eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ، از دیروز تا امروز گفتگویی دوستانه با محسن رضایی قسمت یازدهم 👇 سرلشکر رضایی در پاسخ به این‌که آیا شایعه رفتن فرماندهان به عراق برای زیارت عتبات عالیات حقیقت دارد بیان داشت: هیچکدام از فرماندهان ما این‌کار را نمی‌کردند، اما دوستان اطلاعات ما این کار را می‌کردند. مثلا در عملیات خیبر، بچه‌های ما برای شناسایی رفته بودند و من نگران بودم اسیر نشوند. قبل از این‌که عملیات لو برود، چهار پنج روز نیامده بودند و من خیلی ناراحت شده بودم که چرا برنگشته‌اند. بعد از این‌که برگشتند از آن‌ها سوال کردم چرا این‌قدر تاخیر داشتید، گفتند که به نجف و کربلا رفته بودند و با خیال راحت زیارت کرده و حتی عکس یادگاری هم انداخته‌ و برگشته‌اند. دکتر رضایی سخنان خود را در مورد پیوند صنعت و دانشگاه در زمان جنگ، این‌گونه ادامه داد: ما، طوری جنگ را اداره می‌کردیم که هم نگاهمان به حال بود و هم آینده و لذا وقتی برخی دوستان در مورد این‌که ما دانشگاه را وارد جنگ می‌کردیم می‌گفتند این که نمی‌تواند به این جنگ برسد، ما می‌گفتیم برای آینده که می‌رسد. بعضی فکر می‌کردند سپاه نمی‌خواهد بجنگد و می‌خواهد سازمان و تشکیلات و دانشگاه درست کند که این‌طور نبود. این پیوند بسیار مهم بود و همان باعث شد که ما امروز موشک و پهباد بسازیم و بخش زیادی از پیشرفت امروز ما مربوط به آن اتفاق است. این‌که چرا در عرصه اقتصاد این کار را نمی‌کنند این همان حرف ما هست. ما می‌گوییم چطور شد که ما در اقتدار که محدودیت‌ها بیشتر بود و تحریم‌های زیادی شدیم و حتی سیم خاردار که جنبه نظامی و دفاع داشت را به ما نمی‌دادند، این همه پیشرفت کرده‌ایم؟ محدودیت‌های این زمینه که از محدودیت‌های بعد اقتصادی بیشتر بود. ما مدرن‌ترین سلاح‌ها را داریم می‌سازیم اما در اقتصاد مثلا وضعیت خودرو ما این است که هم کیفیتش پایین هست و هم قیمتش بسیار بالاست و یا چیزهای دیگر. این‌که ما در اقتصاد این همه مشکل داریم مربوط به این است که ما راهی را که در جنگ و در حوزه اقتدار طی کردیم، در اقتصاد کنار گذاشته‌ایم. پیگیر باشید 👋 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام و عرض ارادت به اطلاع عزیزانی که دنبال کننده و خواننده فصل اول خاطرات برادر عزیز جناب محمد ابراهیم در قالب "در قلمرو خوبان" بودند می رسانیم که، ادامه خاطرات ایشون از امشب با یادآوری خاطرات قبلی شروع میشه. ان شاءالله همراه باشید و نقطه نظرات خود را برای ما و نویسنده بفرستید. 🍂
🍂 🔻 2⃣5⃣ آنچه گذشت 🔅 چگونه بگویم؟ اصلا چه طور بگویم؟ از عاشق شدن، از بهشت رفتن از همنشینی و دلدادگی با بهشتی های روی زمین. باور کن که سخت است. خیلی سخت. بیش از سی و یک سال از نبرد شیران بیشه ایران زمین با اهریمنان بعثی می گذرد و منِ از دوستان شهید جا مانده باید برای شما عزیزان که شاید جنگ را ندیده اید بگویم. محمد ابراهیم متولد بیست و سوم شهریور هزار و سیصد چهل و چهار است. در شروع انقلاب سیزده ساله بوده و در کلاس سوم راهنمایی درس می خوانده. قبل از انقلاب را تا حدودی درک کرده است. شروع انقلاب برای او و بسیاری از جوانان و نوجوانان مبدا تحول و تحرک بوده است . من با پیروزی انقلاب به اتفاق برادر بزرگترم در مسجد جواد الائمه واقع در خیابان سیزده متری حاجیان تهران با بچه هایی هم سن و سالم گروه تئاتر تشکیل دادیم و در فعالیت های فرهنگی شرکت می کردم . از گروه تئاتر ما سه نفر شهید شدند و تعدادی هم به افتخار جانبازی نائل شدند. با شروع جنگ تحمیلی من هم مثل بسیاری از نوجوانان برای رفتن به جبهه بال بال میزدم . به هر شکلی می خواستم خودم را به جبهه برسانم . حتی یک بار بدون اجازه پدر و یواشکی از خانه فرار کردم تا به جبهه بروم . این فرار البته با اطلاع برادر بزرگم بهزاد صورت گرفت . مادرم هم بعد از رفتن خبر دار شد . برادرم با شهید سید حسن رئیسی اسکویی که آن زمان (مرحله سوم عملیات رمضان) مدیر داخلی تیپ بیست و هفت حضرت رسول (هنوز تبدیل به لشگر نشده بود ) هماهنگ کرد که من به تیپ بروم. همان موقع هم شرط کرده بودند که چون آموزش ندیده ام عملیات نباید بروم ... القصه هر کاری کردم نشد که خودم را در بین رزمندگانی که عازم عملیات بودند جا بزنم و درست زمانی که گردانها در حال عزیمت به منطقه عملیاتی بودند من و رفیقم مهرداد غفار زاده را با چشمانی اشکبار به تهران برگرداندن. دلم کباب بود و چشم ها اشکبار . باز برادرم کمک کرد و با هماهنگی مدیر عزیزم مرحوم جواد گرامی و بدون رضایت پدر و با اطلاع مادرم ، همراه تعدادی از هم مدرسه ای هایم به شهر شادگان آمدیم و بعد از دو روز به شهر آبادان اعزام شدیم . البته برای آموزش. در مدتی کوتاه و حدود بیست روز به صورت فشرده همراه با تعدادی از بچه های شادگان آموزش دیدیم و بدنهای شُل و ول ما تقریبا ورزیده شد . با اسلحه ها و تاکتیک های جنگی آشنا شدیم . مربی های ما برای آبدیده شدن و ریختن ترس از میدان مین ، ما را به میدان مینی بردند تا به طور عملی آموزش هایی که دیده ایم را انجام دهیم . سیم های خاردار و مین هایی که به ما چشمک میزدند و قلب های ما که از ترس تند تند می زد . خدا می داند که اگر فشار مربی ها نبود هرگز وارد میدان مین نمی شدیم برا خنثی کردن آنها . اما تیر بود که توسط مربی کنار پای ما زده می شد .... با اینکه تاریخ، برج آذر سال شصت و یک را نشان می داد و در غروب، هوا سرد می شد اما در آن میدان مین عرق از سر و روی ما می چکید . جانِ دلم که شما باشی بعد بیست روز ، آموزش ما تمام شد و در روز آخر هنگام خدا حافظی با مربی ها محشر کبرایی برپا شد . از طرفی مربی ها و اساتید در موقع خدا حافظی از ما به خاطر سختگیری ها و عتاب و خطاب هایشان از ما حلالیت می طلبیدند و گریه می کردند و از سوی دیگر ما بچه های شانزده هفده ساله مثل ابر بهاری اشک می ریختیم و در آغوش مربی های با صفای آبادانی و خرمشهری حدیث وداع می خواندیم . به زحمت از هم جدا شدیم و با چند اتوبوس به همراه جواد گرامی مدیر باصفای دبیرستان آیت الله سعیدی که مسئول ما بود در بعداز ظهری غم آلود به سوی اهواز راه افتادیم . اتوبوس حرکت کرد و من هم توانستم به عنوان رزمنده ای آموزش دیده ، پایم را به زمین مقدس مناطق جنگی بگذارم . فصل اول خاطرات تا اینجا بود . ان شاءلله در فصل دوم که پر حادثه و جذاب است را شروع می کنم. همراه باشید در شب های آینده👋 محمد ابراهیم @defae_moghadas 🍂
4_5974098581575958907.ogg
زمان: حجم: 220K
🍂 خاطرات صوتی 🔻یادش بخیر..... جنگ و روزهای سختش... هر روز صبح ساعت های 4.30 صبح صدای بلندگو های بوقی چادر تبلیغات با نوای قرآن شروع صبحی دوباره را به ما نوید می داد. آروم آروم بلند می شدیم. به طرف تانکرهای آب کنار چادرها حرکت می کردم. نگاهی به اطراف اردوگاه می انداختم. یادمه بچه ها اسم اردوگاه پشت پادگان کرخه رو حصیر آباد گذاشته بودند😅. چراغ های نفتی چادر ها یکی یکی پر نور تر می شد. در هر کدوم از چادرها 🎪 یکی خارج می شد. همین موقع ها بود که ابراهیم سمیع تو میکروفونی که به دستش بود داد می زد عجلو باالصلاه🙏....برادران. ..مهیا شوید برای نماز جماعت. وقتی وارد چادر نمازخونه می شدم نور ضعیف و گوشه های تاریک نماز خونه رد پای بچه های نماز شب خوان گردان رو می دیدی که هنوز در سجده بودند و شونه هاشون مثل بید می لرزید....الهی العفو اونا آهنگ خاصی رو برای ما بوجود می اورد..... کاش یک بار دیگه صفای اون روزا تکرار می شد....... علی کوهگرد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان هنوز قطرات اشک روی صورتم بود که دیدم یک موتورسیکلت از دور به طرفم می آید. نزدیک تر که شد از خوشحالی از جا پریدم و رفتم به سمتش. آقای زارعی مسئول دفتر بسیج اردستان بود. او با مهربانی مرا در آغوش کشید و گفت، خوشحال است که من سالم هستم. گفت: مهدی باورت می‌شود؟ تو اینجا هستی در خط مقدم جبهه، کنار جاده آزادشده اهواز خرمشهر. هنوز باورم نمی شود توانسته باشی از دست آن جماعت زیادی که مخالف آمدن تو به جبهه بودند در بروی!» . آقای زارع زود رفت. خورشید آمده بود وسط آسمان و گرما بیداد می کرد. سنگرهای ما خیلی معمولی بود. دیوارهایش کیسه های شن و سقفش ایرانیت. آفتاب به ایرانیت می خورد و گرما ده برابر می شد. سر ظهر امکان نداشت بتوانی داخل سنگر بمانی. کلاه آهنی را از سرم برداشتم و به دیوار سنگر تکیه دادم. از سنگر بیرون آمدم تا به دو خمپاره انداز کمک کنم. ده متر دورتر از من یک تانک چیفتن ایستاده بود. احساس کردم از سمت تانک چند نفر با هم مرا صدا می کنند. سر چرخاندم دیدم، ده نفری از بچه های ارتش یک گودال بزرگ توی زمین حفر کرده اند و تانک را گذاشته اند درست روی گودال. سایه خوب و خنکی درست شده بود. این ده نفر داخل این گودال هی جابه جا می شدند و از من می خواستند بروم کنارشان استراحت کنم. کلاهم را روی سرم گذاشتم و تشکر کردم و رفتم به طرف بچه های خمپاره انداز. هنوز خیلی از آنها دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم اصلا تانک چیفتنی وجود ندارد. فقط دود و آتش به آسمان زبانه می کشد. آتش و دود که خوابید، یک نفر مشمایی برداشته بود و از بچه ها خواهش می کرد هر چه از پیکر شهدا به جا مانده جمع کنند و داخل مشما بریزند. کل چیزی که از جسد آن ده، پانزده نفر مانده بود آن کیسه مشما را پر نکرد. تکه های کوچکی از گوشت بدن، چند انگشتر و پلاک. همینا از این دست اتفاقات زیاد برایم افتاده بود. حالا می فهمیدم حکمتش چه بودها من باید زنده می ماندم اسیر میشدم... باید زنده می ماندم در این افکار غرق بودم که به خواب رفتم. °°°° اولین صبح اسارت که از خواب بیدار شدم احساس کردم عراقی ها به تقلا افتاده اند. از پشت نرده های پنجره آنها را می دیدم که رفت و آمد زیادی داشتند. چند افسر سن بالا وارد محوطه شده بودند. سربازها از ترس دائم پا می کوبیدند و اسیدی سیدی، می کردند. 👇👇👇