🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 3⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
.... ای بابا ، همین که یه روز می خواهند استراحت بدهند ، فردای آن تلافی اش را در میآورند . این چه بساطیه؟ گرسنگی و بی خوابی و بُدو بُدو کردن ها کم بود حالا آش برامون پختند . اون هم چه آشی !
بچه ها متفرق شدند . من و محمود که حالا رفیق شیش دانگ هم شده بودیم ، دوتایی رفتیم توی اتاق نشستیم به حرف زدن . تا اذان مغرب زیاد نمانده بود . محمود گفت ابراهیم به نظر تو مانور چه بلایی میاد سرمون؟ گفتم والله نمی دونم اما انگاری برنامه های زیادی دارند .بالاخره باید مانور رو بریم . چاره ای نیست . جیم زدن هم نداریم . یعنی نمیشه دَر رفت .همه ما رو به اسم می شناسند . محمود با اون چشم های درشت و موهای پر پشت و وزوزی و پوست سبزه تند خیلی تو دل من جا داشت . بچه ساده و با حالی بود . گفتم محمود پا شو بریم دست به آب . اگه دیر بریم باید بریم تو صف . دو تایی پاشدیم و زدیم بیرون . دست نماز گرفتیم و رفتیم نماز خانه . مربی های ما هم توی نماز خانه بودند و داشتند با هم حرف می زدند . حرف هاشون معمولی بود. نشد بفهمیم که چه نقشه ای دارند . هر چی هم آقای جابری رو سیم جیم کردیم ، فایده نداشت . فقط می خندید .
دیدم این طوری فایده نداره رفتم پیش آقای موسوی . من با قد و قواره ای که داشتم مثل یه گنجشک بودم مقابل هیکل دو متری حاج سید . با اینکه قیافه اش خیلی خشن به نظر می آمد اما قلب مهربونی داشت . از سید موسوی هم هر چی پرسیدم به در بسته خوردم . نشد که نشد . اذان داده شد و نماز را به جماعت خواندیم . بعد هم طبق هر شب بعد از نماز دعای فرج امام زمان را خواندیم .
زودتر از هر شب اعلام کردند که بریم سالن غذا خوری ، که رفتیم . اون شب آشپزها نامردی نکرده بودند. به جای روال هر شب که یا نان و تخم مرغ یا سوپ یا کتلت لاستیکی می دادن مرغ پلو دادند . این یعنی اینکه می خوان چاق و چلمون کنن برای پس فردا ... ما هم نه به خودمان رحم کردیم و نه به مرغ ها و سیب زمینی سرخ شده . خندق بلا رو پر کردیم و چای فرد اعلا را هم زدیم به بدن و توی غذا خوری اینقدر توی سر و کله هم زدیم که خدا می دونه .
حواسمون به هیچی نبود جز شیطنت . یه دفعه چراغ ها خاموش شد و دو تا نارنجک صوتی را انداختند نزدیک در ورودی سالن غذا خوری . با انفجار نارنجک ها شیشه ها شکست هر چند به همه شیشه ها چسب زده بودند . یه تیربار دوشکا هم گذاشته بودند روی پشت بام غذا خوری . فقط داد و فریاد بود که بلند بود . یا امام زمان . رفته بودم زیر میز و نگاه می کردم به بیرون . انگاری چند نفر دیگه هم به تعداد مربی ها اضافه شده بود . با تشر های وحشتناک مربی ها از زیر میز بیرون آمدم و به صف بچه ها پیوستم . از دست یکی از بچه ها خون می آمد . اما توی او تاریکی نفهمیدم کیه . این دفعه به ما اسلحه هم دادند . به هر نفر یه کلاش . بعد هم یا علی مدد . راه افتادیم به سمت بیرون .
در سکوت مطلق راه افتادیم . کنارمان هم مربی های مهربانِ ما با ابروهای در هم کشیده راه می رفتند . نمی دانستیم که ما را به کجا می برند .
نزدیک یک کیلومتر که راه رفتیم دیدیم چند تا ایفا در انتظار ما هستند . عجب مرغ پلویی دادند.... بی انصاف ها نگذاشتند درست و حسابی از گلوی ما پایین بره ......
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂