور سرم را بالا می گرفتم و فقط می ایستادم جلوی پنجره. یکی از سربازها مخفیانه و دور از چشم درجه دارها به من یک نان داد که مقداری گوشت مرغ لای آن بود. اولین بار بود نان عراقی ها را می دیدم. دلم نمی آمد نان را تنهایی بخورم، اما نمیدانستم چطور آن را بین پنجاه نفر تقسیم کنم! بچه ها می گفتند: «بی خیال مهدی خودت بخور، نوش جان، یک شکم سیر بهتر از صد تا شکم گرسنه است. این ذره ذرهها چه کسی را سیر می کند.» نان را بین مجروحان تقسیم کردم. این کارم برای عراقی ها عجیب بود و خنده را از لبانشان برداشت. سربازهای عراقی که داشتند ما را نگاه می کردند گفتند: «نحن مسلم، نحن اخی، خمینی رجل الدين.» آنها فارسی بلد نبودند و شاید از اسیران ایرانی دست و پا شکسته کلمه هایی فارسی یاد گرفته بودند. فکر میکردم سربازان عراقی وقتی اسیر می شوند این حرفها را می زنند، اما آنها چند بار تکرار کردند: «خمینی حق، خمینی رجل الدين.» دانستم در دل ارتش عراق عده ای هم هستند که اعتقاد دارند امام خمینی مرد دین است و بر حق است و علاقه قلبی به امام داشتند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
rahseparan karbobala.mp3
زمان:
حجم:
1.99M
🔴 نواهای ماندگار
به یاد شب های جبهه
💠 حاج صادق آهنگران
🌴 نوحه حماسی
با رهسپران کرب و بلا
کن عزم سفر ای مرد خدا
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂