🍂 همه چیز برایم مبهم بود. نمی دانستم چه پیش رو دارم. کوچکترین فرصتی که دست می داد، ذهنم ناخودآگاه می رفت به گذشته.
°°°°
همراه اردویی که مدرسه گذاشته بود، به بیابان های اطراف اردستان رفته بودیم. آنجا برای اولین بار اسم بسیج به گوشم خورد. تمام شب، برایمان برنامه های نظامی برگزار کردند. صبح در مراسم صبحگاه یک جوان بیست و دو سه ساله که لباس نظامی به تن داشت و روی جيب لباسش آرم سپاه نصب شده بود، برایمان سخنرانی کرد. او گفت: کشور در حال جنگ است. شما فکر نکنید سنتان کم است تکلیفی ندارید. بهتر است آموزش های نظامی را فرابگیرید. باید همه برای دفاع از دین و کشور آماده باشیم.»
حرفهای آن جوان، که اسمش برادر زارعی بود، سخت به دلم نشست و همانجا تصمیم گرفتم فردا بروم و عضو بسیج بشوم.
صبح روز بعد، رفتم دفتر بسیج. همان برادر پاسدار پشت میز نشسته بود گفتم: «می خواهم عضو بسیج بشوم.» فرم داد پر کردم و گفت: «برو تا خبرت کنیم.»
از اتاق آمدم توی راهرو، قصد نداشتم بروم منتظر بمانم تا خبرم کنند. نگاهی به اتاق روبه رو انداختم. درش باز بود، شلوغ و درهم برهم. پلاکارتها، تابلو نوشته ها، عکس، پوستر، کتاب، مجله و... همه چیز روی هم تلنبار شده بود.
شاید چند ساعت مداوم کار کردم تا اینکه اتاق مرتب شد. و این جور شد که در بسیج ماندم. به آقای زارعی گفتم: «انتظار ندارم کار مهمی به من بدهید هر کاری باشد انجام می دهم. جارو می کنم، برایتان چای می آورم فقط اجازه بدهید بمانم.» بسیج شد خانه دومم. گاهی شبها یک پتو می انداختم و همانجا در دفتر می خوابیدم. نیمه های شب همراه آقای زارعی با موتور می رفتیم توی شهر گشت زنی که از امنیت شهر و مغازه های مردم مطمئن بشویم.
بعد از هر عملیات اجساد شهدا را به محل سپاه می آوردند. آقای زارعی مراقب بود جسدها را نبینم اما میدیدم. دیدن اجساد و عکس های غرق به خون شهدا باعث شد دیگر کارهای محول دفتر مرا ارضا نکند. دنبال چیز بزرگتری بودم. احساس می کردم می توانم مفیدتر باشم...
°°°°
عراقی ها دسته دسته می آمدند پشت همان دو پنجره سالن که من و بقیه در آن حبس بودیم و صدایم می کردند. همه شان اسمم را یاد گرفته بودند: «مهدی... مهدی تعال اهنا.» آنها به من می خندیدند، شکلک در می آوردند و من مغرور سرم را بالا می گرفتم و فقط می ایستادم جلوی پنجره. یکی از سربازها مخفیانه و دور از چشم درجه دارها به من یک نان داد که مقداری گوشت مرغ لای آن بود. اولین بار بود نان عراقی ها را می دیدم. دلم نمی آمد نان را تنهایی بخورم، اما نمیدانستم چطور آن را بین پنجاه نفر تقسیم کنم! بچه ها می گفتند: «بی خیال مهدی خودت بخور، نوش جان، یک شکم سیر بهتر از صد تا شکم گرسنه است. این ذره ذرهها چه کسی را سیر می کند.» نان را بین مجروحان تقسیم کردم. این کارم برای عراقی ها عجیب بود و خنده را از لبانشان برداشت. سربازهای عراقی که داشتند ما را نگاه می کردند گفتند: «نحن مسلم، نحن اخی، خمینی رجل الدين.» آنها فارسی بلد نبودند و شاید از اسیران ایرانی دست و پا شکسته کلمه هایی فارسی یاد گرفته بودند. فکر میکردم سربازان عراقی وقتی اسیر می شوند این حرفها را می زنند، اما آنها چند بار تکرار کردند: «خمینی حق، خمینی رجل الدين.» دانستم در دل ارتش عراق عده ای هم هستند که اعتقاد دارند امام خمینی مرد دین است و بر حق است و علاقه قلبی به امام داشتند.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
rahseparan karbobala.mp3
زمان:
حجم:
1.99M
🔴 نواهای ماندگار
به یاد شب های جبهه
💠 حاج صادق آهنگران
🌴 نوحه حماسی
با رهسپران کرب و بلا
کن عزم سفر ای مرد خدا
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #دفاع ، از دیروز تا امروز
گفتگویی دوستانه با محسن رضایی
قسمت دهم 👇
🔻این اتفاقات (جریان مک فارلین) از طریق مشاور آقای میرحسین موسوی یعنی آقای کنگرلو صورت میگرفت. من زمانی متوجه شدم بدون اینکه ما مطلع شویم، پشت صحنه جنگ، کارهایی در حال انجام است. من با ترفندی، یکی از دوستان خودمان را فرستادم و اداره این کار را بر عهده گرفتیم تا آنچیزی که پشت صحنه و پنهان دارد صورت میگیرد، خارج از اداره و صحنه جنگ نباشد. لذا بهجای اینکه خواستههای سادهای را به طرف آمریکایی اعلام بکنند، من یک لیستی دادم از توپهای 155 میلیمتری که برای ما بسیار دقیق میتوانست بزند و وقتی آمریکاییها این لیست را دیده بودند، زیر بار نرفتند. شاید فهمیدند که اگر این توپها دست ما بیفتد ممکن است سرنوشت جنگ را عوض کنیم، زیر بار نرفته و با یک کیک و انجیل و مقداری قطعات ضدهوایی، مک فارلین را فرستاده بودند در فرودگاه و چون خواستههایی که ما از آنها داشتیم را نیاورده بودند و از طرف دیگر از سوی دفتر آقای منتظری، مطلبی در نشریهای در لبنان به نام الشراع گفته شده بود، حضرت امام به آقای هاشمی فرموده بودند که بروید و این قضیه را سریع افشا کنید و به آنان بگویید برگردند. یعنی یک کار سیاسی همراه با یک درخواست منطقی نظامی از آنان باعث شده تا راه آنان بسته شده و مشخص شود که آمریکاییها بهدنبال این نیستند که کمک جدی به ما در جنگ کنند تا صدام را شکست بدهیم. شاید یکی از مطالب ناگفته این مطلب باشد.
مجری برنامه در ادامه سوال کرد: چه حسرتی از زمان جنگ دارید؟ سردار رضایی پاسخ داد: حسرت ساقط کردن صدام هنوز بر دل من مانده است.
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در مورد قویترین و باهوشترین فرمانده ارتش عراق، اظهار کرد: عراق فرماندهان خیلی برجستهای داشت. یکی از آنها آقای ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه سوم که یک انسان بسیار عملیاتی و با استعداد بود. آقای عدنان خیرالله آدم بسیار باهوشی بود. اتفاقا صدام از لحاظ نظامی نسبت به بسیاری از فرماندهان خود ضعیفتر بود. یعنی شاید اگر شعور برخی از فرماندهان پایینتر از خودش را داشت این همه اشتباه بزرگ در جنگ مرتکب نمیشد.
استاد دانشگاه جامع امام حسین(ع) در پاسخ به این سوال که کدام کشور بیشترین کمک مستشاری به عراق را از لحاظ تاکتیکهای زمینی در دوران جنگ میکرد، گفت: مصریها و روسها بیشترین نقش را از نظر تاکتیکی داشتند، ضمن اینکه از نظر راهبردی، آمریکاییها بیشترین نقش را در کمک به عراقیها داشتند.
پیگیر باشید👋
@defae_moghadas
🍂
🍂 عقب عقب می رویم
#طنز_جبهه
حاج صادق آهنگران
💠 در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد.
💠 نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه ی
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند:
بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت
از کنار دکه ی احمد یخی باید گذشت
و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود.
💠 مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه ی سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf