eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣5⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم .... ای بابا ، همین که یه روز می خواهند استراحت بدهند ، فردای آن تلافی اش را در میآورند . این چه بساطیه؟ گرسنگی و بی خوابی و بُدو بُدو کردن ها کم بود حالا آش برامون پختند . اون هم چه آشی ! بچه ها متفرق شدند . من و محمود که حالا رفیق شیش دانگ هم شده بودیم ، دوتایی رفتیم توی اتاق نشستیم به حرف زدن . تا اذان مغرب زیاد نمانده بود . محمود گفت ابراهیم به نظر تو مانور چه بلایی میاد سرمون؟ گفتم والله نمی دونم اما انگاری برنامه های زیادی دارند .بالاخره باید مانور رو بریم . چاره ای نیست . جیم زدن هم نداریم . یعنی نمیشه دَر رفت .همه ما رو به اسم می شناسند . محمود با اون چشم های درشت و موهای پر پشت و وزوزی و پوست سبزه تند خیلی تو دل من جا داشت . بچه ساده و با حالی بود . گفتم محمود پا شو بریم دست به آب . اگه دیر بریم باید بریم تو صف . دو تایی پاشدیم و زدیم بیرون . دست نماز گرفتیم و رفتیم نماز خانه . مربی های ما هم توی نماز خانه بودند و داشتند با هم حرف می زدند . حرف هاشون معمولی بود. نشد بفهمیم که چه نقشه ای دارند . هر چی هم آقای جابری رو سیم جیم کردیم ، فایده نداشت . فقط می خندید . دیدم این طوری فایده نداره رفتم پیش آقای موسوی . من با قد و قواره ای که داشتم مثل یه گنجشک بودم مقابل هیکل دو متری حاج سید . با اینکه قیافه اش خیلی خشن به نظر می آمد اما قلب مهربونی داشت . از سید موسوی هم هر چی پرسیدم به در بسته خوردم . نشد که نشد . اذان داده شد و نماز را به جماعت خواندیم . بعد هم طبق هر شب بعد از نماز دعای فرج امام زمان را خواندیم . زودتر از هر شب اعلام کردند که بریم سالن غذا خوری ، که رفتیم . اون شب آشپزها نامردی نکرده بودند. به جای روال هر شب که یا نان و تخم مرغ یا سوپ یا کتلت لاستیکی می دادن مرغ پلو دادند . این یعنی اینکه می خوان چاق و چلمون کنن برای پس فردا ... ما هم نه به خودمان رحم کردیم و نه به مرغ ها و سیب زمینی سرخ شده . خندق بلا رو پر کردیم و چای فرد اعلا را هم زدیم به بدن و توی غذا خوری اینقدر توی سر و کله هم زدیم که خدا می دونه . حواسمون به هیچی نبود جز شیطنت . یه دفعه چراغ ها خاموش شد و دو تا نارنجک صوتی را انداختند نزدیک در ورودی سالن غذا خوری . با انفجار نارنجک ها شیشه ها شکست هر چند به همه شیشه ها چسب زده بودند . یه تیربار دوشکا هم گذاشته بودند روی پشت بام غذا خوری . فقط داد و فریاد بود که بلند بود . یا امام زمان . رفته بودم زیر میز و نگاه می کردم به بیرون . انگاری چند نفر دیگه هم به تعداد مربی ها اضافه شده بود . با تشر های وحشتناک مربی ها از زیر میز بیرون آمدم و به صف بچه ها پیوستم . از دست یکی از بچه ها خون می آمد . اما توی او تاریکی نفهمیدم کیه . این دفعه به ما اسلحه هم دادند . به هر نفر یه کلاش . بعد هم یا علی مدد . راه افتادیم به سمت بیرون . در سکوت مطلق راه افتادیم . کنارمان هم مربی های مهربانِ ما با ابروهای در هم کشیده راه می رفتند . نمی دانستیم که ما را به کجا می برند . نزدیک یک کیلومتر که راه رفتیم دیدیم چند تا ایفا در انتظار ما هستند . عجب مرغ پلویی دادند.... بی انصاف ها نگذاشتند درست و حسابی از گلوی ما پایین بره ...... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَدَّلینَ فِى الْفَلَوات سلام بر آن به خاک افتادگان در بیابان‌ها‌ أَلسَّلامُ عَلَى النّازِحینَ عَنِ الاَْوْطان  سلام بر آن دور افتادگان از وطن‌ها 🔅 فرازی از دعای ناحیه مقدسه @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان دوباره سوار تويوتا شدیم. این دفعه به طرف خرمشهر حرکت کردیم. از نخلستانها گذشتیم و به محوری رسیدیم که معلوم بود از قبل خبر ورود ما به آنها داده شده است و تدارکات زیادی دیده بودند. سربازان زیادی به حالت خبردار به ستون ایستاده بودند. فرمانده از آنها سان دید. من هم دنبال فرمانده می رفتم. من هم مثل او سان میدیدم! بدون اینکه اجازه بدهم ذره‌ای احساس ترس و یا حقارت به خاطر اسیر بودنم در نگاه ها و قدم هایم حس شود، پشت سر فرمانده میرفتم. بعد از یک سان دیدن ده دقیقه ای، به جایگاهی، که تازه درست کرده بودند، رسیدیم. یک میکروفون ثابت هم جلو میز نصب شده بود و دیگر خبری از آن بلندگو دستی نبود. فرمانده مثل دفعات قبل بدون کم یا زیاد شروع به صحبت کرد: «شما باید بدانید ایرانی ها شب‌های حمله الله اکبرها را از بلندگوها پخش می کنند و قصدشان ترساندن شما است! پاسدارهای خمینی نیرو در جبهه ها ندارند. آنها بچه های شش ساله را از مهدکودک ها می دزدند و برای پر کردن جبهه ها به خط مقدم و مقابل شما می آورند. این بچه گواه حرف های من است. شما باید با اراده و قدرت در مقابل ایرانی ها مقاومت کنید و شب های عملیات فرار نکنید.» مترجم همه اینها را طبق معمول برای من ترجمه کرد و بعد پرسید: «تو چند سال داری؟» : من هم پاسخ دادم: «بسم الله الرحمن الرحيم، من سیزده سال دارم» - شما را به زور به جبهه آوردند؟ در ترجمه های قبلی عراقی ها همیشه داوطلب را «متطوع» ترجمه می کردند، این عبارت را یاد گرفته بودم و از این کلمه در جوابم استفاده کردم. ۔ خیر متطوع هستم. سه سال دوره سخت دیدم، گریه کردم و سماجت به خرج دادم تا فرمانده ها مجبور شدند مرا با خودشان به جبهه بیاورند. صورت فرمانده را می دیدم که از شدت عصبانیت سیاه شده است. مثل همیشه سؤالات تمام شد و مرا از جایگاه پایین آوردند، دست و پایم را بستند و انداختند توی ماشین. صدای فرمانده را می شنیدم که سر مترجم فریاد می زد و به عربی جملاتی را تندتند می گفت. وقتی رسیدیم جلوی همان کانتینر، فرمانده با چشمان سرخ که از حدقه بیرون زده بود مرا روی زمین انداخت و به سربازی دستور شلیک داد. سرباز یک خشاب تیر را اطراف من شلیک کرد، بعد مترجم گفت: «فرمانده می گوید تو باید بفهمی اسیر هستی، باید هر کاری ما می خواهیم انجام بدهی. باید حرف های ما را تأیید کنی، حق نداری از خودت چیزی بگویی» شب دوباره مرا بدون آب و غذا داخل کانتینر انداختند. فرمانده با خودخوری و عصبانیت زیاد کانتینر را مقبره همیشگی من اعلام کرد و رفت. 👇👇👇