eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 صبح روز بعد، دوباره همان داستان تکرار شد. دست و پاهای من و همان سه نفر دیروز را بستند و سوار تويوتا شدیم. دیروز فهمیدم حضور این سه نفر بیشتر تشریفاتی است. رفتیم به طرف خط مقدم عراقی ها، این دفعه تا جا داشت مرا تهدید کردند. چند نفر آمدند و این حرف ها را تکرار کردند که اگر خلاف آنچه آنها می خواهند حرف بزنم، شک نکنم کشته خواهم شد. آنها می خواستند بگویم شش سال دارم و مرا از مهدکودک دزدیده اند و به جبهه ها آورده اند.. در ابتدای محور، ماشین ایستاد. دوباره سوت زدند و سربازان به طرف ما آمدند و دور تویوتا جمع شدند. چند خدمه تانک کلاههای سیاه رنگ به سر داشتند که با آن هیکل های درشت شبیه غول بودند. بالای کاپوت ماشین رفتم و مثل دیروز صاف ایستادم و چشم در چشم آنها خیره شدم. فرمانده پشت بلندگو دستی گفت: «صدای الله اکبر ایرانی ها در شبهای حمله نوار است. پاسدارهای خمینی بچه های شش ساله را از مهدکودکها می دزدند و می آورند جبهه، شما باید مقاومت کنید، این بچه هم که از زبان خودش خواهید شنید مصداقی برای حرف های من است.» باز مترجم از من پرسید: «چند سال داری؟» لحظه ای به خودم تردید راه ندادم که چیزی جز حقیقت بگویم جواب دادم: «بسم الله الرحمن الرحيم، من سیزده سال دارم» . پرسید: «تو را به زور به جبهه ها آوردند؟». گفتم: «نه من داوطلب هستم، سه سال دوره دیدم و التماس کردم تا مرا به جبهه اعزام کنند چون افراد زیر هیجده سال اجازه حضور در خط مقدم ندارند.» دوباره هیاهوی سربازان بلند شد و همه چیز به هم ریخت. فرمانده مرا از روی ماشین پایین کشید و برد پشت تویوتا، مثل زخم خورده‌ها فریاد می‌کشید. من و آن سه نفر را سوار ماشین کردند و بردند پشت خط مقدم. یک کانتینر فلزی بود که ما را داخل آن انداختند. کانتینر پنجره و روزنه ای به بیرون نداشت، تاریک بود. گفتند تا آدم نشویم همین جا زندانی خواهیم بود و از آب و غذا خبری نیست. مدتی گذشت، نمیدانم چند ساعت. چون شب و روز را تشخیص نمیدادیم. وقتی ما را بیرون آوردند روز بود. همان سربازها، همان ماشین و همان تهدیدهای فرمانده تکرار شد. گرسنه بودم اما دلم نمی خواست آنها ضعف مرا ببینند. سعی کردم به ضعفم غلبه کنم. دست و پای ما را بستند و... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟ بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها بوی پیراهن خونین کسی می آید این خبر را برسانید به کنعانی ها @defae_moghadas
🍂 پرسش و پاسخی دیگر از حاج آقا رحمان سلطانی که توسط یکی از همراهان کانال سوال شده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🔴 سلام 👋 صبح زیبای مهدوی‌تون بخیر ان شاءالله از برکت این روز عزیز، همه عمر رو با توفیقات الهی بسر کنید. چند نفر از رزمندگان حاضر در کانال حماسه خاطرات شیرینی ارسال کردن که تقدیم شما می کنیم . بقیه عزیزان هم دست بکار شده، شادی امروز رو کامل کنن. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نصیب دشمنان 😂 با تشکر از برادر قضاوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 با تشکر از جناب تقی زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا