🍂
سلام
در سال ۱۳۶۰ با وجود اینکه تنها ۱۳ سال داشتم و چندین بار برای اعزام به جبهه اقدام کردم اما با توجه به سن کم و قدی کوتاه هر دفعه از اعزام قلم میخوردم ، بارها به هر ترفندی بود میخواستم از دست مسئول اعزام نیرو در برم اما باز بخاطر نداشتن جثه مناسب جلوم رو میگرفتند ،،بارها و بارها در مقر صاحب الزمان شیراز پس خوردم ،،
یک بار ساکم رو میگذاشتم زیر پایم ،،یکبار ساکم با چندتا آجر 😀... باز نمیشد ،انگار این آقای برادر پاسدار منو خوب میشناخت ،شده بودم گاو پیشونی سفید
هر دفعه هم چون با تعدادی از دوستان جدید اعزام میشدم و از اونها جدا میشدم با چشمانی اشکبار به شهرمان ارسنجان باز میگشتم و جوابم این بود که قدم کوتاه است، برگرد ،،،تا بالاخره یک بار زدم سیم آخر و سجلدم یا همون شناسنامه خودم رو پاره کردم و از روی عصبانیت و بدون فکر دست به این کار زدم ،در آخر هم با دستپاچگی و دور از چشم مادرم مجبور شدم کاغذهای پاره شده رو یک جور به هم چسباندم و برای آخرین شانس والبته با دستکاری تاریخ تولدم که ۴ سال بیشتر اضافه کرده بودم، بردم اعزام نیرو و با کلی چاپلوسی و خواهش کردن موفق شدم برای اعزام آماده شوم ،اون موقع درست در دیماه سال ۶۰ به غرب ،کرمانشاه و سرپل ذهاب پادگان ابوذر اعزام و از اونجا به طرف قصرشیرین ارتفاعات آغ داغ اعزام شدم،،اونقدر قدم کوتاه بود که از قضا شدم آرپی جی زن وقتی که آرپی جی رو روی دوشم میگرفتم ته اون روی زمین کشیده میشد .
اینم یه خاطره از اولین اعزام
🔅 توضیح عکس، نفر اول نشسته از چپ
ارادتمند سیدرضا نعمتی
شهرستان ارسنجان فارس
🍂
🍂
🔻 نامه نگاری
#طنز_جبهه
اسیر شده بودیم!
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن !
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود !
یه روز یکی از بچه های کم سواد
اومد و بهم گفت :
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه
امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم
روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم!
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود !
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 5⃣5⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
آخ خدا .... چنان آتشی از روبرو برایمان روانه کردند که قلبمان از توی سینه پرید جیب بغل نفر پشتی ..... تیر بار ، آر پی جی ، خمپاره ، همینطور آتش بود که روانه ما می کردند .ستون بچه ها به هم ریخت . حسن آقا داد زد یالله بدو . بدو.
صاف برو سمت خاکریز دشمن . هر کی دشمن رو اسیر کرد تلافی امشب رو سرش در بیاره . بدو . ها ماشاءالله تکبیر بگو . صدای تکبیر بچه ها با صدای تیر اندازی از روبرو قاطی شده بود . شلوار ها به زور فانسقه به کمرمان بند بود هوار می کشیدم و می دویدیم . هدف گرفتن خاکریزی بود که از روبرو آتش می ریخت . نزدیک خاکریز که رسیدیم ، یه کانال جلوی ما سبز شد . بعد از کانال هم سیم خار دار بود . توی اون هیاهو فقط حواسمان به گرفتن خاکریز بود . دلم می خواست به سنگر های دشمن فرضی برسم و تلافی این همه فشار هایی که سرمان آمده بود در بیارم . یواش یواش از سیم خاردار ها هم رد شدیم . لباس ها پاره شده بود . نفس هایمان بالا نمی آمد . سرمای هوا هم نمی توانست از عرق ریختن ما جلو گیری کنه . همچی که به سنگر ها رسیدیم ، بدون اینکه بدونیم طرف مقابل ما کیه افتادیم به جانِ اون بدبخت هایی که داشتند به سمت ما تیر اندازی می کردند . شب بود دیگه .... مشت و لگد بود که می زدیم به طرف مقابل . هیکل ما مثل مورچه بود در مقابل این ِعراقی های فرضی . هر دو سه نفر با یه عراقی الکی در گیر بودیم . اگه حسن آقا نبود خرخره طرف را می جویدیم . وقتی اسرای فرضی را تحویل دادیم. دستور آمد خودمان در سنگر ها مشغول نگهبانی بشیم . خاک نمناک و سرد لرز به تن خسته ما انداخته بود . بعد از اون بدو بدو کردن ها ، حالا نشسته بودیم و می لرزیدیم . اما خبری از تمام شدن نبود . یک ساعتی بید بید لرزیدیم . پیام آمد هر سنگری که دو نفر در آن هست باید یک ساعت به یک ساعت نگهبانی بدیم .
تا نزدیکی های اذان صبح یک ساعت به یک ساعت نگهبانی دادیم . فرمان آمد به ستون یک حرکت کنیم . راه افتادیم در حالی که تلو تلو می خوردیم . یه ده دقیقه ای راه رفتیم تا رسیدیم به ایفا ها . خورد و خسته سوار شدیم و برگشتیم به آموزشگاه . صدای اذان صبح از بلند گو در حال پخش شدن بود . رفتیم دستنماز گرفتیم و آمدیم نماز خانه . توی روشنایی چراغ ها تازه به لباسهای پاره پوره خودمان پی بردیم . نماز را به جماعت خواندیم و با همان لباس های درب و داغان رفتیم توی اتاق ها و پتو ها را سرمان کشیدیم . تازه قدر گرمای پتو را فهمیده بودیم ...
پتو ها را سرمان کشیدیم و به خوابی خوش رفتیم . تا ظهر کسی از خواب بیدار نشد . با صدای قرآن که از بلند گو پخش می شد یواش یواش بیدار شدیم . بدن هنوز خسته بود و دل می خواست در زیر پتو می ماندیم اما ندای اذان به ما اجازه نداد که بیشتر بخوابیم . بلند شدیم . همه به هم خندیدیم . چرا؟ خوب برای اینکه بعضی ها خشتک شان پاره بود و بعضی ها هم جیب شلوارشان تا پایین شکافته بود . پیراهن ها هم کم و بیش پاره یا به شدت کثیف بودند و شوره زده بودند .
دیشب که تاریک بود . وقتی هم برگشتیم و نماز صبح را خواندیم ، دیگر کسی حال نداشت چشم هایش را باز نگه دارد تا پارگی ها را ببیند . حالا که ظهر بود و خستگی ها در رفته بود دیدن لباس های پاره پوره خیلی خنده دار بود . ما که هیکلی نداشتیم و شکم هایمان همان قبل از آموزش به پشتمان چسبیده بود . اما در روزهای آخر که حدود بیست روز از آموزش سخت و فشرده گذشته بود چیزی از چربی و دنبه نمانده بود . بدن ها ترکه ای شده بود . کمر شلوارها هم به زورِ کمربند و فانسقه به تن بند شده بود . جانِ دلم که شما باشی بعد از خندیدن به هم مجبور شدیم لباسهای خودمان را با لباسی که قبل از آموزش با خودمان آورده بودیم عوض کنیم . همچی که از درب اتاق آمدم بیرون دیدم تمام پوتین های ما واکس زده و مرتب جفت شده اند . این یعنی اینکه باز هم مربی ها ما را خجالت زده کرده بودند . رفتیم دست نماز گرفتیم و نماز به جماعت خوانده شد و بعد هم نهار خوری و بگو و بخند . یادمان رفته بود که دیشب ما را از همین جا بیرون کشیده بودند . آدمی زاد همیشه فراموش کار است .
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂