هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
rahseparan karbobala.mp3
زمان:
حجم:
1.99M
🔴 نواهای ماندگار
به یاد شب های جبهه
💠 حاج صادق آهنگران
🌴 نوحه حماسی
با رهسپران کرب و بلا
کن عزم سفر ای مرد خدا
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #دفاع ، از دیروز تا امروز
گفتگویی دوستانه با محسن رضایی
قسمت دهم 👇
🔻این اتفاقات (جریان مک فارلین) از طریق مشاور آقای میرحسین موسوی یعنی آقای کنگرلو صورت میگرفت. من زمانی متوجه شدم بدون اینکه ما مطلع شویم، پشت صحنه جنگ، کارهایی در حال انجام است. من با ترفندی، یکی از دوستان خودمان را فرستادم و اداره این کار را بر عهده گرفتیم تا آنچیزی که پشت صحنه و پنهان دارد صورت میگیرد، خارج از اداره و صحنه جنگ نباشد. لذا بهجای اینکه خواستههای سادهای را به طرف آمریکایی اعلام بکنند، من یک لیستی دادم از توپهای 155 میلیمتری که برای ما بسیار دقیق میتوانست بزند و وقتی آمریکاییها این لیست را دیده بودند، زیر بار نرفتند. شاید فهمیدند که اگر این توپها دست ما بیفتد ممکن است سرنوشت جنگ را عوض کنیم، زیر بار نرفته و با یک کیک و انجیل و مقداری قطعات ضدهوایی، مک فارلین را فرستاده بودند در فرودگاه و چون خواستههایی که ما از آنها داشتیم را نیاورده بودند و از طرف دیگر از سوی دفتر آقای منتظری، مطلبی در نشریهای در لبنان به نام الشراع گفته شده بود، حضرت امام به آقای هاشمی فرموده بودند که بروید و این قضیه را سریع افشا کنید و به آنان بگویید برگردند. یعنی یک کار سیاسی همراه با یک درخواست منطقی نظامی از آنان باعث شده تا راه آنان بسته شده و مشخص شود که آمریکاییها بهدنبال این نیستند که کمک جدی به ما در جنگ کنند تا صدام را شکست بدهیم. شاید یکی از مطالب ناگفته این مطلب باشد.
مجری برنامه در ادامه سوال کرد: چه حسرتی از زمان جنگ دارید؟ سردار رضایی پاسخ داد: حسرت ساقط کردن صدام هنوز بر دل من مانده است.
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در مورد قویترین و باهوشترین فرمانده ارتش عراق، اظهار کرد: عراق فرماندهان خیلی برجستهای داشت. یکی از آنها آقای ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه سوم که یک انسان بسیار عملیاتی و با استعداد بود. آقای عدنان خیرالله آدم بسیار باهوشی بود. اتفاقا صدام از لحاظ نظامی نسبت به بسیاری از فرماندهان خود ضعیفتر بود. یعنی شاید اگر شعور برخی از فرماندهان پایینتر از خودش را داشت این همه اشتباه بزرگ در جنگ مرتکب نمیشد.
استاد دانشگاه جامع امام حسین(ع) در پاسخ به این سوال که کدام کشور بیشترین کمک مستشاری به عراق را از لحاظ تاکتیکهای زمینی در دوران جنگ میکرد، گفت: مصریها و روسها بیشترین نقش را از نظر تاکتیکی داشتند، ضمن اینکه از نظر راهبردی، آمریکاییها بیشترین نقش را در کمک به عراقیها داشتند.
پیگیر باشید👋
@defae_moghadas
🍂
🍂 عقب عقب می رویم
#طنز_جبهه
حاج صادق آهنگران
💠 در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد.
💠 نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه ی
بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت
از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت
شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند:
بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت
از کنار دکه ی احمد یخی باید گذشت
و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود.
💠 مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه ی سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 با سلام
طبق قولی که خدمت دوستان دادیم، امشب (حدود ساعت ۲۳) در خدمت جناب آزاده عزیز حاج آقا رحمان سلطانی هستیم، راوی خاطرات بلند " #خاکریز_اسارت "
🔅خاطرات بصورت صوتی خدمت عزیزان ارسال خواهد شد.
🔅 نظرات شما در خاتمهی این مجموعه خاطرات، زینت بخش کانال خواهد بود.
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
..آن شب نتوانستم درست بخوابم. تا صبح عراقی ها دسته دسته می آمدند تا مرا ببینند. تازه از دست گروه قبلی خلاص شده بودم و خوابم برده بود که چند درجه دار آمدند و با پوتین به پهلو و شکمم زدند. درجه دارها دورم حلقه زده بودند و میخندیدند. مترجم هم همراهشان بود. مترجم پرسید: «چند سال داری؟» گفتم: «سیزده سال. صورتها یک دفعه درهم رفت و داد و فریاد یک درجه دار بلند شد: «تو دروغگو هستی تو شش سال داری. سربازهای خمینی می آیند توی مهدکودکها و شماها را به زور به جبهه های جنگ می آورند!
من هم با صدای بلند گفتم: «اصلا این طور نیست. من گریه کردم تا به جبهه بیایم. فرمانده ما حاضر نبود مرا با خودش به جبهه بیاورد، چون زیر هیجده سال را به جبهه نمی آورند.»
آن درجه دار با عصبانیت پشت هم فحش میداد و با پوتین به پهلویم می کوبید. بعد از آنها هر کس می آمد همین سؤال را می پرسید:. تو چند سال داری؟» دوباره همان جواب ها را تحویلشان میدادم. برخوردها متفاوت بود. بعضی شان با دیده تحسین نگاهم می کردند و عده ای که بیشترشان افسران بعثی بودند با بغض و نفرت در چشمانم . خیره می شدند و بعد از لگدپرانی می رفتند.
یکی از سربازها گفت: «باور میکنم تو سیزده سال داشته باشی، چون با عقل جور در نمی آید پسربچه شش ساله بتواند مثل تو این طور با شجاعت جواب همه را بدهد، اما خیلی ضعیف و نحیف هستی. پسرهای عرب در سیزده سالگی درشت هیکل و بزرگ می شوند، اما تو لاغر و کوچکی، پس طبیعی است افسران باور نکنند سیزده سال داری»
عراقی ها با خنده برای مسخره کردن من می آمدند و مات و مبهوت از در خارج می شدند. فهمیده بودم اگر با شجاعت جلویشان نایستم و ضعف نشان بدهم دست از سرم برنمی دارند
در جبهه با دیدن آن همه شهید و اتفاقاتی که برایم افتاد دانستم خدا مرا از آن دست پر از آتش و خون سالم بیرون آورد؛ او نمی خواست شهید شوم، می خواست اینجا باشم. این یقین که خدا مرا می بیند دلم را قرص می کرد.
در همان ساعت های اول ورودمان یک نفر شهید شد. جوانی حدودا بیست و شش ساله بود؛ قدبلند و درشت هیکل. اگر به وضعش رسیدگی می کردند زنده می ماند. چند سرباز عراقی آمدند اسمش را با ماژیک روی سینه اش نوشتند، از جسدش چند عکس گرفتند و او را لای پتو پیچیدند و بردند.
👇👇👇
🍂 بعد از چهل و هشت ساعت بی خوابی، زمین سیمانی این سالن برای من از هر رختخواب نرمی، راحت تر بود. افکار در مغزم می چرخید. با خودم تکرار کردم من اسیر شدم. اتفاقات عجیبی را که در آنها مرگ در یک قدمیام بود، به خاطر آوردم..
°°°°
مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. جاده اهواز خرمشهر از دست عراقی ها پس گرفته شده بود. من تک تیرانداز بودم. داشتم از جلوی سنگر تیربارچی رد می شدم که از بالای سقف سنگر یک نفر مرا صدا زد: مهدی بیا این بالا!
از پله های سنگر که با کیسه های شن درست شده بود بالا رفتم. ستوان جوانی تیربارچی تیپ ذوالفقار بود. نمیشناختمش اما همه اسم مرا بلد بودند. او گفت: دوربین را بردار ببین دارم با عراقی ها چه کار میکنم خوب نگاه کن و گراشان را به من بده.»
ستوان که شروع به زدن کرد، عراقی ها را می دیدم که یا روی زمین می افتادند یا همه چیز را رها می کردند و پا می گذاشتند به فرار. به وجد آمده بودم و فریاد می زدم: «درسته، همین جور بزن ...!»
چند دقیقه بعد ستوان گفت: «حالا دوربین را بده به من تو بشین پشت تیربار.
تیربار را چسبیدم و شلیک کردم. عین حرف هایی که به او می زدم، حالا او به من می گفت: «آفرین بالا بزن... عالی....)
لذتی که می بردم وصف نشدنی بود، به هیچ بهانه ای کسی نمی توانست مرا از آن بالا پایین بیاورد. اما ناخودآگاه تیربار را رها کردم و از پله های سنگر آمدم پایین. ستوان گفت: مهدی کجا؟» جوابش را ندادم.
روی آخرین کیسه شن که پایم را گذاشتم، یک افسر خوش قد و بالا و برومند، با ریش پرپشت و مشکی دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: بارك الله سرباز شجاع، دیدم چه آتشی روی سر دشمن ریختی)
ستاره های روی شانه اش زیر نور آفتاب برق می زد. به تانکی که نزدیک ما بود اشاره کردم و گفتم: «شما راننده آن تانک چیفتن هستید؟
گفت: «بله.
هنوز داشت صحبت می کرد و دستش روی شانه ام بود که از او جدا شدم و با عجله از سنگر فاصله گرفتم. بچه بی ادبی نبودم رفتارم برای خودم عجیب بود. دلم آنجا بود اما اراده پاهایم با من نبود و مرا به سمتی دیگر می کشاند.
ده، بیست متری بیشتر از سنگر فاصله نگرفته بودم که صدای انفجار مهیبی آمد و به زمین چسبیدم. تکه های گداخته ترکش از آسمان میبارید. کسانی که روی سقف سنگر و داخل آن بودند بعضیشان شهید شدند. آن افسر برومند هم شهید شد. آتش که کمتر شد، دو نفر را صدا کردم و او را آوردیم و گوشه ای گذاشتیم رفتم کنار پیکرش.
کاسه سرش از پیشانی به بالا متلاشی شده و مغزش دیده می شد.
باد می آمد و ریش پر و مشکی اش را، که با خون خضاب شده بود، تکان می داد. شاید ۲۸ سال داشت. اشکهایم بی اختیار جاری شد، به یاد مادرش افتادم. دو نفر آمدند و یک پتو کشیدند روی پیکرش. قدش بلند بود و پاهایش از پتو بیرون ماند...
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂