🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
..سرگرد به سربازان تأکید می کرد: «از جلوی ایرانی ها فرار نکنید!» فهمیدم با نمایش دادن من میخواهد در سربازانش انگیزه ای ایجاد کند که شبهای حمله فرار نکنند. مترجم به طرفم آمد و اولین سؤالی که پرسید این بود: تو چند سال داری؟» قبل از اینکه جواب بدهم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم، با بسم الله گفتنم ولولهای افتاد توی سربازها، انگار شوک بهشان وارد شده بود. بی توجه به هیاهو، بلند پاسخ دادم: سیزده سال.» و هیاهو و ولوله بالا گرفت..
مترجم پرسید: تو را به زور از مهدکودک به جبهه های جنگ آوردهاند؟
جواب دادم: «من داوطلب به جبهه آمدم، زیر هیجده سال اجازه آمدن به جبهه ندارد. من سه سال دوره دیدم تا مسئولین راضی شدند به جبهه بیایم.)
همین دو تا سوال پرسیده شد. سرگرد از روی ماشین پرید پایین و مرا هم کشیدند پایین. دوباره دست و پایم را بستند و انداختند کف تویوتا. سربازانی که چند دقیقه پیش مسخره ام می کردند و برایم شکلک در می آوردند، از جلوی تویوتا که رد می شدند با بهت و حیرت نگاهم می کردند و خنده از لبانشان رفته بود. آن سرگرد مسن آمد جلویم ایستاد و به چشمانم خیره شد. انگشتش را به حالت تهدید بلند کرد و چند جمله گفت که نفهمیدم.
دم غروب بود که به سالن برگشتیم. قبل از اینکه وارد سوله شوم، هر دو سرگرد با من حرف زدند. یکی شان گفت: «حق نداری هر چه دلت میخواهد بگویی. اینجا عراق است و تو اسیر ما هستی. هر وقت بخواهیم می توانیم تو را بکشیم. نباید این را فراموش کنی.» آن سرگرد کلت کمری اش را بغل گوشم گذاشت و گفت: «کشتن تو برایم راحت است.» بعد هم رو به سربازی که کنار من بود کرد و گفت به خاطر حرف های امروزم، آب و غذا به من ندهند.
این تهدید برایم اهمیتی نداشت. یک هفته قبل از اسارت آن قدر گرسنگی و تشنگی کشیده بودم که بدنم عادت کرده بود. احساس می کردم اگر یک لقمه نان و یک جرعه آب بخورم می توانم تا سه روز تاب بیاورم.
👇👇👇
🍂 صبح روز بعد، دوباره همان داستان تکرار شد. دست و پاهای من و همان سه نفر دیروز را بستند و سوار تويوتا شدیم.
دیروز فهمیدم حضور این سه نفر بیشتر تشریفاتی است. رفتیم به طرف خط مقدم عراقی ها، این دفعه تا جا داشت مرا تهدید کردند. چند نفر آمدند و این حرف ها را تکرار کردند که اگر خلاف آنچه آنها می خواهند حرف بزنم، شک نکنم کشته خواهم شد. آنها می خواستند بگویم شش سال دارم و مرا از مهدکودک دزدیده اند و به جبهه ها آورده اند..
در ابتدای محور، ماشین ایستاد. دوباره سوت زدند و سربازان به طرف ما آمدند و دور تویوتا جمع شدند. چند خدمه تانک کلاههای سیاه رنگ به سر داشتند که با آن هیکل های درشت شبیه غول بودند. بالای کاپوت ماشین رفتم و مثل دیروز صاف ایستادم و چشم در چشم آنها خیره شدم. فرمانده پشت بلندگو دستی گفت: «صدای الله اکبر ایرانی ها در شبهای حمله نوار است. پاسدارهای خمینی بچه های شش ساله را از مهدکودکها می دزدند و می آورند جبهه، شما باید مقاومت کنید، این بچه هم که از زبان خودش خواهید شنید مصداقی برای حرف های من است.» باز مترجم از من پرسید: «چند سال داری؟» لحظه ای به خودم تردید راه ندادم که چیزی جز حقیقت بگویم جواب دادم: «بسم الله الرحمن الرحيم، من سیزده سال دارم» .
پرسید: «تو را به زور به جبهه ها آوردند؟».
گفتم: «نه من داوطلب هستم، سه سال دوره دیدم و التماس کردم تا مرا به جبهه اعزام کنند چون افراد زیر هیجده سال اجازه حضور در خط مقدم ندارند.»
دوباره هیاهوی سربازان بلند شد و همه چیز به هم ریخت. فرمانده مرا از روی ماشین پایین کشید و برد پشت تویوتا، مثل زخم خوردهها فریاد میکشید. من و آن سه نفر را سوار ماشین کردند و بردند پشت خط مقدم. یک کانتینر فلزی بود که ما را داخل آن انداختند. کانتینر پنجره و روزنه ای به بیرون نداشت، تاریک بود. گفتند تا آدم نشویم همین جا زندانی خواهیم بود و از آب و غذا خبری نیست. مدتی گذشت، نمیدانم چند ساعت. چون شب و روز را تشخیص نمیدادیم.
وقتی ما را بیرون آوردند روز بود. همان سربازها، همان ماشین و همان تهدیدهای فرمانده تکرار شد. گرسنه بودم اما دلم نمی خواست آنها ضعف مرا ببینند. سعی کردم به ضعفم غلبه کنم.
دست و پای ما را بستند و...
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها
#تفحص_شهدا
@defae_moghadas
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🔴 سلام 👋
صبح زیبای مهدویتون بخیر
ان شاءالله از برکت این روز عزیز، همه عمر رو با توفیقات الهی بسر کنید.
چند نفر از رزمندگان حاضر در کانال حماسه خاطرات شیرینی ارسال کردن که تقدیم شما می کنیم .
بقیه عزیزان هم دست بکار شده، شادی امروز رو کامل کنن.
🍂