حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣ خاطرات مهدی طحانیان 🔅 مرحله دوم عملیات بیت القدس جادره اهواز
،
🔴 اولین قسمت خاطرات آزاده #مهدی_طحانیان را از اینجا مطالعه فرمائید
#معجزه_انقلاب
🍂
هرڪ ه باعشق براین
دایره پیوستہ سلااااام
مهرجویانہ بدین قافلہ
دلبستہ سلااااام
عشق رازیست ڪه در
ژرف دل دریاییست
از دل و دیده به
هر لوء لوء سربستہ سلااااام
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #دفاع ، از دیروز تا امروز
گفتگویی دوستانه با محسن رضایی
قسمت سیزدهم ( آخر )
سوال بعدی این بود؛ آیا این ادعا که داشتههای امروز ما در عرصه امنیت و نظامی، مرهون دفاع مقدس است واقعیت دارد یا شعار است؟ فرمانده سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس، پاسخ داد:
این یک واقعیت است. ما در زمینه امنیت و اقتدار روی ریل افتادهایم و روز به روز در حال پیشرفت هستیم، اما در اقتصاد هنوز روی ریل نیستیم. یعنی میلیاردها دلار هم اگر بیاید و برود اتفاقی نمیافتد. اگر آقای احمدینژاد بهجای هفتصد میلیارد دلار، هزار و پانصد میلیارد دلار درآمد داشت و یا به آقای روحانی همین امروز هزار میلیارد دلار بدهند، تا این ریل درست نشود کاری انجام نخواهد شد و این پولها از یک طرف میآید و از طرف دیگر میرود و اتفاقی بهوجود نمیآید. ریل اقتصاد باید مثل ریل اقتدار، روی دور بیفتد. روزی نیست که شما یک اختراع جدید در عرصه نیروهای مسلح نبینید. روز به روز موشکهای ما به برد بیشتری رسیده و دقت بیشتری هم پیدا میکند.
پاسخ سردار رضایی در مورد اینکه اگر جنگ دیگری آغاز شود و او فرمانده آن جنگ شود تکیهاش بر کدام نیروی هوایی، زمینی یا دریایی خواهد بود، اینگونه بود: ما متناسب با تهدید عمل میکنیم و سعی میکنیم از امکاناتی که داریم به نحو احسن استفاده کنیم. ضمن اینکه اگر تاکتیک خود را اعلام کنیم، تفکر ما لو خواهد رفت و ما دستمان را هیچوقت رو نمیکنیم. البته ما واقعا به دنبال جنگ نیستیم و تلاش میکنیم از هر نوع جنگی جلوگیری کنیم ولی اگر کسی جنگی را به ما تحمیل کند، قطعا ما سیلی محکمی به او خواهیم زد.
سرلشکر رضایی در مورد حضور مستشاران ایرانی در سوریه، عنوان داشت: اگر ما فعالیتهای مستشاری خود را در عراق و سوریه انجام نداده بودیم، امروز ایران به یک ناامنی بزرگ دچار شده بود و داعش به مرزهای ایران میآمد و بسیاری از استانهای مرزی ما امروز ناامن بود و خسارات بسیار زیادی را متحمل میشدیم.
در بخش پایانی این برنامه مجری، از دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، خواست تا در مورد شخصیتهایی که نام میبرد توصیف یک یا دو کلمهای بیان کند. توصیفات دکتر رضایی چنین بود: شهید همت، پرتلاش؛ شهید زینالدین، مخلص؛ سردار (شهید) سلیمانی، خستگیناپذیر؛ شهید مهدی باکری، محجوب و متواضع؛ شهید حمید باکری، دانشمند ساکت؛ شهید بروجردی، مسیح؛ مرتضی قربانی، شجاع؛ شهید موحددانش، متفکر؛ رحیم صفوی، انسان فداکار و هوشمند؛ حاج احمد متوسلیان، مقاوم؛ شهید حسن باقری، انسان بینظیر؛ حسین باقری، جوان با استعداد و آبدیده؛ غلامعلی رشید، استراتژیست؛ شهید صیاد شیرازی، ارتشی آزاده و بسیجی و محسن رضایی، سرباز ملت ایران و رهبر انقلاب.
#پایان
@defae_moghadas
🍂
🔴 قابل توجه همراهان عزیز کانال
و دوستان رزمنده
بمناسبت نیمه شعبان و ولادت حضرت صاحب الامر (عج)
فردا پنجشنبه
خاطرات ارسالی شما زینت بخش کانال حماسه جنوب خواهد شد.
تلاش گردد حتی الامکان خاطرات کوتاه، طنز و شادی بخش این ایام ارسال شود. 👇🏾👇🏾
@Jahanimoghadam
👈 ضمنا خاطرات و مطالب شهدایی را می توانید در کانال دوم حماسه جنوب مطالعه و دنبال نمائید
@defae_moghadas2
🍂
🍂 حسن رحيم پور ازغدی گفت:
آوينی قبل اينکه به روی مين برود از وجود ميدانهای مينی که در کمين قلمها، اخلاق و انديشه انسان هاست خبر داده بود. اين مين ها انديشه های غرب زدگان روشنفکر معاصر بود که آوينی بارها از آنها زخم خورده ومجروح شده بود.
20 فروردین سالروز شهادت
" سید شهیدان اهل قلم "
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#روز_هنر_انقلاب_اسلامی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣5⃣
فصل دوم
🔅 از اول بگم که تسلیم 🙌
..و باور کنید یه خورده مریض احوال بوده و هستم . اما وعده ای که داده ام سر جایش هست . اکنون آخرین روزهای آموزش را نقل می کنم . آموزش کوتاه اما پُر و پیمان .
🔅 در آبادان صدای توپ و خمپاره دشمن واقعی بود . در و دیوار و خانه های خراب شده به ما می گفت اینجا منطقه جنگی است . شهادت مادر یکی از اساتید ما دروغ نبود . گلزار شهدای آبادان با ما حرف می زد . آن روز غروب در میدان مین عراقی ها یاد گرفتیم شک و تردید را از خودمان دور کنیم . بماند که در میدان مین خیلی از بچه ها لباسشان به سیم خاردارها گیر کرد و پاره شد که مایه خنده بچه ها بود. لباس های بچه ها طی مدت کوتاهی پاره شده بود و این یعنی آموزش در آبادان هزار برابر از پادگان امام حسین علیه السلام سخت تر بوده .
🔅 مدت آموزش پادگان امام حسین علیه السلام توی تهران چهل و پنج روز بود ولی اینجا مدت آموزش بیست روز تعیین شده بود. در این مدتِ کم بدن هایمان از حالت لَخت و شُل و ول بودن در آمد . هر چند که تا بدن به فشار ها و ورزش کردن ها عادت کنه پدرمان در آمد. هفته اول بدن بچه ها به شدت درد گرفته بود . و با بدبختی بلند می شدیم و می رفتیم صبحگاه. اما یواش یواش بدن ها رو فرم آمد. گاهی حسن آقا می شد شمر و از خوردن آب منع می شدیم ...
🔅 یه روز که تشنگی به ما زیادی فشار آورد ، محمود دست به یه کار عجیب زد . رفته بود دستشویی و از شیر آب توالت آب خورده بود . عقل جِن هم قد نمی داد که محمود این جوری رفع عطش کنه. ما که شنیدیم ، حالمان به هم خورد. من به محمود گفتم از شیر مستراح آدم آب می خوره؟ مو وز وزی کچل؟ خندید و گفت بهتر از تشنگیه. برو تو هم امتحان کن . یه خورده فکر کردم . تو دلم گفتم می رم با لیوان از شیر توالت آب بر می دارم ...ِ اما قضیه لو رفت . حاج حسن آقا همه رو به خط کرد و گفت فکر می کنید من رحم ندارم؟ مروت ندارم؟ باباجان باید یاد بگیرید چه طوری توی یک روز با بی آبی سَر کنید . همونجوری که باید یاد بگیرید چه طوری از تیربار استفاده کنید. باید یاد بگیرید که تشنگی رو تحمل کنید . همینجوری که داشت صحبت می کرد صدای گریه اش بلند شد. حاجی گفت شما توی یه نصف روز نتونستید تشنگی رو تحمل کنید اما امام غریب ما توی کربلا با لب تشنه بین دو نهر آب شهید شد. ما در مقابل امام لب تشنه مان هیچ هستیم . بچه ها سرها را به زیر انداخته بودند و هق هق گریه می کردند . مربی و شاگرد ، در و دیوار مدرسه فرخی همه و همه گریان و نالان بود . حاج حسن همینجوری می گفت و ما گریه می کردیم . دست آخر سید جواد بلند شد و اجازه گرفت تا نوحه بخونه .
🔅 سید جواد صدای خوب و حزن انگیزی داشت ..... لاله خونین من ای تازه جوانم شهید ، تازه جوانم شهید را خواند . سینه زدیم عقده دل وا کردیم . دل بچه ها در این مدت از شهر و مدرسه و پدر مادر کنده شده بود .
در پایان مراسم حاج حسن آقا یه نوید و خبر خوش داد . حاجی گفت فردا را کاملا استراحت کنید که پس فردا باید بریم مانور آخری رو برگزار کنیم . برنامه هایی براتون داریم که .......
تا قسمت بعد منتظر بمان
محمد ابراهیم
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
..سرگرد به سربازان تأکید می کرد: «از جلوی ایرانی ها فرار نکنید!» فهمیدم با نمایش دادن من میخواهد در سربازانش انگیزه ای ایجاد کند که شبهای حمله فرار نکنند. مترجم به طرفم آمد و اولین سؤالی که پرسید این بود: تو چند سال داری؟» قبل از اینکه جواب بدهم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم، با بسم الله گفتنم ولولهای افتاد توی سربازها، انگار شوک بهشان وارد شده بود. بی توجه به هیاهو، بلند پاسخ دادم: سیزده سال.» و هیاهو و ولوله بالا گرفت..
مترجم پرسید: تو را به زور از مهدکودک به جبهه های جنگ آوردهاند؟
جواب دادم: «من داوطلب به جبهه آمدم، زیر هیجده سال اجازه آمدن به جبهه ندارد. من سه سال دوره دیدم تا مسئولین راضی شدند به جبهه بیایم.)
همین دو تا سوال پرسیده شد. سرگرد از روی ماشین پرید پایین و مرا هم کشیدند پایین. دوباره دست و پایم را بستند و انداختند کف تویوتا. سربازانی که چند دقیقه پیش مسخره ام می کردند و برایم شکلک در می آوردند، از جلوی تویوتا که رد می شدند با بهت و حیرت نگاهم می کردند و خنده از لبانشان رفته بود. آن سرگرد مسن آمد جلویم ایستاد و به چشمانم خیره شد. انگشتش را به حالت تهدید بلند کرد و چند جمله گفت که نفهمیدم.
دم غروب بود که به سالن برگشتیم. قبل از اینکه وارد سوله شوم، هر دو سرگرد با من حرف زدند. یکی شان گفت: «حق نداری هر چه دلت میخواهد بگویی. اینجا عراق است و تو اسیر ما هستی. هر وقت بخواهیم می توانیم تو را بکشیم. نباید این را فراموش کنی.» آن سرگرد کلت کمری اش را بغل گوشم گذاشت و گفت: «کشتن تو برایم راحت است.» بعد هم رو به سربازی که کنار من بود کرد و گفت به خاطر حرف های امروزم، آب و غذا به من ندهند.
این تهدید برایم اهمیتی نداشت. یک هفته قبل از اسارت آن قدر گرسنگی و تشنگی کشیده بودم که بدنم عادت کرده بود. احساس می کردم اگر یک لقمه نان و یک جرعه آب بخورم می توانم تا سه روز تاب بیاورم.
👇👇👇