eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام در سال ۱۳۶۰ با وجود اینکه تنها ۱۳ سال داشتم و چندین بار برای اعزام به جبهه اقدام کردم اما با توجه به سن کم و قدی کوتاه هر دفعه از اعزام قلم میخوردم ، بارها به هر ترفندی بود میخواستم از دست مسئول اعزام نیرو در برم اما باز بخاطر نداشتن جثه مناسب جلوم رو میگرفتند ،،بارها و بارها در مقر صاحب الزمان شیراز پس خوردم ،، یک بار ساکم رو میگذاشتم زیر پایم ،،یکبار ساکم با چندتا آجر 😀... باز نمیشد ،انگار این آقای برادر پاسدار منو خوب میشناخت ،شده بودم گاو پیشونی سفید هر دفعه هم چون با تعدادی از دوستان جدید اعزام میشدم و از اونها جدا میشدم با چشمانی اشکبار به شهرمان ارسنجان باز میگشتم و جوابم این بود که قدم کوتاه است، برگرد ،،،تا بالاخره یک بار زدم سیم آخر و سجلدم یا همون شناسنامه خودم رو پاره کردم و از روی عصبانیت و بدون فکر دست به این کار زدم ،در آخر هم با دستپاچگی و دور از چشم مادرم مجبور شدم کاغذهای پاره شده رو یک جور به هم چسباندم و برای آخرین شانس والبته با دستکاری تاریخ تولدم که ۴ سال بیشتر اضافه کرده بودم، بردم اعزام نیرو و با کلی چاپلوسی و خواهش کردن موفق شدم برای اعزام آماده شوم ،اون موقع درست در دیماه سال ۶۰ به غرب ،کرمانشاه و سرپل ذهاب پادگان ابوذر اعزام و از اونجا به طرف قصرشیرین ارتفاعات آغ داغ اعزام شدم،،اونقدر قدم کوتاه بود که از قضا شدم آرپی جی زن وقتی که آرپی جی رو روی دوشم میگرفتم ته اون روی زمین کشیده میشد . اینم یه خاطره از اولین اعزام 🔅 توضیح عکس، نفر اول نشسته از چپ ارادتمند سیدرضا نعمتی شهرستان ارسنجان فارس 🍂
🍂 🔻 نامه نگاری اسیر شده بودیم! قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن ! بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود ! یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت : من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم! بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ! @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣5⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آخ خدا .... چنان آتشی از روبرو برایمان روانه کردند که قلبمان از توی سینه پرید جیب بغل نفر پشتی ..... تیر بار ، آر پی جی ، خمپاره ، همینطور آتش بود که روانه ما می کردند .ستون بچه ها به هم ریخت . حسن آقا داد زد یالله بدو . بدو. صاف برو سمت خاکریز دشمن . هر کی دشمن رو اسیر کرد تلافی امشب رو سرش در بیاره . بدو . ها ماشاءالله تکبیر بگو . صدای تکبیر بچه ها با صدای تیر اندازی از روبرو قاطی شده بود . شلوار ها به زور فانسقه به کمرمان بند بود هوار می کشیدم و می دویدیم . هدف گرفتن خاکریزی بود که از روبرو آتش می ریخت . نزدیک خاکریز که رسیدیم ، یه کانال جلوی ما سبز شد . بعد از کانال هم سیم خار دار بود . توی اون هیاهو فقط حواسمان به گرفتن خاکریز بود . دلم می خواست به سنگر های دشمن فرضی برسم و تلافی این همه فشار هایی که سرمان آمده بود در بیارم . یواش یواش از سیم خاردار ها هم رد شدیم . لباس ها پاره شده بود . نفس هایمان بالا نمی آمد . سرمای هوا هم نمی توانست از عرق ریختن ما جلو گیری کنه . همچی که به سنگر ها رسیدیم ، بدون اینکه بدونیم طرف مقابل ما کیه افتادیم به جانِ اون بدبخت هایی که داشتند به سمت ما تیر اندازی می کردند . شب بود دیگه .... مشت و لگد بود که می زدیم به طرف مقابل . هیکل ما مثل مورچه بود در مقابل این ِعراقی های فرضی . هر دو سه نفر با یه عراقی الکی در گیر بودیم . اگه حسن آقا نبود خرخره طرف را می جویدیم . وقتی اسرای فرضی را تحویل دادیم. دستور آمد خودمان در سنگر ها مشغول نگهبانی بشیم . خاک نمناک و سرد لرز به تن خسته ما انداخته بود . بعد از اون بدو بدو کردن ها ، حالا نشسته بودیم و می لرزیدیم . اما خبری از تمام شدن نبود . یک ساعتی بید بید لرزیدیم . پیام آمد هر سنگری که دو نفر در آن هست باید یک ساعت به یک ساعت نگهبانی بدیم . تا نزدیکی های اذان صبح یک ساعت به یک ساعت نگهبانی دادیم . فرمان آمد به ستون یک حرکت کنیم . راه افتادیم در حالی که تلو تلو می خوردیم . یه ده دقیقه ای راه رفتیم تا رسیدیم به ایفا ها . خورد و خسته سوار شدیم و برگشتیم به آموزشگاه . صدای اذان صبح از بلند گو در حال پخش شدن بود . رفتیم دست‌نماز گرفتیم و آمدیم نماز خانه . توی روشنایی چراغ ها تازه به لباسهای پاره پوره خودمان پی بردیم . نماز را به جماعت خواندیم و با همان لباس های درب و داغان رفتیم توی اتاق ها و پتو ها را سرمان کشیدیم . تازه قدر گرمای پتو را فهمیده بودیم ... پتو ها را سرمان کشیدیم و به خوابی خوش رفتیم . تا ظهر کسی از خواب بیدار نشد . با صدای قرآن که از بلند گو پخش می شد یواش یواش بیدار شدیم . بدن هنوز خسته بود و دل می خواست در زیر پتو می ماندیم اما ندای اذان به ما اجازه نداد که بیشتر بخوابیم . بلند شدیم . همه به هم خندیدیم . چرا؟ خوب برای اینکه بعضی ها خشتک شان پاره بود و بعضی ها هم جیب شلوارشان تا پایین شکافته بود . پیراهن ها هم کم و بیش پاره یا به شدت کثیف بودند و شوره زده بودند . دیشب که تاریک بود . وقتی هم برگشتیم و نماز صبح را خواندیم ، دیگر کسی حال نداشت چشم هایش را باز نگه دارد تا پارگی ها را ببیند . حالا که ظهر بود و خستگی ها در رفته بود دیدن لباس های پاره پوره خیلی خنده دار بود . ما که هیکلی نداشتیم و شکم هایمان همان قبل از آموزش به پشتمان چسبیده بود . اما در روزهای آخر که حدود بیست روز از آموزش سخت و فشرده گذشته بود چیزی از چربی و دنبه نمانده بود . بدن ها ترکه ای شده بود . کمر شلوارها هم به زورِ کمربند و فانسقه به تن بند شده بود . جانِ دلم که شما باشی بعد از خندیدن به هم مجبور شدیم لباسهای خودمان را با لباسی که قبل از آموزش با خودمان آورده بودیم عوض کنیم . همچی که از درب اتاق آمدم بیرون دیدم تمام پوتین های ما واکس زده و مرتب جفت شده اند . این یعنی اینکه باز هم مربی ها ما را خجالت زده کرده بودند . رفتیم دست نماز گرفتیم و نماز به جماعت خوانده شد و بعد هم نهار خوری و بگو و بخند . یادمان رفته بود که دیشب ما را از همین جا بیرون کشیده بودند . آدمی زاد همیشه فراموش کار است . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
 می شود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی دیده ام هر دو جهان را به نگاهی گاهی وادی عشق بسی دور و درازست ولی طی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی در طلب کوش و مده دامن امید زدست دولتی هست که یابی سر راهی گاهی...   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 چه اتفاق جالبی، درود بر شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان با همان سر و وضع خاک آلود و درب و داغان ما را سوار یک ماشین کردند و راه افتادیم. نمی دانستم کجا می رویم. اما بعد از مدتی احساس کردم وارد خرمشهر شدیم، این را از تابلوهای افتاده روی زمین، سربازهای عراقی که مثل مور و ملخ همه جا بودند، ویرانه ها، رودخانه بزرگی که می دیدیم و بندری که چیزی از آن نمانده بود فهمیدم. عراقی ها شهر را خوابانده بودند! شاید از روی یکی دو ردیف درخت که هنوز سرپا بود می‌شد حدس زد اینجا روزی خیابان بوده است. تانک ها آن قدر روی ویرانه خانه ها رفت و آمد کرده بودند که جاده ای از آوار منازل درست شده بود. عراقی ها یک دیوار راست توی شهر نگذاشته بودند تا شهر کاملا در کنترلشان باشد و ایرانی ها نتوانند با هلی برن کردن نیروها و چتربازها به شهر وارد بشوند. تنها چند دیوار بلند نزدیک ساختمان فرمانداری شهر سرپا بود که با گلوله توپ سوراخ شده بود. عراقی ها از همین سوراخ عبور می کردند. نزدیک این دیوارهای بلند که رسیدیم، ماشین ایستاد. آن سه نفر توی ماشین ماندند و دو سرباز عراقی و دو سرگرد توجیه سیاسی دست مرا گرفتند و راه افتادیم. بعد از این، مسیر آن قدر خراب بود که نمی شد با ماشین رفت. به اطرافم که نگاه می کردم، انگار شهر مزرعه ای بود که ملخ‌ها به آن حمله کرده اند. روی هر تله خاکی، دیوار شکسته ای، روی زمین، روی آوارها، پر از سربازان عراقی بود. آنها به اسلحه گرینف مجهز بودند. معلوم بود از نیروهای مخصوص هستند، هر سرباز دو متر قد داشت با کلاه‌های کج قرمز، سبز و سیاه. بعضی نشسته بودند، بعضی ایستاده بودند با هم می گفتند و می خندیدند و سیگار می کشیدند. در دو طرفم قطاری از تانکها صف کشیده بودند. انتهایشان معلوم نبود. بعضی تانک ها هنوز زنجیرهایشان داخل گریس بود و بدنه تانک از تازگی برق میزد. تانک های نو سوار بر کمرشکن های مخصوص حمل تانک بودند و عراقی ها مشغول پیاده کردن آنها. اینها همه از جلو چشمانم می‌گذشت. از زیر خرابه ها دوچرخه، اسباب بازی بچه ها و لباس های مردم خرمشهر پیدا بود. ده دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به مقر عراقیها. مقر ساختمان فرمانداری خرمشهر بود. طبقات ساختمان مخروبه و سوراخ سوراخ . بود. ظاهرا این هم فریبی بود که مقر اصلی عراقی ها در شهر لو نرود. وارد طبقه همکف شدیم. ساختمان پر از سربازهای ورزیده و بادی گارد بود. یکی از سربازها که مترجم ما محسوب می شد و فارسی بلد بود در گوشم با همان لهجه عربی گفت: «... آی مهدی اینجا خیلی خطرناکه، مراقب حرف زدنت باش. نمیدانی این ها کی هستند. مطمئن باش خلاف میل‌شان رفتار کنی جان سالم به در نمیبری. 👇👇👇